پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

دانای بی زبان


دانای بی زبان

خدا بیامرز راجع به کتاب جمله مخصوصی داشت که من تا چندسال برخلاف منظور او جمله اش را برای خودم جور دیگر معنی می کردم

خدا بیامرز راجع به کتاب جمله مخصوصی داشت که من تا چندسال برخلاف منظور او جمله اش را برای خودم جور دیگر معنی می کردم. صاحب این حرف، بنده خدا مادرم بود که هروقت می خواست زاد و رودش را در مورد درس و مشق شان نصیحت کند، آن جمله همیشگی را- که به قول قدما اندر باب کتاب بود- خرج شان می کرد. تعدادمان زیاد بود و اگر اغراق نکنم، به اندازه یک لشکر می شدیم. دقیقاً یازده نفر و حالا خودتان بگویید که با آن دونفر خدابیامرز- پدر و مادر- می شدیم چندنفر؟ با این حساب، مادرم همیشه خدا پنج شش تا محصل قد و نیم قد داشت که به جز خورد و خوراک و ترو تمیزی این لشکر خانگی، مجبور بود دست تنها به درس و مشق شان هم برسد. کل سوادش عبارت بود از یک امضا که آن هم خلاصه می شد از اسم کوچک چهارحرفی خودش که آن را شکسته بسته می نوشت.

به جز این امضای مکتب خانه ای، چند تا هم دوبیتی محلی از بر بود که سرگهواره بچه های کوچک تر می خواند و خوابشان می کرد. همه سواد خدابیامرز همین بود، ولی در مقابل، نطق خوبی داشت و ضمن این که حرف زدنش قشنگ بود، حرف های قشنگ هم می زد. سال ها بعد که خودم کمی تا اندکی سواددار شدم فهمیدم استادهای دانشگاه اسم این حرف های قشنگ را گذاشته اند ادبیات فولکلوریک و به قشنگ حرف زدن شان هم می گویند فصاحت و بلاغت. البته من خودم الآن به این ویژگی آدم های درس نخوانده می گویم؛ «دانش شفاهی» و معتقدم خیلی از مدرک گرایان بی مایه، پیش شان باید زانو بزنند و چیزها یاد بگیرند.

راستش، راجع به این عالمان بی مدرک باید بیشتر گفت، اما چون اینجا موضوع والده خود ماست، خوف دارم یکی اعتراض کند که دارم زیادی لفت و لعابش می دهم. پس باید هرچه زودتر وارد اصل ماجرا بشوم: هروقت که یکی از محصل های خانه، سردرس خواندن تنبلی می کرد، خانم والده دست به دامان جمله همیشگی اش می شد و به او می گفت: «پدرتان که از خودش باغ و املاکی ندارد برایتان بگذارد؛ سرمایه شما همین کتابی است که زیر بغلتان گذاشته ام. پس بچسبید به این کتاب تا فردا درمانده نشوید!»

اولین بار که این جمله مادرم به گوشم خورد، خودم محصل ابتدایی بودم و مادرم داشت برادر وسطی ما را، به خاطر این که تکالیف مدرسه اش را پشت گوش می انداخت، اندرز می داد. به هرحال من بچه بودم و ترازوی عقلم، چیزهای سنگین و حتی نیمه سنگین را نمی کشید. همین باعث شد که فکر کنم؛ و مادر خدا بیامرزم راجع به معامله حرف می زند و منظورش خرید و فروش اجناس دست دوم است. آخر توی کوچه و محله، بچه های بعضی از خانواده های فقیر و ندار را دیده بودم که؛ چیزهای کهنه و دور افتاده مثل پاکتهای خالی سیمان و روزنامه خوانده شده و قوطی های خالی آلومینیومی و این جور چیزها را، از توی زباله ها جمع می کنند و چند ریالی را که از کهنه ورچینی گیرشان می آید می زنند به زخم و زیل زندگی.

اینجا هم می شنیدم که مادرم به ما می گوید دار و ندارتان همین کتابهای مدرسه است و من هم در عالم بچگی فکر می کردم منظورش این است که ما باید از کتابهای مان خوب نگهداری کنیم تا برای خرج و مخارج زندگی، بعداً آنها را یکجا بفروشیم! با این تلقی اشتباه هر وقت که حرف خدا بیامرز مادرم را در ذهنم حلاجی می کردم، خودم را مثل بچه های دوره گردی می دیدم که کتابهای کهنه خودم و بچه های خانه را، روی دستم گذاشته ام و به آدم بزرگها التماس می کنم که چند تای شان را از من بخرند. شاید ماجرای خنده داری باشد، اما باید قبول کنیم که در حال و هوای بچگی، ماجراهایی از این هم خنده دارتر داشته و داریم که هرکدام در ذاتشان، چیزی برای آموختن دارند.

به شرط آن که در سطح کمیک ماجراهایی از این دست توقف نکنیم. خود من وقتی به یاد داستان پردازیهای کودکانه خودم و آن دست فروشی های خیالی ام می افتم و آن را با وضعیت کاری امروزم مقایسه می کنم، دردمندانه به خودم می گویم؛ آن دوره گردی و کتاب فروشی خیالی تا حدودی به واقعیت پیوسته و کسب و کار امروزت، اختلاف چندانی با آن کاسبی کودکانه ندارد. آن روز در خیالت، کتاب کهنه می فروختی و امروزه به عنوان کارمندی تحصیل کرده، محتوای همان کتابهایی را که در مدرسه و دانشگاه آموخته ای، به اداره ات می فروشی و امرار معاش می کنی.

بچه که بودی از پند و اندرز مادرت راجع به کتاب و درس و مشق مدرسه، تصور اشتباهی داشتی که البته چند سالی بعد بزرگتر که شدی، تلقی ات را اصلاح کردی و منظور واقعی مادر خدا بیامرزت را گرفتی، اینها همه اش قبول. ولی یادت باشد که تو قدر کتاب را به اندازه ای دانسته ای که، نوشته های دیگران را بخوانی و حفظ کنی و امتحان بدهی و نمره و مدرک بگیری و بشوی کارمند تا برای خرج و مخارج زندگی ات، مجبور نباشی مثل دوره گردهای بی سواد، کتاب کهنه بفروشی!

کتاب خواندن و کارمند شدن عیبی ندارد. به هر حال کسانی باید باشند تا ماشین هزار چرخ این همه ادارأ جورواجور را بچرخانند. اما خوب بود گاهگاه، لای کتابی را- نه به قصد رسیدن به یکی از میزهای اداره جات- ورق می زدی و روح مادرت را شادتر می کردی. چرا که آن خدا بیامرز می دید، این فرزند خلف، هم قدر کتابهای مدرسه را که او زیر بغلش گذاشته بود، دانسته و به مبارکی کارمند شده و هم چند تا کتاب علاوه بر آنها، خوانده و آدم شده است.

اگر این نیست، شما بگویید؛ کتاب خواندن و کارمند شدن با کتاب کهنه فروختن چه تفاوتی دارد؟!

منصور ایمانی



همچنین مشاهده کنید