شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
۱۳۹۹/۱۱/۰۸ / /
در آستانۀ در
امیرمسعود فلاح- سرانجام پس از یک دهه تحصیلات دانشگاهی (که میشد در همان مدت آپولو هوا کرد و پوزیشن ناسا گرفت) صبح یک روز سرد زمستانی رفتم پلیس+10 محل، خودم را معرفی کنم. در آستانۀ در ایستادم، دستم را به چارچوب گرفتم، سرم را روی دستم گذاشتم. تا خواستم برگردم به مسیر پرپیچوخم زندگیام نگاه کنم یکی گفت «آقا لطفا برید کنار». دیدم یک پسربچه است که با مامانش آمده. گفتم «مدرسه اونورتره». گفت «همینجا کار داریم». رفتم داخل. متصدی باجه نظاموظیفه دختری بود که از برخورد سرد و عادیاش معلوم بود درکی از نگهبانی بالای برجک در سرمای شب عید و نامه خداحافظی نامزد بیوفا ندارد. خودم هم نداشتم، در اینترنت خوانده بودم. مدارکم را گرفت و اطلاعاتم را پرسید و وارد سیستم کرد. وسطش خیلی سوسکی پرسید «مجردید؟». نیشم به پهنای صورت باز شد و گفتم «بله، چطور؟» که با چشمغرّهاش به افق آینده خیره شدم. طبق راهنماییهای دوستان معتبرم که همگی در دانشگاههای تاپ مملکت درس خواندهاند، منتظر بودم خانم متصدی بپرسد «خب حالا دوست دارید خدمتتون کِی و کجا باشه؟» اما متأسفانه زرتی چند برگ رنگارنگ داد دستم و گفت «اول اسفند اعزامتونه». به ادامه حرفهاش توجه نکردم و فقط به مدرک تحصیلی دوستانم فکر میکردم که با صدای «آقا لطفا برید کنار» همان پسربچه به خودم آمدم. گفتم «اینجا مربوط به مشمولینه». پسرک گستاخ گفت «لابد مشمولم دیگه». بعد به مامانش نگاه کرد و خندید. کنار ایستادم و گوش کردم. متولد 80 بود و دیپلمردّی. زن همراهش هم مامانش نبود، همسرش بود که میخواستند بعد خدمت بروند خارج. برگهایم ریخت. جمعشان کردم زدم بیرون.
استقلال فوتبال شمس آذر قزوین اسرائیل اصفهان ایران پرسپولیس رژیم صهیونیستی عملیات وعده صادق فلسطین سیل حمله ایران به اسرائیل