شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

آن که گفت آری, آن که گفت نه


آن که گفت آری, آن که گفت نه

اندیشه های مسی

۱) عدد به سمت نقطه یی میل می کند اما هرگز به آن نقطه نمی رسد یعنی هیچ گاه خود را به طور کامل محقق نمی کند؛ این تعبیری از مفهوم حد در ریاضیات است. «جبران» مساله مرکزی عدالت است، اینکه آخر ایوب بیشتر از اولش مبارک شد به خاطر آن است که عدالت در موردش اجرا شد. یعنی سرانجام رنج های ایوب جبران شد و ایوب پاداش آن همه رنج و بلا را با صبر و امید به جبران آن گرفت. آنجا که سخن از جبران چیزی است مقصود عدالت است، نقطه عدالت خود به تنهایی تمامی رنج های بشری را توجیه می کند و مهم تر آنکه ما را در تاب آوردن آن رنج ها یاری می کند زیرا عدالت اصلاً فراموشکار نیست و چشمانش همواره بیناست.

آنتیگون اما به خوبی از آنچه بر سرش می آید آگاه است و ادیپ (پدرش) نیز در لابه لای دل دلیر و شجاع خود همین را حس می کند یعنی هر دو اسیر حقایقی قوی تر از معرفت (آگاهی) هستند و «امید»ی به پاداش رنج هایی که می برند ندارند ولی با این همه به سوی سرنوشت تراژیک خود گام برمی دارند. تراژدی همین است. در تراژدی امید وجود ندارد امید به اینکه لزوماً آدمی پاداش عمل خود را می گیرد زیرا در تراژدی یک طرف سرنوشتی وجود دارد که برخلاف چشمان بینای عدالت کور است و چیزی را نمی بیند و چون چیزی نمی بیند اعمال خوب و بد آدمی نیز پژواکی نمی یابد و پاسخ خود را نمی گیرد. «ضرورت (سرنوشت) کور است و رویارویی انسان با آن وی را از دو چشمش نیز محروم می کند، خواه در شهر تبای (محل وقوع تراژدی ادیپ) خواه در غزه باشد.»۱ علاوه بر آن آدمی در برابر این ضرورت کور هیچ توضیح و توجیه روشنی ندارد زیرا از درک ضرورت (سرنوشت) ناتوان است. ضرورت هر چه باشد از جنس عدالت نیست. شاعران تراژیک یونانی بر این مساله صحه می گذارند. از نظر آنان نیروهای حاکم بر سرنوشت مان، نیروهایی هستند که از عدالت و عقل دورند و حتی فراسوی آن قرار دارند اما هر کجا که هستند ما را به بازی می گیرند و ما در برابر آنها ناتوان هستیم و مهم تر آنکه سرنوشت اساساً به معرفت آدمی درنمی آید.

۲) از نظر هگل ضرورت (سرنوشت) وحدت دیالکتیکی ضرورت و امکان است. مارکس نیز متاثر از هگل تاریخ را گذرگاه تکامل از ضرورت (سرنوشت) به قلمرو آزادی می دانست بنابراین آزادی «امکان» است؛ امکانی که محقق می شود. سرنوشت از نظر او «بار سنت تمامی نسل های پیشین بود که با همه سنگینی خود همچون کابوسی بر مغز زندگان سنگینی می کند» اما آزادی آدمیان (و نه آدمی به مفهوم لیبرالی آن) با کنش جمعی خود - زیرا سیاست اساساً کنشی جمعی است- می تواند آن کابوس گذشته را به رویای خوش و شیرین تبدیل کند. پس «انسان ها تاریخ خود را می سازند، اما نه چنان که خود می خواهند، یا در شرایطی که خود آنها را برگزیده اند بل در شرایطی که بازمانده گذشته هاست و آنها به گونه یی مستقیم با آن شرایط درگیر و روبه رویند.» با این مقدمات مارکس به مفهوم تراژدی با دیده یی بی اعتماد و تحقیرآمیز می نگریست.

از نظر او حتی تئاتر تراژیک زبان حال مرحله پیش عقلانی تاریخ است. تئاتر تراژیک بر این عقیده بنا شده است که در طبیعت و روان آدمی نیروهای ناشناخته و مهارشدنی وجود دارند که می توانند ذهن را به جنون بکشانند، اما به نظرش تراژدی تنها در جایی رخ می دهد که واقعیت توسط معرفت و آگاهی اجتماعی مهار نشده باشد یا به طور صریح و مهم تر از نظر مارکس «سرنوشت (ضرورت) تنها تا زمانی که درک نشود کور است» و سرنوشت را می توان با معرفت و کنش جمعی بینا کرد و آن را به دست عدالت سپرد. آنگاه دیگر رنج های گذشتگان و نبرد آنها مفهوم و معنایی می یابد و حتی مرگ نیز نقطه عطفی در تاریخ خواهد ماند و دریچه یی به سوی آزادی (البته مرگ آگاهانه و همراه با معرفت).

