خدا را شکر که «سعیده» گوشی را برنمیدارد. گوشی را بردارد که چه بگویم؟ چه بشنود؟ به سعیده فکر میکنم. از دانشگاه یاسوج، از شهری که انگار هزار ساعت از تهران دور است. نمیشود صاف سوار تاکسی شد و رفت خانه سعیده تا با بچههای دیگر حلوا درست کنیم یا هسته خرما را درآوریم و وسط آن گردو بگذاریم. اگر بودم، طاقتم نمیگرفت این دفعه، بعد از نیلوفر که کمر اسد امرایی و همسرش اکرم و دخترش امیلی را خم کرد، حالا سارا را میان خاک بگذاریم.