جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

اولین و آخرین عشق


اولین و آخرین عشق

چند روزی گذشت و یكی از همسایه ها برای پسرش از من خواستگاری كرد امیر را خوب می شناختم, از روزی كه قدرت تشخیص پیدا كرده بودم, او به همراه خانواده اش در همسایگی ما زندگی می كرد و پسر مودب و با وقاری بود او ۱۸ سال داشت و سه سال از من بزرگ تر بود

تازه با مفهوم زندگی آشنا می‌شدم، كه رفت و آمد خواستگار به خانه ما شروع شد. مثل هر نوجوان دیگری دلم می‌خواست، علاقه‌هایم را تقویت كنم و بتوانم به آنچه كه می‌خواهم برسم. آن زمان بیشتر علاقه‌ام را در میان كتاب‌هایم می‌یافتم، كتاب‌هایی كه از هر جایی سخن می‌گفت و می‌توانستم پاسخ بسیاری از سوالاتم را در آن پیدا كنم. همیشه در مدرسه و كلاس بهترین بودم، بهترین شاگرد از نظر درسی و شایسته‌ترین از نظر نظم و انضباط.

همان موقع بود كه مادرم از خواستگاری و ازدواج با من صحبت كرد، اما من به تنها مسئله‌ای كه فكر نمی‌كردم ازدواج بود. او اصرار داشت كه یكی از خواستگارهایم را انتخاب كنم و جواب مثبت بدهم. چرا كه ما در شهرستان زندگی می‌كردیم و آنجا سن ازدواج بسیار پایین بود.نمی‌دانستم چه كنم. صحبت‌های مادرم به تدریج به حرف‌هایی تاثیرگذار تبدیل می‌شد، او مرتب می‌گفت (اگه دیر بشه دیگه كسی نمی‌یاد سراغت... فامیلا چی می‌گن؟ اگه دكتر هم بشی، بازم باید كار خونه كنی... بشینی كهنه بشوری و غذا بپزی.)

چند روزی گذشت و یكی از همسایه‌ها برای پسرش از من خواستگاری كرد. (امیر) را خوب می‌شناختم، از روزی كه قدرت تشخیص پیدا كرده بودم، او به همراه خانواده‌اش در همسایگی ما زندگی می‌كرد و پسر مودب و با وقاری بود. او ۱۸ سال داشت و سه سال از من بزرگ‌تر بود. همان روز اول كه برای خواستگاری آمدند، پدرم اجازه داد تا با هم صحبت كنیم. او بسیار معقول و منطقی حرف می‌زد، حتی گفت كه اجازه می‌دهد من هر چقدر كه می‌خواهم درس بخوانم و همه تلاشش را می‌كند تا زندگی آرام و راحتی همراه با خوشبختی برایم فراهم كند، همان روز به یكدیگر قول دادیم كه با هم ازدواج كنیم و هرگز مهر و عشق یكدیگر را فراموش نكنیم.

اما پدرم كه به این وصلت راضی نبود، سربازی امیر را بهانه كرد. او هم قول داد كه زودتر مشكل سربازی را از سرراهش بردارد، بنابراین به انجام كارهایش مشغول شد و تمام مدتی كه او در تلاش بود، چندین بار از طرف خانواده‌اش آمدند تا ما با هم به صورت رسمی نامزد شویم، پدرم هر بار چیزی را بهانه می‌كرد تا این‌كه به من گفت (حق نداری با این پسره ازدواج كنی... این خانواده به درد ما نمی‌خوره.) وقتی علت این حرف را ‌پرسیدم، پاسخ مناسبی نشنیدم، اما بعدها فهمیدم كه پدرم از چندین سال پیش كینه‌ای قدیمی از پدر امیر در دلش جا داده است. بنابراین چند ماه بعد به اصرار پدر و مادرم به یكی از خواستگارها جواب مثبت دادم و به عقد او درآمدم. وقتی امیر موضوع را فهمید، خیلی ناراحت شد و یك‌بار كه مرا در كوچه دید، با نگاهی پر از اشك و غضب گفت (الهی از زندگیت خیر نبینی.) جمله امیر مثل خنجری در دلم فرو رفت، اما من چاره‌ای جز قبول كردن حرف خانواده‌ام نداشتم و باید سعی می‌كردم كه عشق امیر را از دلم خارج كنم.