۳) «نزد یهودیان (عهد عتیق) میان معرفت و عمل پیوستگی وجود دارد ولی نزد یونانیان میان معرفت و عمل گسست وجود دارد.» در جنگ های پلوپونزی که حدوداً ۴۰۰ سال قبل از میلاد میان آتن و اسپارت برقرار بود وحدت آگاهی و عمل در آن نبود چون این جنگ ها جنگ هایی تراژیک بودند. کنش جنگجویان مبتنی بر هیچ راهنمای نظری نبود زیرا برایشان هیچ توضیح روشنی وجود نداشت. آنان بدون هیچ آگاهی وارد کارزار می شدند و آکنده از خشمی بری از نفرت همدیگر را می کشتند. نفرت همچون امید نیاز به لجستیکی نظری (ایدئولوژی) دارد. اما این جنگجویان تراژیک فاقد پیوستگی میان نظر و عمل بودند. حتی به نظر می رسد اگر آگاه بودند آنگاه دیگر عمل نمی کردند. نیچه می گوید آگاهی مانع عمل است بنابراین این گونه جنگ های تراژیک به طور دقیق گسست میان معرفت و عمل را بیان می کند اما جنگ هایی که در کتاب عهد عتیق بیان می شود جنگ هایی هستند که مانند جنگ های تراژیک خونین و اندوهبارند اما تراژیک نیستند. اینان یا بر حقند یا برحق نیستند.

اگر برحق باشند این برحق بودن که البته از معرفت نشات می گیرد عمل آنان را کاملاً توجیه می کند. بدون معرفت و آگاهی امکان هیچ عملی اساساً مقدور نیست بنابراین پیوستگی میان آگاهی (معرفت) و عمل خود را به بارزترین شکل نشان می دهد. به نظر می رسد در جنگ های عهد عتیق معرفت و ذهن نقطه عزیمت بوده و به طریق اولی بیانگر و توجیه کننده عمل؛ در صورتی که در جنگ های تراژیک نظریه و استدلال محلی از اعراب نداشته و به تعبیر نیچه «آن کس که استدلال می کند از آن روست که از عمل گریزان است» و بدین سان یونانی های محبوب نیچه بی نظر در پی عمل بودند. از نظر مارکس نظریه گسسته از عمل ممکن نیست زیرا میان این دو پیوندی عمیق وجود دارد یعنی وحدت میان نظریه و عمل اصل اساسی هر عملی است. اندیشه یی که مبنای عملی آن انکار شود همواره مرموز باقی خواهد ماند و نهایتاً آن اندیشه را به ایدئولوژی تبدیل می کند. آنچه اهمیت می یابد کنشی توام با اندیشه و عملی استوار بر نظریه است بنابراین در اندیشه های مارکس نیز به مانند یهودیان پیوستگی میان معرفت و عمل وجود داشت و از این نظر مارکس اهل جنگ های عهد عتیق بود.

۴) ننه دلاور و فرزندانش نمایشنامه یی از برشت است. این نمایشنامه زندگی پیرزنی است که فرزندانش را در کوران جنگی ۳۰ ساله یکی پس از دیگری از دست می دهد و عاقبت نیز آخرین فرزندش کاترین لال از بین می رود و کشته می شود. اما او به رغم آگاهی از این مساله پندی نمی گیرد و بر طبل جنگ می کوبد.

«از «اولم» به پراگ و دوباره به «اولم»،/ننه دلاور با شماست/ جنگ برای آدمش نوندونی میشه/فقط سرب و باروت اضافه کن/جنگ فقط با سرب تنها/یا باروت خالی که پیش نمیره آدمم نمی خواد/برو به هنگ پیاده پسرم/همین امروز ثبت نام کن، والا جنگ ها از بین میرن.»

ننه دلاور می داند جنگ ها طول می کشند و اگر این جنگ ۱۰۰ سال بکشد جنگ بعدی ۲۰۰ سال طول می کشد و تنها زمانی ممکن است جنگ پایان پذیرد که ملت ها اسلحه هایشان را در کنار آب های آرام بر زمین بگذارند اما ننه دلاور فرا رسیدن این زمان را به تعویق می اندازد. این تعویق به رغم آگاهی پیرزن است، این آگاهی مانع عملش نشده اما از طرفی وضعیتی تراژیک نیز برای پیرزن قابل تصور نیست. برشت از ما می خواهد که به خاطر طمع کاری این پیرزن برای جمع آوری پول و زندگی کردن حتی بعد از مرگ فرزندانش او را لعنت کنیم زیرا سرنوشت او نه مانند یک شهید عهد عتیق شکوهمند است و نه تراژیک بلکه مطلقاً بی ثمر است. برشت در این حد فاصل قرار گرفته است؛ جایی در کنار سرنوشت تراژیک ادیپ و جایی در کنار مارکس. برشت خیلی خوشبین نبود از طرفی می دانست بر ضرورت (سرنوشت) می شود غلبه یافت زیرا ضرورت کور نیست اما با این همه فکر می کرد ضرورت (سرنوشت) در اکثر اوقات خواب آلود است و چشم هایش را می بندد.

نادر شهریوری (صدقی)

پی نوشت ها؛

۱- مرگ تراژدی ژرژ استانیر، ترجمه بهزاد قادری، ص ۱۰



همچنین مشاهده کنید