جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

ظهور و افول ادیان


ظهور و افول ادیان

بررسی فرایند عرفی شدن دین در ایران

سکولاریسم، دنیایی شدن یا به بیان دیگر عرفی شدن دین در جوامع، قبل از آنکه در فلسفه و دین شناسی یا معارف وابسته به این دو بررسی شوند، امری جامعه شناختی است. به عبارتی می توان گفت می شود آن را از منظری تئوریک، آن هم یک تئوری جامعه شناسی، بررسی کرد. به نظریات یا تئوری هایی که در جامعه شناسی مطرح می شوند، می توان از دو منظر پرداخت که یک شکل آن تجربی است. یعنی با فرض صحت یک تئوری یا نظریه از نظر مفهومی سعی می کنیم مصادیق یا نمونه های آن تئوری را در نقض یا قبول آن نظریه بیابیم.

شکل دوم این است که همان موضوعاتی را که تئوری سعی کرده فهم کند؛ به گونه ای دیگر بفهمیم. معمولا در عرصه جامعه پدیده هایی وجود دارد که در قالب های تئوریک مختلف، به شکل های مختلفی فهم می شوند. یعنی این پدیده ها لزوماً به گونه واحدی قابل فهم نیستند و می توان در موقعیت های مختلف برداشت های مختلفی از آنها ارائه کرد. مثلا در عالم پدیده هایی وجود دارد که جهانی شدن می تواند آن را تبیین کند که تئوری امپریالیسم یا تئوری وابستگی هم قادر به انجام آن کار است. بحث امروز من در باره دنیایی شدن دین نیز از این سنخ است.

مشکل اصلی در این باره، فرض گرفتن صحت عرفی شدن و بعد تشکیکات بعدی است.

به عقیده من پدیده هایی که ناظر به عرفی شدن بوده و آنها را مبیّن وجود و حیات این اصطلاح می دانند را می شود به گونه ای دیگر فهمید و یا خیلی ساده عنوان و تئوری دیگری برایشان پیدا کرد.

در بحث امروزم درباره عرفی شدن ما با این فرض مواجهیم که در دنیای کنونی، بی دینی، کم دینی و کاهش رفتارهای دینی اتفاق می افتد و همه آن چیزهایی که تئوری عرفی شدن مبنا گرفته است. با فرض گرفتن این موارد می خواهم بدانم که می شود مواردی را که ذکر کردم، به گونه ای دیگر فهمید و نظریه ای دیگر برای درک آنها ارائه کرد؟

به عقیده من روایت مشهور دنیایی شدن، صرف نظر از تعلقش به شرایط تاریخی خاص، متضمن فلسفه اجتماعی خاصی است. یعنی اگر شما فلسفه اجتماعی و زندگی متفاوتی را مبنای زندگی خود قرار دهید همان پدیده هایی را که برای این نظریه معنای دنیایی شدن دارد؛ معنایی دیگر و گاه متفاوت پیدا می کند.

به نظر می رسد مصداق این نظریه در بهترین حالتش غرب است و در مورد جامعه ما و دیانت اسلام مصداق نداشته و نمی تواند اعمال شود. زیرا به دلیل مفروضات و بنیان های نظری خاص آن در ایران قابل توضیح و تبیین نیست.

روایتی که شما با آن تحت عنوان دنیایی شدن آشنایید تاکنون سه مرحله از تئوری پردازی را دنبال کرده است که معمولاً نسبت به مرحله اول تئوری دنیایی شدن غفلت وجود دارد و به آن اشاره نمی شود.

"برگر" آغازگر روایت عرفی شدن جدید است. تئوری دنیایی شدن تحت عنوان جدید عرفی شدن مطرح شده است. مسئله محو دین در تئوری های جدید عرفی شدن، به مسئله تحدید دین در جهان اجتماعی می پردازند. به بیان دیگر تئوری های جدید عمدتاً مسئله خصوصی شدن دین را مطرح می کنند. ریشه های این بحث را در آثار "لومان" یا "پارسونز" می توان دید.

