جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024


۱۳۹۹/۰۸/۱۹ / /
داستانک
غم درویش و تشویش پادشاه   یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت اما چون وارث و جانشینی نداشت پیش از مرگ وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش نخستین کسی که از دروازه شهر درآمد تاج شاهی را بر سرش نهاده و کلیه اختیارات مملکت را به او واگذار کنند. فردای آن روز نخستین فردی که وارد شهر شد گدایی ژنده‌پوش بود که لباسی کهنه و پاره به تن داشت. ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه به جای آوردند و کلید خزاین و گنجینه‌ها را به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت برداشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری او پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشورش تاختند. درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیاد‌تر و قوی‌تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهر‌ها از دستش بدر رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آزرده دل گشت. در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود، به آن شهر وارد شد و چون یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه‌ای دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت: «‌ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت به در آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری، تا بدین پایه رسیدی.» درویش پادشاه شده گفت: «‌ای یار عزیز در عوض تبریک، تسلیت گوی. آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصه‌ام امروز در این مقام و مرتبه صد‌ها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدایی مشغول بودیم و روزگار می‌گذراندیم.» بهترین خبر هفته‌های اخیر قهرمان بزرگ پس از بردن مسابقه  گلف و دریافت چک قهرمانی با لبخندی بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن شد تا آماده رفتن به خانه شود. پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می‌رفت که زنی نزدیک شد. زن پیروزی او را تبریک گفت و در ادامه از پسر کوچکش که به خاطر ابتلا به یک بیماری سخت مشرف به مرگ است، حرف زد. زن قادر نبود حق ویزیت پزشکان و هزینه بالای بیمارستان را برای درمان فرزندش فراهم