بیدار شو... عزیزم. بوی خون و بنزین فضای خردشده ماشین را پر کرده بود. صدای بوق ممتد و جیغ لاستیک روی آسفالت دیگر تمام شده بود؛ سکوتی سنگین و ترسناک همه چیز را بلعیده بود. مریم چشمهای نیمهبستهاش را با درد باز کرد، شیشه جلویی شکسته و کابین ماشین مثل قفس آهنی له شده بود. سقف فرو ریخته بود. بدنش درد میکرد، اما نه از جنس دردی که بتوان برایش کلمه پیدا کرد. بوی آهن سوخته، گرمای خون روی صورتش و بعد... صدایی نیامد. صدای دنیا نیامد.