ترانه همیشه میگوید زندگیاش از همان روزی گم شد که در ۱۸سالگی پشت در چوبی خانه پدری، زیر نگاههای سنگین برادرها، مجبور شد جواب «بله» بدهد؛ بلهای که نه از دل آمد و نه از عقل. مردی که 15 سال از خودش بزرگتر بود، بیکار، خسته، بیهدف و گرفتار تنبلی ممتد، همانی بود که خانوادهاش او را «قسمت» ترانه میدانستند. ترانه از همان شب اول فهمید که قسمت را باید با دو دستش روی دوشش بکشد؛ سنگین، بیرحم و بدون هیچ امیدی به تغییر.