جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024


۱۳۹۸/۱۱/۱۶ / /
6هزار و 140 روز انتظار
   [یاسر نوروزی]  «یک نفر مچ پاهایم را به هم بست. لحظه‌ای بعد حس کردم دو چیز مانند گیره به لاله‌های گوشم وصل کردند. از سیمی که به زخم گردنم کشیده شد احتمال دادم باید وسیله برقی باشد. بعد دو گیره هم به شست پاهایم وصل کردند. ناگهان بدنم بدون اختیار حدود چند سانتی‌متری از زمین بلند شد و دوباره به زمین افتاد. تنم به لرزه افتاده بود. حس کردم تمام مفاصل بدنم می‌خواهد از هم جدا شود. مأمور شکنجه می‌گفت: حرف بزن والا پشیمان می‌شوی.» (کتاب «6410»، ص 29) این تازه شروع ماجراست و کسی که نخستین بار کتاب «6140» را می‌خواند با خودش می‌گوید شش‌هزار و صدوچهل روز، می‌شود چند سال؟ چون چند روز قبل بچه چندماهه را بغل کرده و رو به همسرش گفته: «اگه خدا بخواد، 15 روز دیگه برمی‌گردم.» بعد به پایگاه هوایی دزفول رفته، نگاهی به نقشه عملیات انداخته و به‌عنوان گروه دوم جنگنده‌های پروازی به خاک عراق شتافته؛ به تاریخ بیست‌وهفتم شهریور1359. این روز را به خاطر بسپارید تا در ادامه برسیم به شش‌هزار و صدوچهل روز بعد!