شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024


۱۳۹۸/۱۱/۲۴ / /
زنی که از نوبل بازماند!
مهسا لزگی من مارمولک فراک‌پوشم و در کافه‌ی «آلبرت اینشتین» زندگی می‌کنم. آن‌روز نشسته بودم و به طرح نور روی دیوار نگاه می‌کردم. پرده با باد حرکت می‌کرد و نور آفتاب از لای آن وارد می‌شد و روی دیوار می‌افتاد. همان‌طور که به آن خیره شده بودم در فکرم روی سِن، مشغول رهبری ارکستری بزرگ بودم که ناگهان با صدای بلندِ در و ورود پُرسروصدای کسی به خودم آمدم. - آلبرت اینشتین! آهای آقای اینشتین! عموآلبرت که چرتش پاره شده بود، پیپش را از روی زانویش برداشت و به «روزالیند فرانکلین» زل زد. - خوابی یا بیدار اینشتین؟ عمو …