دوره دوم تئوری دنیایی شدن مربوط به دوره کلاسیک (عصر تجدّد) است. شروع آن با "کانت" و اواخر آن مربوط به آراء "برگر" است.

در این دوره اصل بر محو شدن دین است. هر چند که جریان ها و متفکران دیگری چون پارسونز وجود دارند که مسئله را گونه ای دیگر می فهمند. ولی غلبه با این ایده است.

در نظریه برگر و لومان که در کتاب "سایه بان مقدس؛ ساخت اجتماعی دین" مطرح می شود، اساس بر توجیه پذیری اجتماعی دین است و اینکه در جهان جدید این امر از بین رفته و دین خیلی امکان بقاء ندارد.

اما نظریه دیگری که اغلب نسبت به آن غفلت می شود، نظریه ای است که در دوره تجدد اولیه از ماکیاولی یا انسان گرایان دوره نوزایی شروع به شکل گرفتن کرده و سپس در کارهای فیلسوفان اجتماعی ظاهر شده است. آثار هابز یا ماکیاول را که بنگرید. چیزی را می بینید که در آثار فیلسوفان تاریخی چون کندورسه، بوسوئه، بورگو و ویکو سازماندهی شده است.

شکل اول نظریه "دنیایی شدن" و در واقع حالت پخته و کاملش نظریه "پیشرفت" بوده که نظریه ای فلسفی راجع به تاریخ یا نوعی تئوری پردازی خیلی خام از تاریخ است. ویژگی اصلی آن از جهاتی با تئوری بعدی تفاوت محتوایی دارد. در دوره اول رویکرد نسبت به دین منفی است. ولی رویکرد آن منفی تر از دوره بعدی است. رویکرد منفی این نظریه این است که نه تنها دیانت را در حال نابودی می بیند، بلکه دین را ظلمت و جهل و مانع رشد و تحول و پیشرفت است.

تئوری بعدی که از کانت شروع می شود رویکرد مثبت تری نسبت به دین دارد. یعنی در این تئوریِِِ ِ جامعه شناسی، پیشرفتی از فهم دین حاصل می شود. در واقع به کارکردهای مثبت دین هم توجه می شود. یعنی به لحاظ تاریخی می گویند دین موقعی کارکرد مثبت داشته است. یعنی ظلمت و جهل کامل نیست.

این دو تئوری که درباره آنها توضیح دادم هم در محتوا و هم در روش با هم تفاوت دارند.

نظریه دنیایی شدن در شکل کلاسیکش، در صورت اولیه تئوری پردازی جا دارد که در واقع چیزی جز سکولاریسم نیست. یعنی پیش از شکل گیری نظریه دنیایی شدن؛ سکولاریسم به عنوان یک نظریه زندگی یا فلسفه اجتماعی وجود دارد. در آثار هابز، ماکیاول و لاک تا ولتر و روسو و فیلسوفان روشنگری قرن ۱۸ آنچه که وجود دارد نامطلوبیت دین و تئوری پردازی در مورد یک نحو از زندگی است که دین در آن نباشد.

همین نوع نگاه این امکان را به ما می دهد که همان پدیده هایی را که می شود جور دیگر دید، به گونه ای دیگر فهمید. همانگونه که در نظریه دنیایی شدن دیده می شود. یعنی اگر این تئوری یا شکل زندگی مطلوب در آثار هابز، ماکیاولی و دیگران ظاهر نمی شد که به دنبال جهانی فاقد دیانت بودند؛ لزوماً معنایش این نبود که متفکران بعدی آن را اینگونه ببینند. یعنی نسبت به پدیده هایی که همیشه در تاریخ وجود داشته است، این نگاه ابراز شود که دین در حال رفتن از حوزه وجود و جهان ماست.

