پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

با کوله باری از کلمه و رنگ, شعر نو ساخت


با کوله باری از کلمه و رنگ, شعر نو ساخت

به مناسبت هشتاد و سومین سال تولد سهراب سپهری

و چقدر ثانیه هایش پر از یاس و ناامیدی بود که چنین می سرود:

"دیرگاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی، در طرح لب است

بانگی از دور، مرا می خواند

لیک پاهایم در قیر شب است". (۱)

و آن قدر رفت و رفت ... تا در فرجام، چنان آفتاب، در سپهر عشق دمید و به روشنایی رسید:

"داخل واژه صبح

صبح خواهد شد".(۲)

سهراب، با کوله باری از "کلمه" و "رنگ" آمد و "شعر نو" را به "زبان محاوره" پیوند زد. بینش شاعرانه اش، برتر از حساسیت های زبانی اش بود; چنان که جوشش در او، بیشتر از صنعت و کوشش است. آری . از مولانا، نیما، اخوان و... تاثیرها پذیرفت، اما بسیار حرف گفت، که بر فراوانی از شاعران تاثیر نهاد و به سروده هاشان بسیار "وام" (۳) داد!

● به تماشا سوگند

سهراب، نجیب، صمیمی و مهربان بود و استدلال های ساده اش، یادآور استدلال های توحیدی قرآن:

"چرا مردم نمی دانند

که لادن، اتفاقی نیست".

و باز می گفت:

"و نترسیم از مرگ

مرگ، پایان کبوتر نیست". (۴)

و با شعر او، می توان رفت به شهر پشت دریاها، تا "سوره تماشا"; که همچون نامش یادآور سوگندهای قرآن است:

"به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر، در ذهن..."

و آشکارا به نوع بیان قرآن، نزدیک می شود:

"سر هر کوه، رسولی دیدند

ابر انکار به دوش آوردند."(۵)

دیگران از "سراب" می گفتند و سهراب از"صدای پای آب":

"و خدایی که در این نزدیکی ست

لای این شب بوها، پای آن کاج بلند". (۶)

● خانه دوست کجاست؟

سهراب، همصدا با آیینه و آب، ما را به کعبه می برد; به محراب:

- "کعبه"ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ; می رود شهر به شهر.

و سهراب، روزی خواهد آمد

و به ما گفت:

"تو اگر در تپش باغ، خدا را دیدی، همت کن

و بگو: ماهی ها، حوضشان بیآب است".

او به ما خواهد گفت:

"خانه دوست کجاست".

پی آواز حقیقت می گشت (۷)

معصومه داوود آبادی

"بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید/ و با تمام افق های باز نسبت داشت".(۸)

از دریچه های روشن معرفت آمده و جانش، رشحه آفتابی شعر را، سلول به سلول، حس کرده بود. چشمانش را شسته بود و جور دیگر می دید. دلش، راز مگوی آفرینش بود و نفس هایش، اتاق آبی عرفان را به تکرار می نشست. از فراسوی افق های باز مهربانی می آمد. صدای پای آب را می شنید و هم سفر بادهای هماره، به جست و جوی هیچستان می رفت.

واژه ها، چینی نازک تنهایی اش را می شناختند. او در روح شکیبای درختان، زیسته بود و میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت می گشت.

● به درختان حماسی پیوستی

سهراب! تو در مسیر نبض عناصر، زاده شدی; با انگشتانی که عشق می نوشت و خورشید می سرود. یادت بود که در تنهایی، کاری نمی کردی که "به قانون زمین برنخورد." از فاصله ها آزرده می شدی و سیب سرخی زندگی را با مسافران زمین، قسمت می کردی. مشتاق روشنایی و رویش، چترها را می بستی و زیر باران می رفتی. تو خیس لحظه های شاعرانه ات، به انسانیت می اندیشیدی و این چنین بود که چمدانت را برداشتی و به درختان حماسی پیوستی.

"باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم/ و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست".(۹)

● پنجره های دلش را رو به حقیقت گشوده بود

... و نمازش را وقتی می خواند، که اذانش را باد، سرگلدسته سرو گفته بود. بالشش، پر آواز پر چلچله ها بود و نیلوفر جانش، به سوی آبی ها، در پیچش و حرکت. صدای پر مرغان اساطیر را در باد شنیده بود. یگانگی آفتاب و باران را دریافته بود و ایمانش، در نزدیکی سحر، وجودش را به دورها می خواند. با حس غریب مرغان مهاجر خو کرده بود، و در شهری پشت دریاها، پنجره های دلش را رو به حقیقت گشوده بود. دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی می دید و در جست وجوی خانه دوست، ذهن سبز سپیدارها را در کوچه باغی که سبزتر از خواب خدا بود و به ثمر نشسته بود.

● شاعر نقاش

نزهت بادی

سهراب، شاعر دوره گردی بود که پا برهنه، به خواب های ساده و معصوم آیینه ها هجرت می کرد. عطر و رنگ گریز پای شعرهایش، از زندانی شدن در حصار عادات روزمره، می گریخت. شاعر نقاش پیشه ما، طوری بر ساز کلمات می نواخت که نغمه هایش تا شبستان های دور ادبیات پر می کشید و طوری بر صفحه هستی نقش می زد که نگاره هایش، خاطرات ازلی انسان نخستین را تداعی می کرد. زمزمه آب قنات های مقدس، سادگی عمیق اقلیم های بدوی، خلوص دیواره های پرنقش معماری و روح ناب ایرانی، در جوهره کلماتش موج می زد. روح روستایی و ناآرام سهراب، در چارچوب دیوارهای دلتنگ دخمه ای که شهرتش می نامند، همواره در تمنای بازگشت به طبیعت بکر و آزادی بود که در شعرهایش آرزو می کرد.

● سفر به روشنایی

سهراب، می خواست چون انسان "پریروزهای بدوی" در "کوچه باغی که از خواب خدا سبزتر است" به "موسیقی اختران" از درون "سفالینه ها" گوش فرا دهد. او می خواست کبوتر دست آموز اندیشه را از بام تکرارهای همیشگی بپراند تا به جاهای ناشناخته سفر کند و به بلوغ روشنایی دست یابد. سهراب، جهان دیده ای بود که روحش، جز در خاک و آب آشنایی زادگاهش آرام و قرار نمی یافت. برای رسیدن به آن "رستگاری نزدیک" که "لای گل های حیاط" پرپر می زد، "لب آبی، گیوه ها را کند و نشست" و "زندگی را دزدید" تا "میان دو دیدار قسمت کند" و بعد دور شد "از این خاک غریب که در آن هیچ کس نیست که در بیشه عشق، قهرمانان را بیدار کند".

● او به سر وقت خدا رفت

سهراب "رفت قدری در آفتاب بگردد" و "دور شود در اشاره ای خوشایند" با "چمدانی که به اندازه تنهایی من جا دارد".

"او به سر وقت خدا رفت." خدایی در همین نزدیکی ها، "لای شب بوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب،" او که "دستش از سرود پرنده پر بود" زیر چراغ روشن باغ همسایه وصیت جاودانه اش را سرود که "شاعران وارث آب و خرد وروشنی اند". اکنون او بی آنکه بیندیشد "ما میان پریشانی تلفظ درها، برای خوردن یک سیب چقدرتنها ماندیم" بر بالش پر از "آواز پر چلچله ها"خفته است، "زیر بارش شبنم، روی پل خواب".طوری که هر بار "چینی نازک تنهایی" او، با فرو افتادن سیبی از درخت ترک بر می دارد.

● زلال چون آب، سهراب

محمد کاظم بدر الدین

شبی که از ساعات روشن یکدلی سرشار است، به شعرهای سهراب نزدیک شده است و با دریا ارتباط برقرار کرده است. معمولا در چنین شبی، می خواهی کنار بوم ساکت خود، سفره دل را باز کنی. اما نه; سهراب، خودش همه چیز را برای تو می گوید; درونت را می سراید فقط باید شنونده خوبی باشی و نگاه کنی به ماهی های تاقچه که به تشنگی عشق و شور، تنگ را دور می زنند. زلال می شوی و لطیف; وقتی طرحی از دریا، روبه روی شیرینی سهراب آذین بسته می شود. موج زلالی از شعرهایش، یادگاری به جا می گذارد.

● دقایقی

در اتاق آبی سهراب

تکلیف همه چیزها، در شعر سهراب روشن است. اینکه چقدر می خواهیم با بهار بمانیم، چقدر بهاری شده ایم. صدای سهراب، هیچ گاه خاک نمی خورد; همیشه تازه تر از پیش تو را می خواند. وقتی وارد اتاق آبی اش می شوی، می بینی عطوفت و مهربانی روی میزش چیده اند. اوراقی از مشق های جوانش، ما را به سرزمینی از برف و ستاره می برد. نفس های درخت را از متن دست نوشته هایش می شنویم .دست به دست سهراب، در هشت کتاب او، تفرج می کنیم و پر ثمرترین لحظه ها را می سازیم. همیشه با پرندگانی نو میآیی که واژه های بهاری، به منقار دارند; با لذت سبزی از درخت و موسیقی پر سرور، لابه لای شاخه هایش. حادثه های یکنواخت را دور می ریزی و پاک پاک، از شعر می گویی و نگاه تو. تو هیچ گاه از سر اتفاق، شاعر نبوده ای. جور دیگر دیدنت، از تو شاعری برای همیشه ساخت. و ما اینک، پنجره های دل هامان را می گشاییم رو به خورشید هشت کتابت. و تو صدای پای آب را به ما هدیه می دهی; یکسان نگری تو در روزگارت تفاوت ها، یادبود فرخنده ای است.

● سهراب; شاعر عارف

رزیتا نعمتی

سهراب سپهری، شاعر عارف مسلک کاشانی، دیر گاهی است که در حافظه شعر ایران زمین و در صمیم قلب ها نشسته است. او در اشعارش، میان خود و خداوند ارتباطی برقرار کرده، طبیعت را بهتر می بیند و برای رسیدن به اوج شعر، خود را در مسیر عرفان قرار می دهد. کشف و شهود در شعر سپهری، انسان را به مرحله عالی عرفان، نزدیک می کند.

بهترین شاهدی که می توان برای عرفان، در شعر سپهری آورد، شعر "نشانی" است که شرح یک سفر روحانی به سوی خانه دوست است و می توان آنجا را به جایگاه محبوب ازلی تعبیر کرد. در شعر نشانی ، یک سالک تازه کار، می خواهد از لانه نور (که تجلیات حق تعالی است)، چیزی بردارد و شاعر، آن را به اسم جوجه های لانه نور توصیف می کند. رنگ آبی در اشعار سپهری، تجسم مفاهیم عرفانی است. حجرالاسود و روشنی باغچه است; جانمازشان چشمه و کعبه اش بر لب آب است. سهراب می گوید برای برقراری ارتباط با معبود، بایستی اندیشه و تصویر و اسباب عبادت، در قلب انسان باشد تا در همه حال، حضور قلب داشته باشد و به هر سو می نگرد، محبوب واقعی را ببیند. "میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب، آب بی فلسفه می خوردم، توت بی دانش می چیدم" همه اینها به نا آگاهی انسان در پاره ای از امور زندگی اشاره دارد و سهراب، آگاه شده بود.

● شاعری مبتکر

رمز ماندگاری شعر سهراب این است که با تکیه بر سنت های پیشینیان، فرهنگ مرز و بوم خویش را به خوبی شناخته و شعرش ریشه در باورهای اعتقادی مردم دارد. او شاعری است که با ذکاوت خود، به اصل جهان رسید و مبتکرانه، زبان جدیدی را در میان هم عصران خود، برگزید. سهراب، وجود تشنه آدمی را که در تقلای بی پایان خود، سرگردان، در جهان هستی به دنبال گم شده ای می گردد، به سمتی راهنمایی می کند که زاییده تفکر بکر و خلاق اوست.

روحش شاد و یادش همواره گرامی باد!

آرمان شهرت را در "هشت کتاب" نوشته ای

● رقیه ندیری

به راه می افتی، تا رهسپار جاده معرفت شوی; با چمدانی که به اندازه پیراهن تنهایی ات جا دارد. مثل احساسی که فوران می کند، به راه می افتی. مقصدت، جایی است که درختان حماسی پیداست. در راه، راهبان پاک مسیحی، نگاهت را به پرده ارمیای نبی می کشاند و تو بلند بلند، کتاب جامعه می خوانی و گاه، روزنامه های جهان را مرور می کنی. مرور می کنی: روشنی، من، گل، آب. بر تاریکی جهان، پلک می بندی. منتظر می مانی تا بره روشنی بیاید و علف خستگی ات را بچرد . پلک بر هم می گذاری; در حالی که روستا را به تن کرده ای، بر بالشی از انجیل، آرام می گیری و در بستری از تورات، خواب بودا و عشق می بینی. خواب می بینی صبح شده و تو در حرارت یک سیب، دست و رو می شویی. دقیقا آرمان شهری را خواب می بینی که فضاهایش را در "هشت کتاب" منتشرکرده ای; شهری که تو کلیددار آنی و هر وقت اراده کنی، می توانی به دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفت بدهی و او را به تکامل برسانی. می توانی دستور بدهی آب گل نشود و مردم، تو را بخوانند و تفسیرت کنند; بی آنکه ترک بردارد چینی نازک تنهایی ات; چرا که تو در آواز چکاوک زندانی نیستی; تو نغمه پرشور آفرینشی، توسهرابی.

● حجم سبز

حمید باقریان

سهراب! در "حجم سبز" شعرهایت، می توان شکوفا شد. از آهنگ جویباری شعرهایت، "صدای پای آب" را می توان شنید. شعرهای تو چون نسیمی، از کوچه های احساسم می گذرد. در آیینه شعرهایت، می توان سبزی و تازگی به تماشا نشست . در گلستانه شعرهایت، چه بوی علفی میآید! من در آبادی شعرهایت، پی چیزی می گردم، "پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی" شعرهای نو "کوچه باغی است که از خواب سبزتر است و در آن عشق، به اندازه پرهای صداقت آبی است". شعرهای تو شهری به وسعت احساس است "که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است". در حوضچه شعرهایت می توان "گردش ماهی ها، روشنی، من، گل، آب" را دید. در هوای شعرهایت "ابری نیست، بادی نیست". آسمان شعرهایت همیشه آبی و آفتابی، روشن و مهتابی است.

● بیشه نور

سهراب! در شعرهایت، جریان دارد نور، جریان دارد طیف، جریان دارد عشق. در شعرهایت، حقیقت موج می زند. در دل تو، چیزی است "مثل یک بیشه نور" که از آن به حقیقت می رسی. چشم هایت را شستی، دنیا را جور دیگر دیدی; در "تپش باغ" خدا را دیدی. با اندیشه زلالت، "خانه دوست" را پیدا کردی، از این "خاک غریب" دور شدی. نه به آبی ها دل بستی، نه به دریا. به شهری سفر کردی که در آن "دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است" به شهری سفر کردی که در آن "عشق پیدا بود، موج پیدا بود". سهراب! "گوش کن، دورترین مرغ جهان" تو را می خواند. "جاده صدا می زند از دور قدم های تو را". ... و تو رفتی "تا ته کوچه نور، تا هوای خنک استغنا"، رفتی از "پله مذهب بالا" تا رسیدی به خدا. "تو مسلمانی، قبله ات یک گل سرخ، جانمازت چشمه، مهرت نور، دشت سجاده تو، تو وضو با تپش پنجره ها می گیری". تو خدا را همه جا می بینی، زیر این آبی آرام بلند، پیش یک چشمه نور.راستی! چه کسی بود صدا زد: سهراب؟ باید امشب بروی . و تو رفتی به "سر تپه معراج شقایق" تا "نسیم عطشی در بن برگ" نرم و آهسته به سراغت خواهم آمد.

نویسنده : مهدی خلیلیان

پی نوشت ها:

۱. "در قیر شب" نخستین شعر از "هشت کتاب". ۲. "تا انتها حضور" واپسین شعر از "هشت کتاب"; از مجموعه "ما هیچ، ما نگاه". ۳. مقصود، وام های شاعرانه است! سبک سهراب، امروزه پیروانی دارد و شاعران از او بسیار الهام می گیرند. ۴."کل نفس ذائقه الموت" (عنکبوت: ۵۷). ۵.سوره تماشا، نقطه اوج تاثیر پذیری سهراب از قرآن است. ۶. "نحن اقرب الیه من حبل الورید." (ق:۱۶) ۷. با الهام از اشعار خود سهراب. ۸. از خود سهراب سپهری. ۹. از سهراب سپهری.



همچنین مشاهده کنید