پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

مصاحبه با کازوئو ایشی گورو


مصاحبه با کازوئو ایشی گورو

تسلی ناپذیر تجربه ی جدیدی در فرم و ساختار روایت است کتابی متفاوت از کتاب های قبلی ایشی گورو, همچون کتاب تحسین شده ی «بازمانده ی روز» که برای او شهرت, موفقیت و جایزه ی بوکر را به ارمغان آورد و داستان هایی همچون «هنرمند دنیای شناور»

تسلی ناپذیر تجربه ی جدیدی در فرم و ساختار روایت است. کتابی متفاوت از کتاب های قبلی ایشی گورو، همچون کتاب تحسین شده ی «بازمانده ی روز» که برای او شهرت، موفقیت و جایزه ی بوکر را به ارمغان آورد و داستان هایی همچون «هنرمند دنیای شناور» .

برخلاف سه داستان اول او که در زمان جنگ می گذرند «تسلی ناپذیر» درباره ی مردی است که به یکی از شهرهای اروپا سفر می کند و قادر نیست با روابط و مناسبات روزانه ی مردم این شهر ارتباط برقرار کند.

همه ی داستان های شما- به استثنای تسلی ناپذیر- در فضای جنگ جهانی دوم می گذرد. چه چیزی باعث توجه شما به ابن دوره ی تاریخی شده است ؟

وقتی در حدود سال های ۸۱-۸۰ شروع به نوشتن کردم ، کاملا تحت تاثیر ژاپن، دوره ی نظامی گری در این کشور و بعد از آن جنگ بودم . البته شاید این تعجب برانگیز نباشد. اگر شما یک ژاپنی یا یک آلمانی باشید برایتان خیلی جالب خواهد بود تا بدانید اگرمثلا یک نسل زودتر به دنیا می آمدید چطور رفتار می کردید. این سوالی بود که من از خودم وقتی که زندگی راحت و امنی داشتم می پرسیدم –در دوره ی جنگ سرد بود و من ساکن انگلیس بودم- و هیچ خطر واقعی مبنی بر تسلط فاشیسم بر دنیا وجود نداشت. من از این که ممکن است نسل من دچار خطر خودشیفتگی نسبت به بعضی از مسایل باشد خیلی می ترسیدم. ما روند تغییرات سیاسی را به کندی طی کردیم. و من مدام تصور می کردم اگر چند سال زودتر به دنیا می آمدم چه واکنش هایی به وضعیت موجود نشان می دادم. آیا من واقعا با همبن ذهنیت و تفکراتی که در حال حاضر دارم با این قضیه برخورد می کردم یا اینکه مثل دیگران رفتار می کردم. سه کتاب اول من برگرفته از این تشویش هاست. جستجو کردن در گذشته برای اینکه بفهمم چه اتفاقاتی افتاده است وبعد از یک فاجعه ی بزرگ چه اتفاقاتی خواهد افتاد.

از طرف دیگر من فکرمی کنم نوعی گرایش در میان نویسندگان هم نسل من و حتی نویسندگان جوانتر- به طور مشخص در اروپا و شاید تا حدودی در امریکا- وجود دارد که عصری را که در ان زندگی می کنند عصری کسل کننده و یکنواخت بدانند. البته ما هر روز احساس یکنواختی نداریم. اما وقتی که به دنبال وقایع بزرگ در دوران زندگی خود می گردیم می بینیم که همه ی اتفاق ها پیش از ما افتاده است. من احساس می کنم این گرایش هر روز بیشتر می شود و فکر می کنم شاید نشانه هایی برای اثبات اینکه ما در چنین عصری زندگی می کنیم وجود دارد. اما به طور حتم این یک گرایش صرف است و هنگامی که من شروع به نوشتن می کنم درواقع این یک حس قوی در من است که مرا تشویق به نوشتن می کند. نوشتن درباره ی اتفاقات بزرگ ،نوشتن درباره ی تاریخ و جنگ ها، و نوشتن در باره ی آرزوها و ایده آل های خودمان، به جای نوشتن درباره ی روزمره گی های سطحی خودمان. پیش از فروپاشی دیوار آهنین [شوروی سابق] من تصور می کردم تفاوت ها و اختلافات زیادی میان نویسندگان اروپای غربی و نویسندگان کمونیست وجود دارد. چون به نظر می رسید برای آن ها [کمونیست ها] نوشتن، عملی بسیار جدی است. علیرغم این که همه به خوبی می دانند این نوع از حسادت بسیار مخرب است می بینیم که هنوز وجود دارد. من فکر می کنم دغدغه ها در حال حاضر تغییر کرده است. امروزه؛ داستان های عاشقانه عمیق تر و مورد توجه تر از انقلاب های کوبا و روسیه هستند. البته همیشه این طور نیست. بین عمیق بودن و بزرگ بودن تفاوت وجود دارد. برای اینکه یک هنر یا یک داستان عمیق شود شما باید به مسایل کوچک دقت کنید. مسایلی که درنگاه اول به چشم نمی آیند و یا مکان خاصی را در کتاب های تاریخ اشغال نکرده اند. من فکر می کنم این چیزی است که ما در رمان ها به آن نیاز داریم: عمیق بودن.

البته شاید در زمان فعلی، امریکایی ها مشکل منحصر به فردی داشته باشند. فرهنگ امریکایی در حال حاضر فرهنگ غالب دنیاست و نویسندگان امریکایی درحال حاضر هیچ نوع انگیزه ای برای توجه کردن به مسایل جوامع دیگر ندارند. فکر می کنم بعد از اتمام دوره ی امپراتوری بریتانیای کبیر انگلیسی ها این دوره را پشت سر گذاشتند . در ان زمان این تصور وجود داشت که یک نویسنده ی انگلیسی می تواند با نوشتن درباره ی مسایل انگلستان توجه جامعه ی جهانی را به خود جلب کند و اگر هم شخصی در چین با بوینوس آیرس توان درک این داستان را ندارد، خب، مهم نیست. آنها باید سعی کنند با این قضیه کنار بیایند. چون انگلستان بر تمام دنیا سیطره دارد و بنابراین فرهنگ انگلیسی بسیار مهم است. تصور می کنم فرهنگ امریکایی در حال حاضر در چنین موقعیتی قرار دارد. عقیده ی نویسنده ای را برایتان مثال می زنم که می گفت چطور با نوشتن داستانی درباره ی همسایه اش در نیویورک می تواند توجه جهان را جلب کند. در واقع مشکل همین است؛ این که شما به جامعه ای برسید که تصور می کند دیگر احتیاجی به تفکر ندارد. آنوقت احساس می کنید که همه چیز را می دانید و نیازی به تفکر بیشتر نیست. البته من نمی خواهم نویسندگان امریکایی را به چنین چیزی متهم کنم اما این مساله سال ها گریبان نویسندگان نگلیسی را گرفته بود و فکر می کنم برای نویسندگان امریکایی هم می تواند این مساله پیش بیاید. اگر نویسندگان متوجه این نکته بشوند می توانند آغاز مجددی داشته باشند.

اجازه بدهید کمی درباره تسلی ناپذیر صحبت کنیم. این رمان لحن و ساختار متفاوتی با کارهای اولیه شما دارد. ایده ی نوشتن چنین کتابی از کجا به ذهن شما رسید و آیا حفظ لحن و ساختار کتاب جدید برایتان مشکل نبود؟

درباره ی قسمت اول سوالتان باید بگویم من خیلی سریع به این نتیجه رسیدم که تصوراتی که بر پایه آنها داستان های اولیه ام را نوشتم به کار تجربه ی جدید من نمی اید. سه کتاب اول من داستان های مرد جوانی است که تصور میکرد زندگی دارای یک اصل کلی و ارزش های ثابت است و موفقیت در زندگی با موفقیت در کارها رابطه ی مستقیم دارد. داستان های اولیه من از جمله « بازمانده ی روز» در همین رابطه بود؛ زن یا مردی که برای زندگی خود تقلا می کنند و بر این گمانند که زندگی مطابق ایده آل های انها پیش نرفته است. اما وقتی که سنم بالاتر رفت متوجه شدم این نوع نگاه به زندگی اشتباه است. می دیدم که زندگی شخصی من از کنترل خارج شده است و مطابق خواسته های من پیش نمی رود. شما می توانید اصول، عقاید و ارزش های خودتان را در زندگی داشته باشید و آنها را به روشنی برای همه بیان کنید و همیشه در همان قالب بمانید. اما ناگهان یک روز متوجه می شوید که در محاسباتتان اشتباه کرده اید و مردم از شما انتظاری بیش از حد دارند. زندگی مسیر پر پیچ و خمی دارد. واعیت این است که با فرصت هایی که از دستمان می رود شانس های زیادی را هم از دست می دهیم. «تسلی ناپذیر» تلاشی بود تا زندگی را همان طور که حس می کردم بیان کنم.

آیا نقد هایی که روی کتاب نوشته شد شما را متعجب نکرد؟ بسیاری از منتقدین گفتند که این کتاب گیج کننده است.

صرف نظر از عقیده ی من به عنوان یک نویسنده، «تسلی ناپذیر» کتاب عجیبی است. به عبارت دیگر بسیاری از قوانین را می شکند. من واقعا نمی دانم خواننده ها از این کتاب چه فهمیدند. «تسلی ناپذیر» به نوعی ادامه ی « بازمانده ی روز» است که کتابی بسیار متفاوت است. [تسلی ناپذیر] شاید پر از نشانه باشد، که تنها یک یا دو سال بعد از ساخته شدن فیلم «بازمانده ی روز» منتشر شد. به همین دلیل فکر می کنم بسیاری از خواننده ها انتظار داشتند «تسلی ناپذیر» داستانی مشابه «بازمانده ی روز» یا فیلم آن داشته باشد و به همین دلیل خواننده ها نتوانستند به طور کامل با ان رابطه برقرار کنند. «تسلی ناپذیر» کتاب دشواری است، که واکنش های جالبی را در انگلستان برانگیخت . اما در امریکا نقد های مثبتی روی آن نوشته نشد. خواننده ها بعد از خواندن این کتاب شاید احساس تحیر، عصبانیت یا چیزی شبیه به آن را داشتند. به نظر می رسد پس از گذشت چند سال در انگلستان حسن شهرت خوبی پیدا کرده است. بسیاری در نظرسنجی هایی که درباره ی بهترین کتاب های دهه ی آخر قرن انجام می شود «تسلی ناپذیر» را در رده های بالای انتخاب خودشان قرار دادند.

وقتی کتاب من درانگلیستان چاپ شد نقدهای عجیبی درباره ی آن نوشته شد. ابتدا به ساکن ممکن بود این طور تصور شود که با توجه به نقد های نوشته شده «تسلی ناپذیر» کتابی آسان و موفق است. ولی من حتی برای یک لحظه هم سعی نکردم وانمود کنم که «تسلی ناپذیر» کتابی ساده و آسان است. تصور من این است که«بازمانده ی روز» یا کتاب های کوتاه قبلی ، داستان هایی ساده تر داشتند. گاهی شما برای انجام کاری دارای هیچ حق انتخابی نیستید. کاری عجیب و تا حدودی پیچیده را انحجام می دهید که شاید به مذاق بسیاری خوش نیاید. امیدوارم با گذشت سال ها خواننده ها متوجه شوند که این کتاب چیزی را بیان می کند که نمی توانید در دیگر کتاب ها پیدا کنید.

سوزی مکنزی، در نقدی که در گاردین روی کتاب شما -«وقتی ما یتیم بودیم» - نوشته است، گفته این کتاب به نوعی بازسازی رمان « تسلی ناپذیر» است.

نه. این دو کتاب هایی کاملا متفاوت هستند و هر کسی تنها با خواندن چند صفحه از این دو کتاب متوجه این نکته می شود. تکنیک های استفاده شده در انها متفاوت از هم هستند. البته در مضمون شباهت های بسیاری بین این دو وجود داد. هر دو کتب درباره ی مردمانی هستند که فکر می کنند می توانند زندگی از دست رفته ی شان را دوباره احیا کنند. هر دو کتاب دارای چنین مضمونی هستند. مثلا درباره ی« رایدر» ، پیانیست تسلی ناپذیر. او اعتقاد دارد که اگر در دوران کودکی موزیسین بهتری بود زندگی والدین او به جهنم تبدیل نمی شد. سال ها بعد او تبدیل به یک موزیسین ماهر شد. اما خیلی دیر شده بود. اگر از این زاویه نگاه کنیم به قصه ی «وقتی ما یتیم بودیم» مشابه است. در حالی که از نظر من داستانی کاملا متفاوت است. والدین «کریستوفر بنگس» هنگامی که او بچه بود ناپدید شدند. و او با این باور بزرگ شد- از زمانی که آنها او را رها کردند- که می تواند آنها را پیدا کند و زمان را به عقب برگرداند و به این ترتیب، این بار دوران کودکی را با خوشی سپری کند.

محمدرضا کاوسی



همچنین مشاهده کنید