پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

اورشلیم در اتاقم


اورشلیم در اتاقم

داشتی به من فکرمی کردی و خودت را به خواب زده بودی و او هم می دانست که نخوابیده ای اما فکرمی کرد داری به او فکرمی کنی فکرمی کرد برایت مهم است که خودت را به خواب بزنی تا او نخواهد بیدارت کند و تو ناچار نشوی تنش را کنار تنت تحمل کنی

کاش‌که مثل برادر من که پستان‌های مادر مرا مکید می‌بودی

تا چون تو را بیرون می‌یافتم تو را می‌بوسیدم و مرا رسوا نمی‌ساختند

تو را رهبری می‌کردم و به خانه‌ی مادرم درمی‌آوردم تا مرا تعلیم می‌دادی

تا شراب ممزوج و عصیر انار خود را به‌تو می‌نوشانیدم

ای دختران اورشلیم شما را قسم می‌دهم

که محبوب مرا تا خودش نخواهد بیدار نکنید / کتاب مقدس – غزل غزل‌های سلیمان

داشتی به من فکرمی‌کردی و خودت را به ‌خواب‌ زده‌‌بودی و او هم می‌دانست که نخوابیده‌ای اما فکرمی‌کرد داری به او فکرمی‌کنی. فکرمی‌کرد برایت مهم است که خودت را به‌ خواب بزنی تا او نخواهد بیدارت‌کند و تو ناچار نشوی تنش را کنار تنت تحمل‌کنی. تو هم می‌دانستی که خواندن روزنامه و تماشای تله‌ویزیون بهانه‌ای است برای دیر آمدنش؛ اما او این را دیگر نمی‌دانست و فکرمی‌کرد باید خواند و گوش‌کرد و فهمید و بعد از همه‌ی این‌ها لابد باید رفت و کنار کسی خوابید.

به لب‌ها و دماغ من فکر‌می‌کردی و این که یادت باشد فردا بگویی به شیشه‌ای بچسبانمشان و تو نگاهم‌کنی. بچه که بودی دوست‌داشتی خودت ببینی وقتی لب‌ها و دماغت را به شیشه‌ی پنجره‌ای می‌چسبانی‌ چه شکلی می‌شوند و بعدها حیرت‌کردی از این که چرا هیچ‌وقت به فکرت نرسیده‌بود آیینه‌ای آن‌ور شیشه بگذاری و خودت را ببینی.

و تازه آن‌وقت هم نتوانستی یا نخواستی یا نشد یا فراموش‌کردی روزی این کار را بکنی. گفته‌بودم می‌خواهم لب‌ها و دماغت را چسبیده‌ به شیشه ببینم. گفته‌بودی کجا شیشه‌‌ی تمیزی پیدا کنیم؟ ما که در هیچ اتاقی و هیچ خانه‌ای نمی‌توانیم با هم باشیم. اما شد، و خودت پیدا کردی. همین امروز عصر. وقتی کنار تاکسی به بدرقه‌ات ایستاده‌بودم و داشتی می‌رفتی، یک‌هو به سرت زد و جلو کشیدی و زیر نور ِ زردرنگ چراغ سقفی تاکسی، دماغ و لب‌هایت را به شیشه‌ی در عقب چسباندی. تاکسی داشت می‌رفت اما من توانستم ببینمت. روسری‌ات رفته‌بود بالا، و پایین‌تر انگار اناری را به شیشه چسبانده‌بودند و انار بی‌که بترکد آرام آرام داشت له ‌می‌شد و قرمزی‌اش داشت باز می‌شد و شیشه و تاکسی و خیابان و من را غرق می‌کرد.

رفته‌بودی و من مانده‌بودم کنار پارک. صدای تیزکردن شمشیر می‌آمد. در دورها اسبی شیهه‌می‌کشید. و بعد در هیاهوی شیهه‌ها گم‌شدم. اسب‌ها را به آمادگی می‌دواندند. شوخی‌های رکیک سپاهیانم را باید نشنیده‌می‌گرفتم. سرباز به خنده و لوده‌گی زنده است. انار پاشیده‌بود به آسمان. و غبار اسب‌دوانی‌ها داشت در شفق ‌گم‌می‌شد. هوا تاریک‌شده‌بود. سینه‌ام در زره تنگی‌می‌کرد. ایستاده‌بودم روی تپه‌ی مشرف به شهر. چراغ‌های تک و توک شهر، و جلوتر انبوه مشعل‌های سپاه ِ کفّار روبه‌رویم بود.

فکرکردی شب عجیبی‌ست و خوابت نخواهدبرد تا صبح. صدای تله‌ویزیون را بلندکرده‌بود که یعنی می‌دانم خواب نیستی و شاید هم یعنی برایم مهم نیست که خوابی یا نه. اما تو حس‌می‌کردی باید ربطی بین نگاه ‌خیره‌ی من به انار ِ فشرده‌ی دهانت بر شیشه‌ی تاکسی و خبر مرگ یاسر عرفات باشد که داشت از نیمه‌شب ِ تله‌ویزیون پخش‌می‌شد و صدای خفه‌ی کولر را در خود گم‌می‌کرد. او برج و بارویش را رهاکرده‌بود به تماشای اخبار ِدورها، و غافل‌ بود از رخنه‌ی من. آمده‌بودم و تو هم نمی‌دانستی. هوایی ِ آن انار ِ مالیده بر شیشه. دسته‌گل به آب داده‌بودی. تا آن‌وقت ندیده‌بودم و نمی‌دانستم در اندرونه‌ی دهانت چیست. و تا آن‌وقت تنها پوست انار زیر لب‌هایم سُریده‌بود. پشت سرش ایستاده‌بودم و او لمیده بر کاناپه، سرگردان ِ روزنامه و تله‌ویزیون بود. تا تو تنها چند قدم فاصله داشتم و در ِ نیمه‌باز ِ اتاق خوابتان مثلثی از نور را بر پایه‌ی جلویی ِ تخت‌خوابتان ریخته‌بود.