این روایت معمول و مشهوری است که از فرآیند عرفی شدن در دسترس ماست. این روایت مفروضاتی دارد که خیلی مهم اند و در غیاب آنها امکان تئوری پردازی به این شکل وجود نخواهد داشت. مفروض اول این است: به لحاظ هستی شناسانه و شناختی جهان باطنی و ماورایی "بلاموضوع" شود و یا اینکه به لحاظ هستی شناختی "نفی" شود. یعنی چه؟

همانطور که می دانید نظریه پردازهای دوره اول معتقد بودند اگر دنیایی دیگر وجود داشته باشد ما به لحاظ شناختی با آن کاری نداریم. در واقع به دنبال نوعی تئوری پردازی بودند که به آنها امکان شناخت جهان را بر اساس چیزهایی که درون آن وجود داشت، بدهد بدون آنکه دین در آن جهان نقشی ایفا کند.

در دوره های ابتدایی طرح نظریه دنیایی شدن به دلایل فضای فرهنگی یا محدودیت سیاسی عمدتاً به بی ربط بودن جهان ماوراء اشاره می شد. ولی این موضوع در مراحل بعدی به لحاظ هستی شناسی هم نفی می شد.

البته نحوه ارتباط با باطن به صورت مذبذب باقی ماند.

مارکسیست ها این امر را به صورت مطلق نفی کردند؛ ولی جریان اصلی تجدد هیچ گاه صراحتا وارد این نزاع نشد اگرچه شرط این تئوری پردازی چنین چیزی بود. اگر این فرض فلسفی وجود نداشت، این تئوری هیچ گاه مطرح نمی شد.

در این میان نکته مهم فرض های شناختی است. یعنی این فرض شناختی که دنیا می تواند بر اساس خودش توضیح داده شود و مهمتر از آن اینکه بتوانید چیزی را که به این دنیا تعلق ندارد را بر پایه عناصر این دنیا توضیح دهید.

یکی از فرضهای مهم دیگری که اگر نبود، نظریه دنیایی شدن را نمی داشتیم، نوع نگاه خاصی است که به تاریخ وجود دارد. نگاه خاصی که تاریخ را یک کاسه می کند و خود تاریخ را در حرکت به سوی مسیر خاص و رو به توسعه ای می بیند. حتی اکنون در کلان روایت های تاریخی نفی شده؛ بن مایه های این دید تاریخی وجود دارد. چنانچه آن را در نظریه جهانی شدن نیز می بینید که جهانی شدن را گونه ای جبر تاریخی برای پیشرفت دنیا می بیند.

این ۳ فرضی که مطرح شد، تا نظریه اجتماعی تجدد وجود دارد، مجبور است با آن به تبیین اوضاع اجتماع بپردازد و دخل و تصرفی در آن نبرد. یعنی اصل را نفی نکند. یعنی کسانی باشند که به جهان ماورا قائل باشند ولی در تئوری پردازی آن را ذکر نکنند. در واقع معتقد باشند در جهان موجود یا جهان طبیعی به لحاظ شناختی عوامل دیگری حضور دارند ولی اگر وجهی از عالم دیگر را در تئوری تان بیاورید در فهم جهان موجود از حدود معرفت شناسی تجدد خارج شده اید. در مورد تاریخ هم همین طور است. مایه اصلی نظریه پایان تاریخ یا نظریه جهانی شدن، دید تاریخ گرایانه است. این روایت اول بود که با مفروضاتی اساسی برای نظریه دنیایی شدن (عرفی شدن) شرح دادم.

اگر این نظریه را کنار بگذاریم و به تاریخ نگاه کنیم، تاریخ حداقل تا آن مقطعی که متفکران تجدد آمده اند پر از انبیاء و کتب و شریعت های مختلف است. در عین حال مهمترین مسئله این است که در تصورات تاریخی، ظهور و افول ادیان دائماً وجود دارد. ظهور و افول ادیان نزد گذشتگان چیز شناخته شده ای بود. حتی در خود ادیان هم به این مسئله پرداخت شده است.

