جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

شور خرد


شور خرد

آیا حقیقت نهایی وجود دارد

داستان فلسفه تاریخ خودآگاهی بشر و تامل در دنیاست. در یک کلام، شور فردی و جمعی برای خرد است. فلسفه در آن واحد خاستگاه های مذهب، اساطیر، هویت فرهنگی و شخصی، و علم را شامل می شود. داستان فلسفه در تفکرات فیلسوفان و در آموزه های اعصار به پیش می رود اما می تواند با مقیاس بزرگ تری نیز ترسیم شود و تصویر گسترده یی از گرایش ها، جنبش ها و هجوم پرشتاب اندیشه ها را در اختیارمان بگذارد؛ تصویری از آنچه فیلسوفان آلمانی قرن نوزدهم «روح زمانه» نامیدند؛ روحی که در زمان جاری است. البته در این نمایش نقش های اصلی در اختیار فیلسوفان است اما مرکز صحنه در اختیار آنها نیست، در اختیار اندیشه هایی است که آنها ابداع، کشف یا تبلیغ کرده اند.

به این ترتیب داستان فلسفه چندان به زندگینامه جمعی شباهت ندارد، بلکه بیشتر به تصویر انتزاعی دنیای اندیشه ها می ماند.

آنچه نویسنده مقاله پیش رو در نظر دارد سعی در ارائه یک برداشت از این تصویر است.

گفتنی است مطلب پیش رو برشی است از کتاب «شور خرد؛ تاریخ بسیار مختصر فلسفه در چهارگوشه جهان» اثر مشترک رابرت سی. سالًمïن - کتلین ام. هیگینز که در آینده یی نه چندان دور از سوی نشر اختران روانه بازار خواهد شد.

اگر به عقب برگردیم و به کل حیات بشر نگاهی بیندازیم، می بینیم ظهور فلسفه و فیلسوفان پدیده واقعاً عجیبی است، پیدایش غریبی است که نمی توان به سادگی و برحسب ضرورت های فیزیکی یا فیزیولوژیکی توضیحش داد. شاید این فعالیتی که به ظاهر «بی فایده» است، پیامد جانبی رشد مغز بشر بوده یا نتیجه اندیشه هایی بوده است که بر زندگی روزمره مان غالب می شوند و به فراتر از آن نظر دارند. فلسفه بی شک یکی از موارد پیچیده یی بوده که بشر در استفاده روزافزون از زبان به آن پرداخته است. فلسفه گنجینه یی غنی از واژگان و سرشار از مفاهیم انتزاعی و آگاهانه یی ا ست که جایگزین نق نق ها و غرغرهای صرفاً فایده گرایانه و ظاهراً پرمعنی شده اند. اما اندیشه های فلسفی - مثلاً اندیشه هایی درباره طبیعت و نیروهای طبیعی و سوال هایی درباره بقای روح در زندگی پس از مرگ - در واقع اندیشه هایی جهانی اند و می توان تا ده ها هزار سال پیش، در دوران ماقبل تاریخ، رد آنها را دنبال کرد. انسان های نئاندرتال آیین ها و مراسم خاکسپاری خاصی داشتند که نشان دهنده اعتقاد آنها به حیات دائمی مردگان است؛ اندیشه هایی درباره وجود ارواح،الهه ها، موجودات و نیروهای فعالی که فراتر از محدوده ادراک مستقیم بشری هستند نیز تاریخی طولانی دارد. کنجکاوی پیرامون طبیعت، نه فقط بر حسب ضرورت بلکه در مقام پرداختن به یک اعجاز ناب، احتمالاً به دوران کروماگنون ها۱ بازمی گردد.

مفاهیم گوناگونی از هویت جمعی و عدالت - نه فقط مراسم و عادات زندگی جمعی بلکه اسطوره ها و توجیهاتی پیرامون سرزمین، قدرت و اجتماع - بی شک قرن ها پیش از ظهور «تمدن» وجود داشته اند.

