جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

روی کاغذها می نوشتم «من باید خوب بشوم»


روی کاغذها می نوشتم «من باید خوب بشوم»

گپی با کامران شکری سالاری که در نوجوانی سرطان را شکست داد و در جوانی رقیبانش را در پارالمپیک لندن

حتما شما هم اسم «ساداکو» را شنیده‌اید. دخترک ژاپنی که بر اثر تشعشات انفجار بمب اتمی در هیروشیما و ناکازاکی، به سرطان خون مبتلا شد. ساداکو عاشق دو‌ومیدانی بود اما یک روز موقع دویدن در مدرسه حالش بد شد و بعد از انتقال به بیمارستان مشخص شد نشانه‌های سرطان در او آشکار شده‌اند...

با وجود بیماری سخت، ساداکو نه‌تنها هیچ‌گاه امیدش به زندگی را از دست نداد، بلکه مایه امیدواری سایر بیماران در بیمارستان بود. یک روز، یکی از دوستان نزدیک او که برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بود، افسانه هزار درنای کاغذی را تعریف کرد. افسانه‌ای ژاپنی که براساس آن، اگر شخص بیماری هزار درنای کاغذی بسازد، خداوند آرزویش را برآورده می‌کند و بیماری‌اش را شفا می‌دهد. با وجود اینکه ساداکو می‌دانست چند تکه کاغذ بیماری او را بهبود نمی‌دهد، این افسانه را به فال نیک گرفت و شروع به ساختن درناهای کاغذی کرد و آنها را به سقف اتاقش آویزان کرد...

وقتی برای اولین‌بار قصه ساداکو را شنیدم، دلم می‌خواست کنارش بودم و در ساختن درناها کمکش می‌کردم. داستان او پایان خوشی نداشت، اما درنای کاغذی نمادی از امید و بهبود و سلامت برای همه آدم‌ها و به‌خصوص برای بیماران شد. شاید کامران شکری‌سالاری هم داستان ساداکو را شنیده باشد! او یکی از کسانی است که خیلی زودتر از همسن و سالانش بزرگ شد. این مرد جوان که وقتی ۱۲ ساله بود، مثل همه همسن و سال‌هایش مشغول فوتبال و دوچرخه‌سواری و همه آتش سوزاندن‌های پسرانه بود، مثل همه پسربچه‌ها بارها و بارها زمین خورده و دوباره بلند شده بود؛ بدون آنکه به درد و زخم دست و پایش توجه کند، اما یکی از همین زمین خوردن‌های ساده، بهانه‌ای شد تا یک بیماری سخت، خودش را نشان دهد؛ تومور بدخیم، سرطان مغز استخوان و بعد هم شیمی‌درمانی و... مهم نیست چند ساله باشید ممکن است حس کنید در برابر اینها کم می‌آورید! ولی کامران قوی‌تر و بزرگ‌تر از آن بود که بیماری بتواند شکستش بدهد. دوچرخه‌اش را گوشه خانه گذاشت و راهی تهران شد. امیدوار بود سلامتش را دوباره به دست می‌آورد و مطمئن بود روزهای سخت تهران می‌گذرند! او می‌خواست حالش خوب شود و به خانه برگردد. به همین دلیل هر روز کاغذی برمی‌داشت و بارها و بارها می‌نوشت: «من باید خوب بشوم، من باید خوب بشوم، من باید خوب بشوم.»

جمله‌های کامران، درناهایی جادویی بودند ‌که بر فراز اتاقش به پرواز درآمدند و او را به خانه برگرداندند. با او که دومین ورزشکار جوان بازی‌های المپیک لندن بود و مدال‌های طلایی بسیاری برای کشورمان به ارمغان آورده، گفت‌وگو کرده‌ایم.

‌چه چیز باعث شد پایتان آسیب ببیند و پارالمپیکی شوید؟

۱۳-۱۲ ساله بودم که یک روز موقع دوچرخه‌سواری زمین خوردم. درد و ناراحتی‌ام غیرعادی بود و ادامه داشت و ۳ ماه بعد که به پزشک مراجعه کردم، آزمایش و عکسبرداری کردند و فهمیدند یک تومور در پایم وجود دارد. دکترها گفتند باید تهران بروی چون برخی امکانات اینجا (خرم‌آباد) خیلی‌کم است و نمی‌توانیم کمکت کنیم. معرفی‌نامه‌ای برایم نوشتند و به بیمارستان شهید شفایحیاییان تهران رفتم. آنجا بعد از نمونه‌برداری، تشخیص اولیه را تایید کردند و گفتند یک تومور بدخیم در پای چپم است و سرطان مغز استخوان دارم.

