«بیدارم یا خواب؟ هر روز، یک بار، دو بار و شاید هم چند بار از آن جلو رد میشوم. از هر گوشه میدان هم که میگذرم، نگاه میکنم: این همانجاست، مردی که نمیشناختم، شبحی که با ماست و در ماست روزهای آخر را در اینجا گذرانده است: ساختمانی شش یا هفت طبقه و نه خیلی بیشتر». ناصر پاکدامن میگوید دیگر چیزی نمانده، الان میرسیم. و با دست نشان میدهد: همانجاست، و تندتر قدم برمیدارد. هتل ارزانقیمتی که فقط به درد خوابیدن میخورد، با راهروهایی باریک و دراز و پلههایی بیخودی.