در زمانی بین قرن ششم و قرن چهارم پیش از میلاد مسیح نظام های فکری و اندیشه های فلسفی، به شکلی کاملاً روشن در بسیاری از مناطق دنیا پدید آمدند. در اطراف دریای مدیترانه و خاورمیانه، در هند و در چین فیلسوف های بزرگی ظهور کردند که اندیشه هایشان تا هزاران سال بعد آبشخور اصطلاحات فلسفی در سنت های گوناگون بود.

در خاورمیانه، عبرانیان باستان درباره خدای واحد و درباره خود به عنوان «قوم برگزیده» مفهوم پردازی کردند. در یونان، فیلسوفان اولین نظریه های علمی پیرامون طبیعت را شکل دادند. در چین، از یک سو تائوئیست ها بینشی بسیار متفاوت را نسبت به طبیعت مطرح کردند و از سوی دیگر، کنفوسیوس مفهوم قدرتمندی را پیرامون جامعه و فرد پارسا شکل داد؛ مفهومی که حتی امروز هم بر تفکر چینی حکمفرماست. در هند باستان، نظریه پردازان اولیه هندو (ودانتیست ها) به تفکر و بحث در باب ماهیت دنیا، چنان که در وداهای باستانی توصیف شده بود، پرداختند و مجموعه یی غنی از خدایان، الهه ها و اندیشه های شکوهمند آفریدند.

فلسفه آغاز مشخصی ندارد اما ناشی گری ا ست اگر فکر کنیم اندیشه فلسفی، همزمان و به گونه یی معجزه آسا، در نقاط مختلفی در سراسر دنیا ظاهر شده است. در آسیا قافله هایی در رفت و آمد بودند و در نواحی مدیترانه، در بالا و پایین رود نیل و در جایی که امروزه خاورمیانه نام دارد تجارت بسیار رونق داشت. عبرانیان باستان چادرنشین بودند. هند محل تقاطع فرهنگ های بسیار متفاوتی بود و مصر خاستگاه اندیشه هایی بود که بعدها فلسفه یونانی بر آنها بنا شد. در جنوب دریای مدیترانه نیز تمدن های بزرگی وجود داشت، نه فقط در مصر بلکه در نوبیا (اتیوپی کنونی) و در بالای رود نیل نیز. این فرهنگ ها دارای نظام های پیچیده نجوم، ریاضیات پیشرفته و دیدگاه های پیچیده و عمیقی درباره ماهیت روح بودند و دغدغه مساله حیات پس از مرگ را داشتند. بسیاری از اندیشه های مهم فلسفه یونان، از جمله پرداختن به هندسه و به مفهوم روح، کم و بیش مستقیم از مناطق دیگر وارد یونان شده بود. در واقع بهتر است «معجزه» بزرگ یونان باستان را آغازی برجسته ندانیم بلکه آن را نقطه اوج در نظر بگیریم؛ نقطه اوج داستانی طولانی که ابتدایش را دیگر به یاد نداریم.

شاید قدیمی ترین فلسفه مکتوب از آن هند باشد. آنچه ما هندوئیسم می نامیم به هزاران سال پیش برمی گردد. هندوئیسم نه فقط مجموعه شگفت انگیزی از خدایان و الهه ها را شامل می شود، بلکه میراثی غنی از خرد، تامل و بینش های عمیق نسبت به راه و رسم دنیا را دربرمی گیرد. متن های باستانی هندو، که ودا نام دارند، به ۱۴۰۰ سال پیش از میلاد برمی گردند و اوپانیشادها، که به دنبال وداها آمده اند و آنها را شرح داده اند (و به آنها ودانتا یا شرح نیز می گویند) از سال ۸۰۰ پیش از میلاد بوده اند. وقتی بودا، یا همان سیذارتا گوتاما ظاهر شد (۴۸۶-۵۶۶ قبل از میلاد)، آزاداندیشی و تمایل به عرفان در فلسفه هند غالب بود. (جًینیسم، مذهبی که اساس آن قداست زندگی و عدم خشونت است، تقریباً در همین زمان در هند پدید آمد.) فیلسوفان هندی چندین قرن از مفهومی از واقعیت مطلق، یا برهمن، دفاع کرده بودند که بعضی مصرانه اعتقاد داشتند از تجربه عادی بشر مستقل و برای آن ناشناخته است. بودا با پیروی نسبی از متون مقدس هندو دیدگاهی را بسط داد که طبق آن تصویر عادی ما از عالم و از خودمان نوعی توهم است. هم ودانتیست های اولیه و هم بودا معتقد بودند انسان فقط وقتی از رنج رهایی پیدا می کند که آن سوی توهم های واقعیت این جهانی و توهم های نفس خود را ببیند. پیروان بودا، که نام او را بر خود دارند، نظریه های قدرتمندی را پیرامون شناخت، طبیعت، خویشتن و سوداهایش، بدن و دردهایش، ذهن و پریشانی هایش و زبان و شیوه های ما برای فکر کردن به واقعیت مطرح کردند.