یعنی تا قبل از اینکه زمین بخورید، بیماری‌تان هیچ نشانه‌ای نداشت؟

نه، تا قبل از آن هیچ ناراحتی و مشکلی نداشتم.

در تهران ‌بلافاصله بعد از تشخیص بیماری درمان‌ شروع شد؟

بله، همراه پدر و مادر در تهران ماندیم. باید

۸ جلسه شیمی‌درمانی می‌شدم. بعد از ۸ جلسه، تومور کوچک شده بود و امیدوار شدیم به زودی خوب می‌شود. بستری شدم و پیوند استخوان زدم که جراحی هم موفقیت‌آمیز بود. بعد از عمل دوباره شیمی‌درمانی شدم اما از اواسط دوره دوم شیمی‌درمانی، تومور عود کرد و دوباره سراغم آمد. دوباره به همان دکتری مراجعه کردیم که پیوند استخوان زده بود. آن موقع ۱۳ ساله بودم و با پدرم به مطب پزشک رفتم. بعد از اینکه نتیجه آزمایش‌های جدید را دید، شنیدم به پدرم گفت تنها راه نجات پسرتان این است که پایش را قطع کنیم. پدرم خیلی ناراحت شد و از مطب بیرون رفت. خودم با پزشک حرف زدم، گفت اگر پایت را قطع نکنیم، بیشتر از ۲ ماه زنده نمی‌مانی و من قبل از اینکه از مطب بیرون بیایم، خودم رضایت دادم. همان موقع هم رضایت‌نامه را امضا کردم و فردا صبح به اتاق عمل رفتم.

‌چطور توانستید چنین تصمیمی بگیرید؟ شما که فقط ۱۳ سال داشتید؟

سخت بود اما دو راه بیشتر نداشتم؛ یا مرگ یا زندگی با پای قطع شده. مسلما زندگی را بیشتر دوست داشتم، حتی اگر با یک پا باشد. می‌دانستم با پای مصنوعی هم می‌توانم راه بروم و به زندگی‌ام ادامه بدهم. زندگی برایم از پا مهم‌تر بود. به چند نفر از کسانی فکر کردم که پای مصنوعی داشتند یا پایشان قطع شده بود. دایی دوستم جانباز بود و می‌دیدم پای مصنوعی می‌گذارد و گاهی پایش را درمی‌آورد. یک نفر را هم می‌شناختم که قطع نخاع بود. فکر کردم من هم می‌توانم مثل یکی از جانبازان جنگ باشم. قبل از اینکه پدرم در این مورد تصمیم بگیرد، خودم امضا کردم و این اجازه را به دکترها دادم. بعد از آن پدرم هم با اینکه خیلی ناراحت بود، موضوع را پذیرفت.

وقتی به هوش آمدید، چه حس و حالی داشتید؟

۸-۷ ساعت در اتاق عمل بودم. وقتی به هوش آمدم ناراحت بودم، احساس بدی نسبت به شرایط جدید داشتم ولی همان موقع هم فکر می‌کردم باید با آن وضعیت کنار بیایم و راه دیگری ندارم. قبل از عمل دوم و موقعی که تومورم عود کرده بود، هر روز کاغذی برمی‌داشتم و بارها و بارها می‌نوشتم: «من باید خوب شوم، من باید خوب شوم، من باید خوب شوم.» همین موضوع باعث شد بعد از عمل حالم خیلی بد نشود.

‌شرایطتان بعد از عمل و برگشتن به خانه در دوره نقاهت چطور بود؟ رفتار دیگران چگونه بود؟

راستش وقتی اقوام می‌آمدند عیادت و گریه می‌کردند، خنده‌ام می‌گرفت! اتفاقی بود که افتاده بود و تمام شده بود و نکته مهم این بود که من زنده مانده بودم. باید روی پای خودم می‌ایستادم. بعد از ۶-۵ ماه که توی خانه ماندم، کلافه شدم بنابراین بعد از اینکه زخم خوب شد، یک پای چوبی موقت گرفتم که با آن خوب راه می‌رفتم. آن پای چوبی موقتی بود تا پروتز آماده شود ولی از همان موقع حس و حالم تغییر کرد و امیدوارتر شدم.