دوم دبیرستان بودم كه درسم را نیمه‌كاره رها كردم و در ۱۶ سالگی به خانم خانه تبدیل شدم. یك زندگی جدید با انسانی جدید... دو سال اول زندگی به خوبی سپری شد، اما هنوز دخترم وارد یك سال نشده بود كه فهمیدم، شوهرم معتاد است. همه دنیا در برابر چشمانم سیاه شد، من بودم و یك زندگی كه هر روز تیره و تیره‌تر می‌شد. بداخلاقی‌هایش شروع شد و كم‌كم لوازم خانه‌مان برای فروش بیرون می‌رفت. از كار بیكار شد و مانند كنه‌ای به كنج دیوار خانه چسبید.

به كمك پدر و برادرانم چندین‌بار برای ترك او اقدام كردیم، اما انگار هیچ نتیجه‌ای نداشت. دخترم روز به روز بزرگ‌تر و چهره زشت و خمار پدرش در ذهنش حك می‌شد. نمی‌خواستم با كسی زندگی كنم كه فردای روزگار، باعث سرشكستگی دخترم باشد و موجودی بی‌خاصیت به شمار رود. با این حال زود كنار نرفتم و حدود سه سال همه تلاشم را كردم كه شوهرم را به زندگی برگردانم و زندگی را از نو آغاز كنم، اما... نشد و سرانجام بعد از حدود شش سال زندگی مشترك با دخترك نازنینم به خانه پدری برگشتم. من در ۲۲ سالگی زن بی‌شوهری بودم كه در دل كوچكش هزاران غم و اندوه وجود داشت.اكنون پس از آن همه عذاب، اشك و آه، دخترم در برابر دیدگانم قد می‌كشد و بزرگ می‌شود، با خنده‌هایش می‌خندم و با گریه‌هایش دلم می‌لرزد.امیر، همان كسی كه روزی از صمیم قلب به من قول داد كه خوشبختم خواهم كرد، هنوز ازدواج نكرده و در این مدت كوتاه چندین‌بار پیغام فرستاده است كه دوستم دارد و حاضر است مرا به همراه فرزندم به همسری بپذیرد و در حق او پدری كند، اما من نمی‌دانم كه آیا می‌توانم دوباره وارد یك زندگی جدید شوم یا نه؟! پدر و مادرم حرفی ندارند و همه اختیار را برعهده من گذاشته‌اند، اما نمی‌دانم چه كنم؟! آیا به خواستگاری امیر پاسخ مثبت دهم؟ خواهش می‌كنم مرا راهنمایی كنید تا بتوانم برای آینده خودم و فرزندم تصمیم مناسبی بگیرم.

امیر بارها پیغام داده است كه عشق من برای او اولین و آخرین است، اما آیا می‌توانم به او و حرف‌هایش اعتماد كنم؟

پاسخ: آنچه خواندید سرگذشت یك زن از اهالی شهر كاشان است. خواننده محترم، به هر حال عشق امیر، عشقی پاك است كه باید برای آن ارزش قائل شد... البته شما نباید خود را مقصر قلمداد كنید چرا كه از ابتدا انتخاب‌تان در مورد شریك زندگی درست بود، اما خانواده با این وصلت موافقت نكردند. ولی این دلیل نمی‌شود كه روحیه‌تان این چنین دستخوش غم و اندوه شود. به خودتان بگویید كه تازه امروز متولد شده‌اید، برای خود جشن تولد بگیرید و سعی كنید گذشته‌ها را فراموش كنید، اما چاره‌ای نیست، برای این‌كه از لحاظ روحی به آرامش برسید بهتر است كه با یك مشاور خانواده، به صورت حضوری مشورت كنید... موفق باشید.



همچنین مشاهده کنید