عبرانیان باستان نیز نیروی فلسفی قدرتمند دیگری در دنیای باستان بودند. مفاهیم آنها از خدای واحد و از قانون نازل شده از سوی خدا، هزاران سال پیش از میلاد مسیح، زمینه را برای «تمدن غربی» آماده کرد. (۱۰ فرمان احتمالاً بخشی از قانون شریعت بود که هزار سال پیش از میلاد مسیح وضع شده بود.) شاید هیچ فیلسوف عبرانی (قبل از مسیح) نباشد که شهرتش به پای کنفوسیوس، بودا یا سقراط برسد. با این حال متفکران عبرانی باستان یکی از تاثیرگذارترین کتاب های طول تاریخ را برای ما به جا گذاشته اند، کتاب مقدس یهودیان یا همان «عهد عتیق» (تورات). سفر (کتاب) آفرینش یکی از مهم ترین کتاب های فلسفی است. این کتاب اگرچه، قبل از هرچیز، اثری مذهبی است، اما تاریخ، جامعه شناسی و به گفته بعضی ها، علم نیز است.

عبرانیان باستان نه مبدع اندیشه خدای واحد بودند و نه راسخ ترین مردمان باستان به داشتن قانونی منسجم و نه معتقدترین مردمان به این اندیشه که خودشان «برگزیده» هستند. آمن هوتپ چهارم (آخناتون) فرعون مصر در قرن چهاردهم پیش از میلاد خدایی واحد را می پرستید؛ بابلی ها در زمان سلطنت حمورابی (۱۶۵۸ - ۱۷۳۰ قبل از میلاد) مجموعه قوانین مفصلی داشتند که یهودی ها آزادانه آن را به عاریت گرفتند و تقریباً همه قبیله ها و جامعه ها ظاهراً خود را خاص می دانستند، همان طور که جوامع انسانی هنوز هم چنین اعتقاداتی دارند. (به سرود ملی هر کشوری که گوش کنیم همین را می شنویم.) موفقیت مهم عبرانیان باستان به خاطر مهارت شان در آفرینش، اعتبار بخشیدن و گفتن داستان خود بود، داستان مردمان نیرومندی که با خدا پیمان بستند، از بلاهایی که بر سرشان نازل شد و خود موجبش بودند، رنج بردند و با این حال دوام آوردند.

در خاورمیانه نیز، در جایی که با نام پارس معروف بود، مردی به نام زرتشت بلخی یا زوماستر (۵۸۳ - ۶۶۰ قبل از میلاد) جنبشی به سوی یکتاپرستی همه جانبه اخلاقی را آغاز کرد. می توان حدس زد که زرتشت کم وبیش از عبرانیان باستان، یکتاپرستی ابتدایی آخناتون مصری و وداهای هندو (که اندیشه های زرتشت شباهت زیادی به آنها دارد) تاثیر پذیرفته است. ممکن است کسانی بگویند زرتشت، در واقع، یکتاپرست نبوده، زیرا او به چندین خدا اعتقاد داشته است. با این حال، او فرمان داد که باید قوی ترین خدا را پرستید، یعنی اهورامزدا، خدای آفریننده را؛ و بر مفهومی قدرتمند از نیکی و بدی به عنوان نیروهای فعال در جهان تاکید کرد. به گفته زرتشت، اهورامزدا در جانب نیکی ا ست اما هم نیکی و هم بدی در همه ما حضور دارند. هزاران سال قبل از اینکه در آفریقای شمالی آگوستین قدیس این مساله را مطرح کند، زرتشت نگران چیزی بود که «معضل شر» نامیده می شود؛ چطور خدا می تواند اجازه دهد این همه رنج و گناه در عالم باشد؟ این ثنویت اخلاقی در دست های مانویان (که بعدها آمدند و تحت تاثیر زرتشت بودند اما زرتشتی ها آنها را بدعت گذار می دانستند) به نبردی کیهانی میان خیر و شر تبدیل شد. زرتشتی ها ایران را به یکی از قدرتمندترین امپراتوری های دنیا تبدیل کردند.

