چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

خسته از شهر بخش ۱


خسته از شهر بخش ۱

نگاهی به آواز گنجشک ها

یک سال پرهیاهو می‌گذرد و من، سخت در عجبم از این روزگار و جریاناتش! که در سینما، یکی، دو تا نیستند و...

مجید مجیدی پس از «بید مجنون»، «آواز گنجشک‌ها» را ساخته است (با این تفاوت که در این آخری، از نزدیک با بخشی از روحیات او و نحوه نزدیک شدن به سوژه‌اش را بیش و کم دیده و تجربه کرده‌ام. می‌رسیم!) و منتقدان (بخوانید مخالفان‌اش) هم در جشنواره با او مهربان شده‌اند و فضای جبهه‌ها، لااقل در محدوده همین آتش‌بس «آواز گنجشک‌ها»، آرام و صاف است (و این خیلی خوب است).

البته! می‌دانم و می‌دانیم که در برهوت این دو، سه سال گذشته که قحطی عجیبی دامن سینمای ایران را گرفته است، و فیلم‌ها؛ یا فیلم نیستند یا اغلب یک جوری شده‌اند، در این وانفسا، طبیعی است که «آواز گنجشک‌ها» مثل نم بارانی که در بیابان ببارد، شوقی رشک‌برانگیز پدید آورده است، به ویژه با این ذائقه‌های تخریب شده و آثار ساده‌گیر و همین‌طوری ساده! و اساسا «ساده‌پسندی» جاری که به طرق مختلف از بلندگوهای رسمی و غیررسمی مورد تشویق و ترویج قرار می‌گیرد (به عنوان روحیه غالب و خسته از جدیت این زمانه) که اساسا مجال کمتری برای فکر و اثر خوب و غذای پرملاط روحی فراهم می‌کند و چه و چه...؛ بله! البته که «آواز گنجشک‌ها» فیلم درخوری است و طبیعی است که فکر کنیم با همین یک گل، بهار شده! اما راست‌اش این بهار و «آواز گنجشک‌ها»یش، محصول یک برنامه‌ریزی کلان فرهنگی یا لااقل، یک نظام سینمایی و مدیریت حساب‌شده یا هر چیزی که بتوان عنوان‌اش را «پروسه» و چه و چه گذاشت، نیست که این بهار را باور کنیم!

بله «آواز گنجشک‌ها» رسما محصول فرد است (درباره فردیت است و مسیر قوام‌یافتن‌اش) و افرادی زبده (از فیلمبردار و بازیگر و تدوین‌گر و گریمور و صداگذار و آهنگساز) در آن جمع شده‌اند تا خواست فردی که آنها را هماهنگ کرده، اجابت بگویند و فیلم را به سامان برسانند؛ و خلاصه؛ می‌بینیم که حتی با شرایط متوسط فیلمسازی در ایران، می‌توان فیلمی ساخت – چنین فیلمی ساخت – که قابلیت رقابت با فیلم‌های دیگر جهان را دارد و یعنی که می‌توان...؛ اما راست‌اش این است که ما نمی‌توانیم! چون با یک گل، ‌ضعف‌های نظام سینمایی و برنامه‌ریزی و مدیریت و چه و چه را نمی‌توان لاپوشانی کرد و چیزی به وجود آورد؛ نیامده است؛ که هزار و چند جایزه ریز و درشت سینمایی در این بیست سال از جشنواره‌های بزرگ و کوچک گواهند که هنوز بهار سینمای ایران فرانرسیده که هیچ؛ این سینما همیشه و همواره در خزان و ریزان بوده و هست! که پس از مجیدی و ملاقلی‌پور و چند تای دیگر، سینماگری ظهور نکرده است؛ که خروجی سینما در ده سال گذشته، چیز دندان‌گیری باشد؛ نبوده؛ که... بماند و بگذریم! این از این.

