خورشید با ابروانی تابهتا، وسط آسمان، دستبهسینه ایستاده و با چشمانی که گویی دارد از حدقه درمیآید، به زمین زل زده است و چنان دارد بر و بر این پایین را نگاه میکند که عنقریب است جای نگاهش سوراخ شود. حرارت خودش را توی مسیر نگاه خورشید میریزد و خودش را روی شانههای زمین بار میکند و آنقدر سنگین است که عرق روی تن زمین مینشیند.