چین، از همان قرن ششم پیش از میلاد، دارای فرهنگ سیاسی بسیار پیشرفته یی بود. اما از طرف دیگر جامعه یی بود که دستخوش آشوب شده بود. بنابراین، کنفوسیوس (کونگ فوزی، ۵۰۰- ۶۰۰ قبل از میلاد) فلسفه یی را شکل داد که تقریباً به تمامی به مسائل اجتماعی و سیاسی می پرداخت. او از روابط هماهنگ، رهبری و سیاست سخن گفت، از تفاهم با دیگران و منبع امید و الهام بودن برای آنها، از امتحان خود و دگرگونی خود، و از پرورش فضیلت های شخصی و اجتناب از فساد. هدف اصلی آیین کنفوسیوسی تعریف و بسط طریقه (تائو) برای رسیدن به جامعه هماهنگ بود. تصادفی نیست که کنفوسیوس در دوران اغتشاش سیاسی در چین چنین هدفی را برگزید، در دورانی که هنوز هم در تاریخ چین به عنوان تاریک ترین دوران از آن یاد می شود. کنفوسیوس، برخلاف هم عصرش بودا، نه می خواست مذهبی را پایه گذاری کند و نه می خواست هموطنانش را درگیر پیشگویی و ذکاوت فلسفی انتزاعی کند. به هر حال، بعد از مرگش، همه جوامع او را ستودند و حتی بعضی او را پرستیدند و امروزه آیین کنفوسیوسی - اغلب همراه با بودیسم - مذهب یک سوم مردم دنیاست.

در همان قرن ششم پیش از میلاد بود که در چین خردمند دیگری (یا شاید تعدادی از خردمندان) به نام لائو دزو بینش بسیار متفاوتی را نسبت به طریقه (تائو) برای رسیدن به آرامش و روشن بینی بسط داد. (کلمه یونانی دایک، که اغلب به «عدالت» ترجمه می شود، نیز در اصل به معنای «طریقه» بوده است.) لائو دزو، برخلاف هم عصرش کنفوسیوس، اهمیت زیادی برای طبیعت قائل بود و در عوض کمتر به جامعه بشری می پرداخت. مثلاً کنفوسیوس معتقد بود بعضی امیال «غیرطبیعی» هستند یا در واقع در زندگی شایسته انسان های شریف نقشی ایفا نمی کنند. در مقابل، لائو دزو بسیار بیشتر به طبیعت معتقد بود و مدارای بیشتری نسبت به امیال مردمان تعلیم ندیده و عامی داشت. به نظر کنفوسیوس طریقه دست یافتن به زندگی خوب، پیروی از سنت های نیکنامی و احترام است که پیشینیان به جای گذاشته اند. به نظر لائو دزو، طریقه بسیار اسرارآمیزتر است. نمی توان آن را بر زبان آورد. نمی توان آن را اعلام کرد. نمی توان آن را در یک دستورالعمل یا کتاب راهنما یا فلسفه توضیح داد. به گفته لائو دزو تائو تًه چین؛ «تائویی که بتوان پیروی اش کرد، تائوی حقیقی نیست، نامی که بتوان نامیدش، نام حقیقی نیست.» اما این به آن معنا نیست که نمی توان آن را یافت و نباید سعی کرد تا مطابق با آن زندگی کرد. هدف از آموزه های تائوئیستی این است که ما را در طریقه خود راهنمایی کنند.

