چهارشنبه, ۲۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 17 April, 2024


۱۳۹۹/۰۷/۲۶ / /
زندگی خرج داره، مسئول عزیز
[شهروند]  کیسه‌های سیاه، چمدان‌ها و کوله‌های سنگین، رگ مچ‌های ظریف‌شان را متورم کرده.آفتاب که میل به طلوع کند، بُر می‌خورند میان شلوغی و هیاهوی شهر. از کهریزک به تجریش. از گلشهر به فرهنگسرا. به طرشت یا امام‌خمینی که می‌رسند؛ نفسی کوتاه، چاق می‌کنند برای سفر بعدی. بساط‌شان شهر فرنگ است از شال و روسری تا آویزِ گردن و پونه کوهی. نان روغنی خانگی زمستان‌ها باب می‌شود.مانتو، گِلس گوشی و رمان‌های معروف هم چندصباحی است بازار گرمی می‎کنند. البته فال قهوه و تاروت هم هست میان‌شان. خط‌‌های رنگی که به نقشه اضافه می‌شوند، آمارشان بالا می‎رود. زن و مرد هم ندارند. پیر و جوان به‌ دنبال روزی‌شان از واگنی به واگن دیگر می‌دوند.یکی آوازهای حبیب را می‌خواند، دیگری پیراشکی‌های داغ را تعارف مسافران می‌کند. آسمان که چادر سیاهش را سرش می‌کشد، گره می‌افتد به سر کیسه‌های سیاه. چمدان‌ها بسته می‌شوند و کوله‌ها گِز می‌کنند به گنجی برای سفر فردا. ... اما  چاره چیست؟ بند عینک‌ها، دستبندها و پابند‌های رنگی‌اش کنار هم ردیف شده‌اند برای دلبری از  مسافران. «همه کار دست خودم هستند.»میان سی و چهل‌سالگی مانده. هم مادر است و هم نان‌آور خانه. 10سال پیش بود یک تلفن زندگی را آوار کرد روی سرش.مَردش که روزگاری عشقش بود، از کانادا زنگ زد و گفت برای همیشه رفته. «به ‌خاطرش به همه ‌چیز و همه کسی پشت کردم.»به پیشنهاد یک دوست، مسافر همیشگی شهر زیرزمینی پایتخت شد. «چاره‌ای نبود و نیست.»گرانی و تورم که شد، قصه هر روز شهر، مُهرهای بیشتری کنار هم ردیف کرد برای دخل بهتر. «اوضاع خیلی خوب بود، کرونا هم آمد.» چند روزی با بچه‌ها به قرنطینه رفت. دور مترو و فروش را خط کشید برای درامان‌ماندن از کووید-19.«سعی کردم آنلاین بفروشم، نشد.» پس‌اندازش که تَه کشید، دوباره مسافر مترو شد. دولایه ماسک می‌زند. شیشه کوچک الکلش سنجاق شده به جیب مانتواش. «ما هم آدمیم. می‌دانیم کرونا یعنی تهدید سلامت و زندگی. اما چاره چیست؟» از