قبل از اینکه این اتفاق برایم بیفتد، فوتسال بازی می‌کردم و بازیکن خوبی هم بودم. برادرم هم همان‌جا و زیر نظر آقای موسیوند، مربی‌مان ورزش می‌کرد. آقای موسیوند سراغ مرا از او گرفته ود و برادرم گفته بود بعد از بیماری پایش قطع شده و در خانه است. مربی‌ام پیغام داد که حتما سراغش بروم. از اینکه توانسته بودم بیماری‌ام را شکست بدهم و روحیه خوبی داشتم، خیلی خوشحال شد. مرا به هیئت جانبازان و معلولان و به آقای مصطفی بهرامی که مربی آنجا بود، معرفی کرد. تا قبل از آن اصلا نمی‌دانستم ورزش جانبازان و معلولان چیست و چنین جایی وجود دارد! روز بعد که به هیات جانبازان و معلولان رفتم، اوایل مربیان هیئت حتی نگاهم نمی‌کردند چون ورزشکار باید قد بلند باشد و اندام ورزیده داشته باشد اما من بعد از بیماری خیلی لاغر شده بودم. مدتی تمرین کردم و سعی کردم شرایطم بهتر شود ولی نظر آنها تغییر نکرد و همچنان به من اهمیت نمی‌دادند. با این حال ناامید نشدم و خودم تنهایی تمرین‌هایم را ادامه می‌دادم. تمرین‌ها و آموزش‌های دیگران را نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم من هم مثل آنها کار کنم. کم‌کم مربی‌ها پشتکار مرا دیدند و توجه‌شان جلب شد و بالاخره یک روز آقای فراهانی - یکی از مربیان آنجا - سراغم آمد و راهنمایی‌ام کرد. با راهنمایی او پرتاب‌هایم بهتر شد و آقای بهرامی مرا به شاگردی قبول کرد و پیشرفت‌هایم شروع شد.

فکر می‌کردید تا این حد موفق شوید؟

مدتی بعد از اینکه ورزش معلولان را شروع کردم، با دو نفر از بچه‌های همشهری‌مان – محسن کاییدی و فرزاد سپهوند – آشنا شدم. آنها قهرمان‌های استان و جهان بودند و دوست داشتم من هم مثل آنها شوم. به همین دلیل فعالیت‌های ورزشی‌ام را چند برابر کردم و به مربی‌ام گفتم که می‌خواهم به قهرمانی برسم. با این حال همان موقع تصور نمی‌کردم بتوانم به المپیک برسم. فکر می‌کردم در بهترین حالت به مسابقه‌های قهرمانی جوانان راه پیدا کنم یا در آن مسابقه‌ها مدال بگیرم.

قبل از این حوادث، ‌آرزوی دوره کودکی‌تان چه بود؟ چه تصوری از آینده‌تان داشتید؟

دوست داشتم نظامی شوم که بیماری‌ام مانع شد اما بعد از آنکه ورزش را شروع کردم و برایم جدی شد، پایم را برای همیشه فراموش کردم و تصمیم گرفتم آدم موفقی باشم و برای کشورم افتخار به دست آورم. همه انرژی‌ام را روی ورزش گذاشتم. خوشحالم که یک دور همه مدال‌های جهان را به دست آورده‌ام. نوجوانی، جوانان آسیا و جهان، بزرگسالان و المپیک، تا الان هم ۲۲ مدال دارم و می‌خواهم افتخارهای جدیدی به دست بیاورم.

وقتی داشتید حرف می‌زدید، مدام این سوال در ذهنم می‌آمد که ‌آیا سد و مانعی در زندگی وجود دارد که بتواند شما را در مسیر رسیدن به هدف‌هایتان متوقف کند؟

تنها چیزی که می‌تواند مانعمان شود، خود مرگ است. من همیشه آدم امیدواری بوده‌ام و خواهم بود. برای رسیدن به هدفم تلاش می‌کنم. چیزی نیست که بتواند مانعم شود و نگذارد به هدفم برسم. از وقتی یادم است، اگر هدفی در زندگی‌ام بوده، با انگیزه بالایی سراغش رفته‌ام. تا جایی که بتوانم به تلاشم ادامه می‌دهم، حتی اگر به چیزی که می‌خواهم نرسم، فکر نمی‌کنم شکست خورده‌ام. همین که به اندازه کافی تلاش کرده باشم و بدانم کوتاهی نکرده‌ام، برایم مهم است.

بعد از این هم اتفاق، ‌تعریف شما از زندگی چیست؟

به نظر من زندگی یعنی امید؛ روزهایی که بیمار بودم، امیدوار بودم به زندگی برخواهم گشت و مطمئن بودم می‌توانم آن دوره را پشت‌سر بگذارم.