پشت‌ سرم سکوت بود حالا. و سپاهیان در انتظار فرمانم. نه شیهه‌ای بود و نه بانگ لوده‌ای. نفس‌های تند و خنک امیران سپاه را می‌شنیدم که در چند قدمی‌ام بودند و تاریکی نهانشان‌کرده‌بود. حتمن پیش‌تر همه‌ی فرمان‌ها را صادرکرده‌بودم. حتمن شهر در چنبر ِ تنگ سپاهیانم بود. حتمن تک‌تک امیران سپاه را به نام و نشان می‌شناختم که این‌طور به‌فرمان در قفایم ‌بودند. بعد ده‌ها فتح کوچک و بزرگ در آستانه‌ی دروازه‌های اورشلیم‌ بودم. پیروزمند و سرمست. دشمن در پناه‌ دروازه‌های شهر سنگرگرفته‌بود. بوی قیر و آهن مذاب می‌آمد و ساکنان شهر، جز تک و توکی، در خانه‌های خاموش و تاریکشان به انتظار نبرد بودند.

به پهلوی چپ درازکشیده‌بودی. پشت به در اتاق. و ملافه‌ جمع‌شده‌بود زیر تنت. لباس عوض‌نکرده‌بودی. همان لباس عصری تنت بود، غیر از آن مانتوی اخرایی‌رنگ. همان شلوار سفید که تا آن‌وقت تنها از زانو و از انتهای دامن مانتویت به پایینش را دیده‌بودم. حس‌می‌کردی شب ِحادثه‌ است و باید آماده بود. آماده بودی و نمی‌دانستی برای چه. به آیینه‌ای فکرکردی که من باید پشت شیشه‌ای نگه‌دارم و تو در آن، انار دهانت را بگسترانی. و کدام شیشه می‌بود؟ و تو از چه سن و سالی آیینه را شناختی و فهمیدی‌ش؟

سدای پاهایم را شنیدی که به پهلوی راست برگشتی؟ راستش را بگو! من که هنوز تو نیامده‌بودم. و هنوز نوک انگشت‌های دست چپم در ِ اتاق خوابتان را لمس‌نکرده‌بود. تازه با آن سدای گوش‌خراش ِ خواننده‌ای که شعر ِ مولوی را در تله‌ویزیون می‌خواند مگر می‌شد چیزی هم شنید؟ و او حالا دیگر خواب ِ خواب، افتاده‌بود زیر روزنامه‌ای که صورتش را پوشانده بود و چیزی از " هین! سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود " ِ خواننده‌ی تله‌ویزیون نمی‌شنید. برگشته‌بودی به پهلوی راست. و چشم‌هایت را در تاریکی اتاق دوخته‌بودی به در.

حتمن دستورداده‌بودم کسی را به ناحق نکشند. حتمن خون ِ آن که با ما سر ِ جنگ نداشت حرام بود بر ما. های‌هوی ِ یورش‌ بود و چکاچک ِ شمشیرها. گلوها نعره‌می‌زدند. لگام اسبم را در دست چپم می‌فشردم و دسته‌ی شمشیر در دست راستم از فرط ِ عرق سُرمی‌خورد. بوی خون و گوشت ِ تازه می‌آمد.‌ می‌تاختم و پشت سرم حتمن سیل سپاهیانم می‌تاختند. در خیابان‌های سرتاسر آتش ِ شهر، دست‌ها و پاها و سرها ریخته بود کنار هم و از پشت تک و توک پنجره‌های خانه‌ها، صدها دهان بر شیشه‌ها چسبیده بود و طرح ِ پخش و پلای لب‌ها و دماغ‌ها، باغ اناری بود در نور آتش مشعل‌ها و تیرهای آتشین سپاهیان.

آمده‌بودم تو. و تو خواب‌بودی حالا. فکرکردم خواب انار و آیینه می‌بینی. در اتاقم را بستم و چراغ را روشن‌کردم. پشت میزم خوابت برده‌بود. چیزی تنت نبود. لخت لخت بودی و عرق داشت از سر تا پایت می‌ریخت. سرت را گذاشته‌بودی روی حلقه‌ی دست‌هایت و از زیربغل‌های رهاشده‌ات دانه‌های تک و توک عرق می‌چکید. کتاب‌هایم را به هم ریخته‌بودی. دنبال چیزی گشته‌بودی و پیدانکرده بودی.

دیگر سدای شیهه‌ای نبود. و گلویی نعره‌نمی‌زد. حتمن شهر در دست‌های ما بود. و حتمن فریادهای مردم شهر تا چند لحظه‌ی دیگر در گرگ‌و‌میش سپیده‌دم طنین‌می‌افکند که: زنده‌باد صلاح‌الدین! و من که بالای نعش راهب شقه‌شده‌ی صلیبی و امیر جنگی کفّار ایستاده بودم، غلاف ِخالی را از کمر ِ خونینش گشودم. فریادهای شادی سپاهیانم برخاست: زنده‌باد صلاح‌الدین!

و شمشیرم را که دیگر داشت از دستم می‌افتاد، در غلاف او فروبردم.

شهر در تصرف من بود.

سپیده زده‌بود و تو هنوز هم در اتاق من بودی. پشت میزم. و میان آغوشم.

برای " ف " و پایان سی‌ساله‌گی‌اش

خالد رسول‌پور



همچنین مشاهده کنید