کنفوسیوس و لائو دزو، هر دو، تعریفی از فلسفه چینی ارائه دادند. آنها در تاکید کلی بر هماهنگی، به عنوان وضعیت ایده آل هم برای فرد و هم برای جامعه، با هم اتفاق نظر داشتند و بر مفهومی «کل نگرانه» از زندگی بشری پافشاری می کردند، مفهومی که بر جایگاه شخص در یک مجموعه بزرگ تر تاکید می کند. هم در آیین کنفوسیوسی و هم در تائوئیسم پرورش خصایص شخصی هدف اصلی زندگی است اما «شخصی» با اصطلاحات فردگرایانه تعریف نمی شود. به نظر کنفوسیوسی ها، شخصی همان اجتماعی است. به نظر تائوئیست ها، شخصی به معنای رابطه با طبیعت است. متفکران چینی، با وجود اینکه در ارزش قائل شدن برای طبیعت و جامعه با هم اختلاف نظر داشتند، اما بر سر این مساله توافق داشتند که هماهنگی در زندگی بشری ضروری است و «شخص» مفهومی گسترده تر از فرد است.

باید توجه داشته باشیم که سنت فناوری چین نیز بر فناوری غربی تقدم دارد مثلاً چینی ها قرن ها قبل از غربی ها باروت، انواع رشته خوراکی و عینک را اختراع کرده بودند. چین همیشه رویکردی عملی و عملگرایانه به علم داشته است نه اینکه علم را به خاطر خود علم بخواهد. به خصوص، در فلسفه کنفوسیوسی آنقدر که به هماهنگی اجتماعی ارج نهاده می شود به نظریه علمی بها داده نمی شود. تاریخ برجسته فناوری در آسیا ربطی به اندیشه آرمانی «جست وجوی حقیقت» ندارد. تائوئیسم همه تاکیدش بر طبیعت است و کاری به علم ندارد و بودیسم نه فقط علم بلکه حتی اندیشه پیشرفت در شناخت طبیعت را نیز صرفاً جنبه دیگری از توهم بزرگ بشری می داند. خوب است هنگام مطالعه فلسفه در یونان باستان اینها را در خاطر داشته باشیم.

یونانیان گروهی از چادرنشینان «هندو - اروپایی» بودند که از شمال آمده و جایگزین مردمانی شده بودند که قبلاً در کناره های دریای اژه زندگی می کردند. آنان در ابتدا مبدعان بزرگی نبودند اما به مرور که به تجارت در نواحی مدیترانه پرداختند، آزادانه چیزهایی را از فرهنگ های دیگر اقتباس کردند. الفبا، انواعی از فناوری و اندیشه های جسورانه مذهبی را از فینیقی ها گرفتند. از مصر مبانی هندسه، بعضی از اندیشه های نامتعارف مذهب «سری» ابتدایی و نیز الگوهایی را گرفتند که بعدها معماری یونانی با آنها تعریف شد. نجوم، ریاضیات، هندسه و باز هم اندیشه های مذهبی بیشتری را از بابل (عراق کنونی) گرفتند. خدای مصری اïزیریس تبدیل به دیونیزوس یونانی شد و در قرن ششم پیش از میلاد، آیین رازآمیز و قدرتمند دیونیزوس در سرتاسر یونان گسترده شد؛ آیینی که آموز ه اش این بود که ذات انسان نیمی زمینی و نیمی آسمانی است. این آموزه در کنار دیگر معانی، این معنی را نیز در خود داشت که انسان زندگی ابدی دارد و این اندیشه، در دنیایی که بنا به گفته مشهور فیلسوف انگلیسی، توماس هابز، «تلخ، حیوانی و کوتاه» بود، اندیشه یی خوشایند به شمار می رفت.

