«فکر میکنم تقریبا همهچیز را گفتهام، و چه میدانم؟» عباس معروفی داستانِ «بانو، و چشم اسفندیار» را با این جمله تمام میکند. داستانی که مرز میان خاطره و قصه را درهم میشکند و روایت دیگری از خودکشی صادق هدایت به دست میدهد. معروفی با سایهزدایی از «نویسنده»، داستان/جستاری درباره نویسندهای مینویسد که ازقضا خطاب به سایهاش مینوشت، و او از همان ابتدا تکلیف را یکسره میکند: