شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

این لبخند خیال محو شدن ندارد


این لبخند خیال محو شدن ندارد

نزدیک افطار است. لبخند می‌زنم. احساس عجیبی دارم. فقط لبخند می‌زنم. نمی‌توانم خوشحالی‌ام را پنهان کنم، این لبخند خیال محو شدن ندارد. آخر، مادرم می‌پرسد: «به چی می‌خندی؟» چه بگویم؟ …

نزدیک افطار است. لبخند می‌زنم. احساس عجیبی دارم. فقط لبخند می‌زنم. نمی‌توانم خوشحالی‌ام را پنهان کنم، این لبخند خیال محو شدن ندارد. آخر، مادرم می‌پرسد: «به چی می‌خندی؟» چه بگویم؟ بگویم به خاطر گل‌هایی که توی قلبم غنچه کرده‌اند؟ می‌ترسم فکر کند به خاطر روزه در این روزهای طولانی طوری‌ام شده که این طوری حرف می‌زنم. پس چیزی نمی‌گویم. سر سفره افطار لبخند می‌زنم. همه به من نگاه می‌کنند. خنده‌ام بیشتر می‌شود.

«الله اکبر، چی‌شده آخه؟» مادرم می‌پرسد. چیزی نمی‌گویم. کم‌حرف شده‌ام، آنقدر که خواهرم می‌گوید: «گفته‌اند روزه بگیرید اما نه این‌که حرف هم نزنید.»

زودتر از همه برای سحری بیدار می‌شوم. آب جوش است. سرسفره سحری. لبخند می‌زنم. همه نگاهم می‌کنند.

«می شه امشب افطاری‌رو زودتر حاضر کنیم؟ می‌شه برای چندنفر بیشتر غذا درست کنیم؟» من می‌پرسم، با همان لبخند. روی صورت همه یک علامت سؤال بزرگ پیدا می‌شود. «می‌خواستم ببرم برای بچه‌هایی که سر خیابون فال می‌فروشن.»

«آهان! پس واسه همینه که از دیروز می‌خندی.»

خواهرم می‌گوید.

«نه، برای این نیست.» همه می‌خواهند بدانند این لبخند برای چیست. سرم را می‌اندازم پائین و می‌گویم: فکر می‌کردم اگر روزه بگیرم، احساس ضعف می‌کنم، اما وقتی به افطار نزدیک شدیم، یک جور احساس قدرت کردم، چون توانسته بودم که روزه بگیرم... احساس می‌کنم یک چیزی مثل یک دسته گل توی قلبم غنچه کرده.»

حالا همه ساکت شده‌اند و فقط لبخند می‌زنند، درست مثل من.



همچنین مشاهده کنید