غیر از اینکه با ظهور و افول ادیان و رسل و کتب مواجهیم، در خود ادیان هم دوره‌های اوج و نزول دیانت دیده می‌شود. یعنی هم آن پدیده‌هایی را که در تئوری دنیایی شدن داریم و حاصل آن این شده که برای فهم حضور دین به سایه نوع خاص نگاه فلسفی نیازمندیم، وجود داشته و شناخته می‌شده است. لیکن به نظر می رسد مفهوم دنیایی شدن از این نوع نگاه استنباط شده است.

متفکران اجتماعی متقدم از تعبیرهای متفاوتی برای این دوره‌ها استفاده می‌کردند، مثل دوره‌های فترت دین. حتی حضرت علی (ع) در یکی از خطبه‌های نهج‌البلاغه به آن اشاره می‌کند. در عهد عتیق و عهد جدید از دوره‌های ظلمانی، اغتشاش، آشفتگی و بهم‌ریختگی جامعه و ادیان استفاده می‌شود. این نوع نگاه به دین ظاهرا خیلی مشهور بوده و کاملاً فهمیده می‌شده است. اما اصل قضیه نوعی دگرگونی زائل شونده یا کاهش یابنده منفی در حیات دینی است که بسیار مشهود و مفهوم بوده است. ولی این امر را در قالب نظریه دنیایی شدن نمی‌فهمیدند. حال چرا این امر را در قالب این نظریه نمی‌فهمیدند و اساسا آن را چگونه می‌فهمیدند؟

مقطعی که نظریه دنیایی شدن در آن مطرح شد، از نظر تاریخی یک مقطع کوچک است. با یک تئوری خاص می‌توان یک محدوده زمانی خاص را توضیح داد. ولی با این تئوری نمی‌توان تمام محدوده‌های زمانی تاریخ بشر را توضیح داد.

در یک مقطع تاریخی ۲۰۰ ساله چیزی به اسم سکولاریزاسیون بوجود می‌آید. اما اگر قرار باشد این تئوری را به کل تاریخ باز بتابانیم نمی‌تواند تمام تاریخ را توضیح دهد. مگر آنکه سکولاریزاسیون را بر اساس مبنایی که قبلاً فهمیده می‌شده، ببینیم. یعنی اینکه ما در تاریخ با ظهور و افول ادیان؛ قدسی و غیرقدسی شدن جهان مواجهیم. نه زوال کل دین و سکولاریزاسیون. مگر در معنای خاصی که غیرتئوریک و غیرفلسفی از سکولاریزاسیون به دستمان می‌رسد.

معنای فلسفی و دقیق سکولاریزاسیون از چیزی که در نظریه دنیایی شدن آمده، متفاوت است. ما با دو تئوری مواجهیم. اولی تئوری‌ خاص دنیایی شدن است که در اشکال مختلفی که ظاهر شده مفروضاتی دارد و مصادیقی، که ما در جایی دیگر داشتیم و یک جور دیگر می‌فهمیدیم و با معنایی خاص فهمیده می شده است.

تئوری دوم مربوط به خود ادیان است. ادیان خود را توضیح دادند و تاریخ را آنگونه که دیده‌اند، بیان کرده اند. فرض کنیم که ظهور و افول ادیان در جهان وجود دارد؛ تئوری که "استارک و بمبریج" آن را مطرح کرده اند این است که در دوره‌های مختلف تاریخی، با ظهور و افول ادیان رسمی مواجهیم.

یعنی دوره‌هایی‌ وجود دارند که دیانت‌های رسمی آمده اند، کارکرد خود را انجام داده و در اواخر آن دوره‌ تاریخی با انحطاط آن دیانت مواجه می‌شویم.

در عین اینکه تظاهرات قدسی آن دین باقی مانده یا با شکل‌های خاص دیگری در تاریخ باز می‌گردد. "وبر" هم این تئوری را مطرح کرده و احتمال ظهور قدسیت مجدد را داده است. زیرا شاید با مفروضات اصلی که پشت تئوری دنیایی شدن قرار داشته، مسئله دارد. در نگاه وبر جهان ماوراء نفی نمی‌شود، هرچند که در مورد آن حالتی لاادری گونه وجود دارد. نگاه او در مورد نوع معرفت‌شناختی و نوع نگاه تاریخی هم کاملاً متفاوت از دیگران است. زیرا نوع نگاه وبر، "دوری" است.

من بعضی مفروضاتی را که به نظر می‌رسید تئوری دنیای شدن بدون آنها نمی‌توانست ظاهر شود را بیان کردم. اکنون وجهی مهم از مطلب را که به شرایط خاص تاریخی مسیحیت مربوط می‌شود را بیان می‌کنم.

در مسئله دنیایی شدن، آنچه که می‌توانیم با توجه به فهم اکنونمان بر اساس مباحث متافیزیکی، قابلیت‌های شناختیِ ِمباحث معرفت‌شناختی و هم بر اساس نگاه تاریخی داشته باشیم؛ تنها و تنها دیدن و بررسی دوره‌های تاریخی است.

یعنی اگر در بهترین حالت بتوانیم تئوری‌هایی داشته باشیم، تئوری‌هایی است که ناظر به ادیان خاص و دوره‌های تاریخی خاص است. تئوری عمومی‌تر همان است که خود ادیان گفته‌اند و آن این است که جهان به لحاظ هستی‌شناسی، دارای باطنی است. به این معنا که ما به لحاظ معرفت‌شناسی امکان توضیح دین را بر اساس امر غیر دینی نداریم. دیگر اینکه به لحاظ تاریخی، جریان تاریخ جریان کوُن و فساد است نه جریان خطی. یعنی ما دوره‌های تاریخی مختلفی داریم که در واقع الزاماً هیچ ربطی با همدیگر ندارند. مطابق این نظر اگر شما بخواهید تئوری‌پردازی کنید فقط در این دوره‌های خاص می‌توانید تئوری‌پردازی کنید. حال چیزی را که سکولاریزاسیون می‌نامند در بهترین حالت مربوط به این موضوع است. حال معنای خاص دنیایی شدن که ظاهر شده چیست؟

اگر بخواهم بحث را تا اینجا جمع‌بندی کنم باید بگویم که ما در زمینه دنیایی شدن با دو تئوری روبروییم.

یک تئوری که عام‌تر به نظر می‌رسد مشخصاً این است که شما می‌توانید درباره هر دوره تاریخی تئوری خاصی داشته باشید. مشخصه این تئوری به صورت کلی ظهور و افول ادیان است که در سطور پیشین به آن پرداختم. البته منظور از آن ظهور و افول مفهوم دین به طور عمومی نیست بلکه اضمحلال یک دین خاص است.

آن چیزی که به نظر من در تئوری دنیایی شدن مهم است، مصداق بارز آن یعنی مسیحیت و ظهور، زوال و انحطاط آن است. حال این پرسش مطرح است که این ظهور و انحطاط را چرا و چگونه در قالب سکولاریزاسیون فهمیدند و می‌فهمند و نه چیز دیگر؟

چیزی که بر آن تأکید دارم این است که در دعواهای دنیایی شدن، عمدتاً علایق و تمایلات سیاسی و فلسفی (فلسفه اجتماعی) وجود دارد و همه به این بحث علاقه نشان می‌دهند و این علاقه و تمایل در این راه است که کارکرد و نقش دین را در جهان اجتماعی محدود کرده و آن را در قالب وضعیتی مشخص تعریف کنند.

آن چیزی که در تئوری دنیایی شدن در دوره‌های اخیر وجود دارد این است که در عین اینکه این تئوری از حیث اضمحلال، دیگر موضوعیت ندارد ولی همچنان از حیث خصوصی شدن یا محدود شدن به ساختارهای خاص موضوعیت دارد. یعنی در تئوری دنیایی شدن حرف برگر یا پارسونز غالب است. عقیده آنها این است که دیانت به واسطه تحولاتی که در جهان اتفاق افتاده است، به لحاظ توجیه پذیری صبغه اجتماعی بودنش را از دست داده است. یعنی به امری خصوصی و شخصی تبدیل شده و با ساختارهای خاص خود اداره می‌شود. در واقع این سخن معنای سکولاریسم می‌دهد. به این معنا که دین نباید در جاهای دیگر دخالت کند.

بر اساس این مقدمات، من معتقدم آنچه که اتفاق افتاده و به این شکل ظاهر شده در واقع امکان ظهور یک زندگی متفاوت را فراهم نموده است. در واقع این گزاره بنیان اساسی نظریه سکولاریسم را تشکیل می‌دهد. سکولاریزاسیون امکان ظهور نوعی از زندگی است که بتواند بر یک جایی از قلمرو طبیعی، زندگیی غیر دینی بنا کند. اگر قلمرویی از قلمرو هستی نداشته باشید که بتوانید آنجا پایه یک زندگی غیر دینی را بگذارید نمی‌توانید دنیایی شدن را در جهان جدید ببینید. دنیایی شدن به عنوان یک تئوری، یعنی توضیح اوضاع و احوال جهان جدید مشروط بر پیدا شدن چنین وضعی.

یعنی اگر در دنیای جدید تئوری دنیایی شدن درست کار کند، به ما می‌گوید که جهان جدید، قلمرویی به نام قلمرو عرفی پیدا کرده که بر روی آن مستقر شده و به دین نیازی ندارد که زندگی‌اش را بر اساس آن بسازد.

جهان در حال حرکت به سمتی است که لنگرگاه‌های هستی خود را جایی قرار دهد که دینی نباشد. البته جامعه‌شناسان معمولاً به این صورت و عمیق وارد این بحث نشده‌اند.

جهان طبیعی فاقد هرگونه مطلق است. جهان تغییر و دگرگونی است. "بِِیِر" از جامعه‌شناسانی است که در کتاب "جهانی‌شدن دین" به این موضوع پرداخته است. او می‌گوید جهانی که در آن قرار داریم هیچ امر خودبنیادی ندارد. از این جنبه پست‌مدرن‌ها راست می‌گویند. ولی زندگی اجتماعی مستلزم وجود مطلق‌هاست. یعنی بشر نمی‌تواند برای لحظاتی هیچ مطلقی نداشته باشد. یعنی اگر شما در بیان غیرفلسفی فرض نکنید که چیزی مهم و مطلق است مثل انسان، عقل یا خدا؛ نمی‌توانید هیچ گونه تئوری بسازید. البته این بحث من مستلزم نفی دین نیست. پست‌مدرن‌ها و فمینیست‌ها که مدرنیته را نفی می‌‌کنند از این روست که در مدرنیته یک سری چیزها مطلق شده است: عقل، تاریخ، انسان مدرن.

در این دورهِ تاریخی در غرب چه اتفاقی افتاده است؟ امکان یافتن مطلقی یا مطلق شدن چیزی در هستی بشری که اطلاق آن مستقل از اطلاق خدا باشد. می‌دانید که تمام سنت‌های دینی گذشته بر مطلق بودن خدایی که امری ماورایی است بنیان‌گزاری شده بود. در دنیای مدرن این مطلق، مطلق درون دنیایی است. سوژه، خدای تاریخ، عقل یا چیزهای دیگر. در دوره پست‌مدرن آن چیز مطلق، زبان و گفتار شده است.

از بیان فلسفی، برای اینکه سکولاریزاسیون (دنیایی شدن) ممکن شود ما باید امکانی برای زندگی فراهم کنیم که در دنیا چیزهایی را مطلق و بت کنیم. اگر نتوانیم این کار را انجام دهیم، امکان معنادار کردن حوادثی را که در نظریه دنیایی شدن می‌فهمیدیم، نخواهیم داشت.

امکان شکل‌گیری یک گونه زندگی خاص مبتنی بر مطلق‌های درون دنیایی، بر امکانی که سنت برای مطرح شدن آن شکل زندگی فراهم می‌کند مبتنی است. زیرا هرگاه قرار است چیز جدیدی در عالم برپا شود لاجرم بایستی یک پای آن در زندگی قبلی قرار داشته باشد. در غیر این صورت نمی‌توانید با آن تعاملی برقرار کنید. این امر در مورد پیامبران هم صدق می‌کند. سنت و زندگی قبلی مبنای تظاهرات جدید و عمل اجتماعی تازه است.

برای اینکه سنت بتواند امکان شکل‌گیری فلسفه اجتماعی یک زندگی جدید را فراهم کند، خود آن باید واجد دو ویژگی باشد. اولاًً باید قابلیت جای دادن تظاهرات زندگی جدید را در خود نداشته باشد. به این معنا که اگر سنت موجود این قابلیت را داشته باشد، مطمئناً زندگی بعدی از او جدا نمی‌شود. از طرف دیگر از نظر سلبی باید در این زمینه نقصان داشته باشد. سنتی که تظاهرات جدید زندگی را بپذیرد دچار اختلال می‌شود. در عین حال بایستی قابلیت به کارگرفته شدن برای تأسیس سنت جدید را داشته باشد. در غیر این صورت این شکل زندگی جدید برای تأسیس، بایستی به شکل ادیان عمل کند. یعنی نیروی موردنظر را از جای دیگری از تاریخ وارد کند و دنباله‌روی تاریخ موجود نباشد. این چیزی است که در مسیحیت هم دیده می‌شود.

زندگی در مسیحیت به دلیل وی‍ژگی‌های خود مسیحیت از حدود سنت خارج شده بود. یعنی سنت دینی که از زمان ظهور حضرت مسیح ظاهر و نهادینه شده بود، به سختی توانست کل زندگی را در بر گیرد. ثنویتی که در مسیحیت شکل گرفت، بسیار کُشنده بود. یعنی نمی‌توانست کل زندگی را در بر گیرد. فرق اسلام و مسیحیت این است که گسترش مسیحیت در جهان، طبیعی نبود. سنت مسیحیت از روز اول دچار مشکل بود و نمی‌توانست کل زندگی بشری را در خود جمع کند. نفس ثنویت امکان بازپس زدن مسیحیت را در خود داشت.

توسعه مسیحیتی که ظاهر شد، بر مبنای مسیحیت خالص نبود، بلکه نوعی توسعه اجباری و به ضرب اعمال تئوریک و سیاست بود. بنابراین در جهان مسیحیت شاهد اغتشاش‌هایی هستیم که به دنبال خارج شدن از جهان مسیحیت‌اند. اشکال مختلف بدعت‌های عجیب و غریب و شورش‌های مختلف اجتماعی شاهد این مدعاست. این وضعیت نشان از ناکافی بودن مسیحیت دارد. به خصوص در جاهایی که با سنت‌های غیرمسیحی پیوند خورد. اما مسیحیت خصوصیت جالبی داشت و آن این بود که به لحاظ تئوریک این امکان را در خود نهفته داشت که مبنای یک زندگی دیگر قرار گیرد.

چیزی که تحت عنوان سکولاریزاسیون اتفاق افتاد دلیل این مدعاست. یعنی در عین اینکه دین‌داری، دین نداشته باشی. این امکان خاص مسیحیت است. وقتی که بعد از قرن ۱۱ و ۱۲ به بعد زندگی بیرون از مسیحیت ظاهر شد، امکانی که مسیحیت پدید آورد مبنای تئوری‌پردازی‌هایی شد که در نهایت زندگی خاص جهان غربی پدید آمد که تئوری سکولاریزاسیون تعریف آن است.

اما اینکه بتوانیم چیزی به نام سکولاریزاسیون داشته باشیم، به جهان مسیحیت با اقتضائات خاص آن مربوط می‌شود. حال چرا این امر در مورد اسلام و ایران مصداق ندارد و نمی تواند داشته باشد؟

چیزی که به نظر من می رسد این است که در جهان خودمان اگر نتوانیم از پس مدرنیته و تبعاتش بربیائیم (یعنی اسلام و ایران) هُرهری مذهبی، بی‌دینی و فقدان ستون فقرات زندگی اجتماعی و دینی انتظارمان را خواهد کشید.

جهان غرب مبنایی داشت که توانست آن را اساس کار قرار داده و به نقطه فعلی برسد. یعنی ساختار و سیستمی درست کرده که کار خود را به خوبی انجام می‌دهد. اما ما چون مبانی غرب را نداریم و نمی‌توانیم آن را فراهم کنیم، (جدال سخت سنت و مدرنیته و دیانت در ایران دلیل این امر است) نمی‌توانیم به آن چیزی که غرب به آن دست یافته، برسیم.

در جامعه ما زندگی متفاوتی ایجاد نمی‌شود که در نتیجه آن فلسفه خاصی ایجاد شود یا بالعکس. چرا؟

زیرا اسلام این قابلیت را ندارد. البته عده‌ای در این راه تلاش می‌کنند ولی این تلاش‌ها مشروعیت ندارد. در جهان جدید، انسانِ مسلمانی که به لحاظ اجتماعی بر مبنای دیگری زندگی کند، نمی‌تواند وجود داشته باشد.

انسان‌های هُرهُری مذهب زیاد داریم. ولی اینها در جهان ما به هیچ وجه نتوانسته و نمی‌توانند زندگی متفاوتی را ایجاد کنند. آنچه که ایجاد خواهند کرد، تنها و تنها آشفتگی است، در حالی که سکولاریسم یعنی امکان شکل‌گیری یک زندگی متفاوت با یک منطق متفاوت از دین.

در کشور ما این امر نمی‌تواند اتفاق بیفتد. زیرا اسلام نمی‌‌تواند سکولار شود. افرادی هم که در این راه تلاش می‌کنند، بهتر است سکولار درست و حسابی باشد و دین را به طور کلی دور بیندازند. ایرانیانی که از جامعه ما بیرون رفتند مؤید خوبی برای این مسئله است. زیرا تکلیف خود را با دین یکسره کردند. ولی این امر نمی‌‌تواند امکان تأسیس زندگیی بیرون از زندگی کنونی را بدهد. البته امکان ظهور شخصی این امر وجود دارد، ولی در عرصه عمل و اجتماع چنین امکانی ظهور نیافته است. شاید در ظاهر رفتار بی‌دینانه داشته باشیم. آن چیزی که در جهان ما محقق می‌شود بی‌دینی است نه سکولاریسم.

سکولاریسم در واهه امر، نوعی دین است. دین؛ گونه خاصی از فهم مطلق است و هستی و زندگی اجتماعی بر اساس درکی از مطلق ایجاد می‌کند. سکولاریسم نیز اینگونه است. با اندکی تساهل لغتی می توان آنرا گونه ای دین نامید. چون مطلق‌هایی در آن وجود دارد. در جهان جدید غرب، انسانیت امری مطلق است.

کل مسیر دنیای مدرن اتفاق تاریخی خاصی بوده و مبانی نظری آن به شکل خاصی فراهم شده و جای دیگری این امکان وجود ندارد که این جریان به وجود بیاید زیرا اصولاً هیچ زندگی جدیدی بدون رجوع به یک قدسیتی ایجاد نمی‌شود. مدرنیته قدسیت خود را از درون سنت گرفته است.

من معتقدم اگر بخواهیم درباره امکان وجود دنیایی شدن در ایران صحبت کنیم، این تئوری به ما تجدید حیات‌های مداوم دیانت را هدیه می‌دهد. صد البته تاریخ به ما نشان داده که ما دائماً دین‌دارتر شده‌ایم تا بی‌دین و مدرن.

نوشتار حاضر متن سخنرانی دکتر حسین کچوئیان استاد جامعه شناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران است که با عنوان «بررسی فرایند عرفی شدن دین در ایران» در تاریخ دوشنبه ۱۰ دی ماه ۱۳۸۶ در انجمن جامعه شناسی ایران ایراد شد.

سخنران: حسین‌ - کچوئیان‌

خبرنگار: سعید - بابایی



همچنین مشاهده کنید