‌اگر توانایی تغییر چیزی را داشته باشید چه می‌کنید؟

من دوره‌های تلخی را سپری کرده‌ام. آن روزها با خودم فکر می‌کردم که بالاخره این دوره حتما تمام می‌شود و به شهرمان برمی‌گردم و دوستانم را می‌بینم. می‌خواستم هر طور شده سلامتم را به دست بیاورم و به زندگی برگردم. حالا هم می‌خواهم فقط به جلو حرکت کنم و پیشرفت داشته باشم؛ تغییر برای من یعنی جلو رفتن!

‌این روزها فعالیت دیگری غیر از ورزش دارید؟

فعلا تنها کار و فعالیتم ورزش است و تمام وقتم را برای آن گذاشته‌ام. ورزش حرفه‌ای زمان و انرژی زیادی لازم دارد و اگر بخواهم آن را پیگیری کنم، فرصت و انرژی برای کارهای دیگر باقی نمی‌ماند.

دوست دارید تا کجا به ورزش ادامه بدهید؟

تا وقتی خدا بخواهد و توانش را داشته باشم که بتوانم باز هم موفق باشم و برای کشورم افتخاری به دست بیاورم. برای ورزشکاران حرفه‌ای، دل کندن از ورزش کار سختی است ولی به هر حال یک روز این دوره تمام می‌شود و توانایی ادامه آن را نداریم. دوست دارم بعد از آن هم باز هم کاری کنم که با ورزش ارتباط داشته باشد؛ شاید باشگاه ورزشی بزنم یا مربی شوم!

کوتاه از کامران شکری‌سالاری

تاریخ و محل تولد: ۳۰/۰۶/۱۳۷۰ خرم‌آباد

رشته ورزشی: پرتاب نیزه

افتخارات

• دومین ورزشکار جوان بازی‌های پارالمپیک لندن

• مدال طلای پرتاب دیسک،‌ مدال نقره پرتاب وزنه و مدال نقره پرتاب نیزه در مسابقه‌های جوانان آسیا- ۲۰۰۹

• مدال طلای پرتاب نیزه بازی‌های پارآسیایی ۲۰۱۰ گوانجو

• مدال نقره پرتاب نیزه مسابقه‌های جهانی ۲۰۱۱ امارات و افزایش رکورد جهان به میزان ۳ متر و ۲۹ سانتی متر

• مدال برنز پرتاب دیسک مسابقه‌های جهانی ۲۰۱۱ امارات

• مدال طلای پرتاب نیزه مسابقه‌های جوانان جهان ۲۰۱۲ چک

• مدال نقره پرتاب نیزه مسابقه‌های پارالمپیک ۲۰۱۲ لندن

• مدال طلای پرتاب نیزه مسابقه‌های بین‌المللی آلمان- ۲۰۱۲ برلین

روزی که پایم قطع شد

آن روزها هم فکر می‌کردم که قرار نیست برای همیشه در خانه بمانم و باید روی پای خودم بایستم تا بتوانم خانواده تشکیل بدهم و زندگی مستقلی داشته باشم. به کارهای مختلف فکر می‌کردم. اگر ورزش هم نبود، حتما کاری انجام می‌دادم. بعد از اینکه حالم بهتر شد، سراغ درسم رفتم و دیپلم گرفتم ولی بعد از آن دیگر همه تمرکزم روی ورزش بود.

خودم نامه قطع پایم را امضا‌ کردم!

کامران فرزند آخر خانواده بود، یک خانواده دوازده نفره در یک شهر کوچک. پدر و مادر سختی زیادی برای بزرگ‌کردن بچه‌هایشان کشیده بودند و ابتلای آخرین فرزندشان به سرطان بدخیم، همه‌چیز را به هم ریخت. هفته‌ها و ماه‌ها به تهران می‌آمدند و می‌رفتند به امید آنکه پسر کوچکشان دوباره روی پایش بایستد. مادر هر‌بار که از این مسافرت طاقت‌فرسا برمی‌گشت، چند روزی بیمار می‌شد. وقتی پدر پیرش شنید باید پای پسر قطع شود، نتوانست در مطب بماند. مادر هم آنجا نبود و تصمیم عجیب کامران ۱۳ ساله پدر را روی پا نگه داشت. روحیه‌اش آنقدر خوب بود که بعد از عمل دیگران را دلداری می‌داد. بعد از پشت‌سر گذاشتن آن روزهای سخت، افتخاراتی به دست آورد که مرهم دل پدر و مادر شد و حالا نه‌تنها خواهرها و برادرها، حتی همه دوستان و آشنایان و مربیانش او را خیلی بزرگ‌تر از سنش می‌دانند. کسی که در ۱۳ سالگی ناگهان بزرگ شد.

صحرا بختیاری



همچنین مشاهده کنید