فلسفه یونانی از دل این آمیزه اساطیر، آیین های سری و ریاضیات بیرون آمد. اولین فیلسوفان یونانی خود را در شرایطی دیدند که هم دلخواه بود و هم آسیب پذیر. فرهنگ شان غنی و خلاق بود اما دشمنان حسود و رقابت طلب احاطه شان کرده بودند. چیز عجیبی نبود که فرهنگ های بزرگ ناگهان مورد تاخت و تاز قرار گیرند و از نقشه روزگار محو شوند.آنچه را هم که جنگ نابود نمی کرد غالباً طبیعت از بین می برد. بیماری های همه گیر، مثل دشمنان خاموش، آرام آرام شهرها را تسخیر می کردند. زندگی پیش بینی ناپذیر و اغلب مصیبت بار بود و به همین دلیل، هم گرانبها بود و هم غم انگیز. سیلنوس۲ گشاده رو گفته بود؛ «بهتر بود اصلاً به دنیا نمی آمدیم، و بعد از آن بهترین چیز این است که زود بمیریم.»

در دنیایی که انسان ها مهار زندگی خود را به دست نداشتند، طبیعی بود مفهوم تقدیر نقش مهمی ایفا کند. اما هرچند یونانی ها در تروا و بعدها یونانی های دوران هومر تقدیر را به تصمیمات خدایان و الهه ها نسبت می دادند، فیلسوفان قرن ششم پیش از میلاد به دنبال نظمی نهفته در چیزها بودند، به دنبال زیربنایی استوار و کامل. در جای سوداهای خدایان و بی ثباتی تقدیر، باید لوگوس قرار می گرفت، نوعی خرد یا منطق نهفته. هزاران سال بود که مذهب راهی به فراسو گشوده بود اما فلسفه در فراسو به دنبال نظم بود.

در قرن ششم پیش از میلاد، اسطوره شناسی یونان دیگر به تدریج فرسوده و دچار مشکلات روزافزون شده بود. یونانی های فرهیخته دیگر داستان خدایان و قربانی ها و نگهبان های گوناگون آنها را چندان جدی و واقعی نمی پنداشتند. اندیشه «حقیقت» از دل شکاف میان «عادی» و «رویایی» بیرون آمد. کسنوفون (۴۸۰ -۵۷۰ ق. م.) گلایه کرده بود که انگار این خدایان و الهه ها، خیلی ساده، برساخته خود ما هستند. «اگر گاوها و اسب ها و شیرها دست داشتند و می توانستند مثل آدمیان طرحی بکشند، اسب ها خدایان را به شکل اسب و گاوها خدایان را به شکل گاو می کشیدند، هر کدام تن خدایان را به شکل تن خود طرح می زدند.» کسنوفون این سوال را مطرح کرد که چرا باید خدایانی را بپرستیم که آشکارا رفتارهایی به این بدی و اخلاقیاتی تا این حد متزلزل و احساساتی چنین کودکانه دارند؟ به این ترتیب کسنوفون، تقریباً در همان دورانی که اولین اسفار عهد عتیق داشت جمع آوری می شد، به خدای واحد اعتقاد داشت. «خدای واحد، آن که در میان خدایان و انسان ها از همه قوی تر است و نه در تن و نه در ذهن چون موجودات فانی نیست.»

ما نمی دانیم این شک و شبهه ها تا کجا در جامعه یونانی ریشه دوانده بوده اما کاملاً پیداست چنین حال و هوایی وجود داشته است. بی شک یکتاپرستی از طریق ارتباط با عبرانیان شناخته شد زیرا ارتباط زیادی میان عبرانیان و یونانیان وجود داشت. باوجود کثرت خدایان و الهه های یونانی، یکتاپرستی باید برای یونانیان و برداشت آنان از یگانگی جالب بوده باشد. از چنین اندیشه های بنیادینی بود که فلسفه (از ریشه یونانی فیلن۳ به معنای عشق و سوفیا۴ به معنای خرد) در یونان زاده شد.

رابرت سی. سالمن

ترجمه؛ کیوان قبادیان

پی نوشت ها

۱- کروماگنون (Cromagnon) نوعی از انسان های ماقبل تاریخ.

۲- Silenus

در اسطوره های یونانی ناپدری و استاد دیونیزوس بود که معمولاً به صورت پیرمردی چاق و مست و گشاده رو تصویر می شد.

۳- Philein

۴- Sophia



همچنین مشاهده کنید