جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

مکتب فرانکفورت و پساساختار گرایی


مکتب فرانکفورت و پساساختار گرایی

مکتب فرانکفورت که در شکل گیری ساختارگرایی و پساساختارگرایی موثر بوده است, از سوی ماکس هورکهایمر در دانشگاه فرانکفورت ایجاد شد

مکتب فرانکفورت که در شکل‌گیری ساختارگرایی و پساساختارگرایی موثر بوده است، از سوی مارکس هورکهایمر در دانشگاه فرانکفورت ایجاد شد. این مکتب باعث شد چهره‌های برجسته‌ای همچون تئودور آدورنو، هربرت مارکوزه و والتر بنیامین را در درون خود پرورش دهد. متفکران این مکتب پس از اشغال آلمان به وسیله قدرت نازی در سال ۱۹۳۳ به آمریکا مهاجرت کردند. گرایش کلی طرفداران این مکتب، مارکسیسم بود. آدورنو پس از جنگ جهانی دوم به آلمان بازگشت اما مارکوزه در آلمان ماند و به عنوان رهبر جوانان انقلابی در دانشگاه‌های غرب آمریکا به کار خود ادامه داد. این مکتب به طرح نظریه انتقادی همت گماشت و تا سالهای دهه پنجاه، یعنی دوران ظهور مارکسیسم ساختارگرا از محبوبیت خاصی برخوردار بود. مارکسیسم ساختارگرا چیزی بود که امروزه به مارکسیسم غربی معروف شده است. مارکسیسم غربی نخست از سوی طرفداران مکتب فرانکفورت و سپس ساختارگرایان دنبال شد و در واقع این دو گرایش مارکسیستی بیشتر ماهیتی فلسفی و زیباشناختی داشتند و مسائل اقتصادی را کمتر مورد توجه قرار می‌دادند. گفتنی است که مارکسیست‌های روس به جنبه‌های اقتصادی اندیشه‌های مارکس توجه بیشتری نشان دادند.

هدف اصلی نظریه انتقادی نشان دادن روابط قدرت در چارچوب پدیده‌های فرهنگی بود. به همین جهت آدورنو و هورکهایمر در کتاب دیالکتیک روشنگری، به نقد و طرح روشنگری پرداخته و مدعی شدند که تعهد نسبت به رهایی انسان از یوغ محدودیت‌های مادی و استبداد سیاسی به صورت اسطوره‌ای درآمده که در حفظ وضع موجود در فرهنگ و هنر موثر بوده و راه را بر انقیاد افراد از طریق فرهنگ توده‌ای سرکوبگر مهیا می‌کند. آدورنو در کتاب دیالکتیک منفی مدعی می‌شود که فراگردهای دیالکتیکی به هیچ روی به حل مشکلات و رفع تناقضات موجود مدد نمی‌رساند. می‌توان گفت که بحث‌های آدورنو در سال‌های آخر عمرش به مضمون‌های مکتب بنیان‌فکنی (پساساختارگرایی) و پسامارکسیسم در حوزه گفتمان پست مدرن سخت نزدیک بود. مارکوزه هم سرانجام خود را از موضوعات مارکسیسم کلاسیک رها کرد و جنبش‌های اجتماعی فرهنگ دهه شصت را موضوع تحقیقات خود قرار داد. می‌توان گفت که مکتب فرانکفورت روی هم رفته مسائل مربوط به خشونت و سرکوب را در قالب فرهنگ‌ها تحلیل کرده و علت ظهور فاشیسم و ارتباط آن با مدرنیته را رمزگشایی کرد. امروزه تحلیل‌های کسانی چون آدورنو، هابرماس و حتی اریش فروم ریشه در همین رویکرد دارد. گفتنی است که رویکرد فروید به مسائل فرهنگی - تاریخی در آمیزش با نگرش مارکسیسم جهت تازه‌ای را به تحقیقات اندیشمندان مکتب فرانکفورت بخشید.

مکتب فرانکفورت در رشد و بلوغ پساساختار گرایی تاثیر بسزایی داشته است. پساساختارگرایی یا فراساختارگرایی به آموزه‌ها و نظریاتی گفته می‌شود که اساس ساختارگرایی را در معرض پرسش قرار داده است. در میان نظرات و انگاره‌هایی که اساس ساختارگرایی را به چالش گرفت، باید از بنیان فکنی؛ زن باوری و در کل از پسامدرنیته یاد کرد. همان طور که پیشتر بیان کردیم، ساختارگرایی بر پایه پیش انگاره‌هایی استوار بود که خود از ژرف ساخت‌هایی پیروی می‌کرد و این ژرف ساخت‌ها فراگرد کلی امور و رویدادها را جهت می‌داد. پساساختارگرایان در مقابل این ساختارهای منطقی انعطاف ناپذیر، رهیافت‌های تازه‌ای را مطرح کردند و گفتند به طور کلی منظومه‌های مورد نظر ساختارگرایان آنقدر هم سامان مند و انعطاف‌ناپذیر نیستند. ژاک دریدا از آموزه “صیرورت” یاد کرد و گفت این ساختارها فرآورده‌های ذهن منطقی هستند و با واقعیت سیال، پرتکاپو و بالنده سازگار نیستند. از این رو ما در فضای مسدود ساختارها محبوس نیستیم بلکه آینده، امکانات بی کران و بی‌حدی در اختیار ما قرار می‌دهد.

به نظر پساساختارگرایان، رویکرد ساختارگرایانه دارای ماهیت و منشی خود کامانه و سلطه‌گر است زیرا که نظریه مزبور دقیقا نحوه کارکرد ساختار (سیستم) را از قبول معلوم می‌کند. پسامدرن‌ها هم همین انتقاد را به ساختارگرایی وارد کرده‌اند. به طور کلی پساساختارگرایان هر نوع نظریه‌ای را که تبیین کلی و جهانشمول از پدیده‌ها عرضه می‌دارد، مردود می‌دانند و هرگونه تمامت‌جویی و کل‌گرایی را نامطلوب تلقی می‌کنند. پساساختارگرایانی چون دلوز ولیوتار کاستی‌های ساختارگرایانه را نشان دادند و یادآور شدند که هیچ گونه ارتباط تنگاتنگی میان دال و مدلول آن‌گونه که ساختارگرایان ادعا کرده‌اند، وجود ندارد.

سارا محمدی نژاد



همچنین مشاهده کنید