اما در پاییز سینمای ایران (از مرگ، حرف نزنید...)، گلی روییده است؛ «آواز گنجشک‌ها» محصول مجید مجیدی؛ پس به آغاز فصل سرد ایمان می‌آوریم؛ به سینماگری که هفت فیلم بلند سینمایی در کارنامه‌اش دارد. از این نگاه، در غالب آثارش خود را مکرر کرده است. اشتباه نکنیم، این، یک نگاه تقلیل‌گر به آثار و کاریر فیلمسازی مجیدی نیست، بلکه جمع آمدن این کثرت نسبی در یک وحدت نسبی است. هیچ‌کس از دیدن چندین وسترن جان فورد کبیر، به او خرده نگرفت که خود را تکرار کرده است! وقتی به هیچکاک که دست‌نیافتنی‌ترین سینماگر عصر ماست می‌گفتند؛ دلهره‌ساز! هیچ اشکالی ندارد به مجیدی بگوییم که او همیشه یک فیلم ساخته است، از یک جهان حرف می‌زند، از یک خاطره که صور مختلفی در فیلم‌هایش یافته‌اند.

بله! مجیدی همیشه باورها و معنویتی را مکرر می‌کند که برآمده از تجربه و شعور و خاستگاه و جانش است؛ که دیگر در فیلم‌هایش به سادگی قابل خوانش‌اند و خودش هم نزدیک‌ترین آدم به جهان آثارش است. (که این خاصیت سینما را کمتر کسی فهمیده و باور کرده است!) همین که هنوز هم در هر برخوردی، آدم روبه‌رویش را تکریم می‌کند و از انتشار و انعکاس خوبی‌ای که در لطف‌اش می‌شود برخلاف دیگر اخلاف‌اش در این سینما، ابایی ندارد و خودش را نمی‌بازد و نباخته و بر شخصیت و آرمان و باور خود مانده است و از همه مهمتر، تاکنون فروشنده خوبی هم نبوده است و به ضرب و زور دگنک، امور فیلمسازی‌اش را پیش نمی‌برد، فکر کنم کار بزرگی صورت داده است.

متناسب بودن و متناسب ماندن چقدر ارزشمند است. (راستی! چقدر دل‌مان از آدم‌های اطراف این سینما گرفته است! می‌بینید؟!) به ویژه در این خزان که کسانی نگران‌اند! که نکند که کسی یا جوانی از گرد راه برسد و جایشان را تنگ کند و به بهانه‌ای روی از آدم روبه‌روی برمی‌گیرند و...! بگذریم! بله! حالا دیگر آشکار است که در اینجا که ما هستیم، اثر و موثر با هم ارزیابی می‌شوند و چقدر خوب است که موثرترین و نزدیک‌ترین مولف به متن آثارش (حداقل تا اطلاع ثانوی) مجیدی مجیدی است؛ این را می‌توان از این پا و آن پا کردن بچه‌های کریم‌آقا در سکانس آوردن یخچال به خانه‌شان دید و فهمید؛ یا در طبع بلند تقسیم املت به همسایه‌ها... یادتان آمد؟! (آخ که چقدر دل‌مان املت خواست!) این را چون منی می‌گویم که در چند نوبت با او و دیگرانی همسفر بوده‌ام و همسفری داشته‌ام و... فرق است... (اگر در میان خوانندگان این مطلب هستند کسانی یا کسی که نقیض این گفتار را درباره مجیدی تجربه کرده باشند، نگران نباشند! این را گفتم تا احتمالا بتوانیم بخوانیم که در وادی رندان دیگر این سینما چه خبر است!) این هم از این.

بهار ۱۳۸۶ بود که چند هم‌نفسی پیش آمد و این‌طوری در جریان نگارش و تحلیل فیلمنامه اولیه «آواز گنجشک‌ها» بودم، همین که بعدا ساخته شد و اتفاقا در جریان ساخت‌اش اصلا نبودم! همان مختصر کافی بود تا «فاصله‌ها» حفظ شود و مردمان و اطرافیان همیشه نگران، خیال‌شان قدری آسوده شود که روییدن گلی در پاییز مضطرب‌شان می‌کرد و من البته! اما اصلا نگران نبودم. بگذریم!

از منظر سینمایی، «تصویرسازی» مجید مجیدی را در سینمای ایران، یکه و یگانه می‌دانم؛ «آواز گنجشک‌ها» که اصلا محصول اجرا و کارگردانی است و تمام؛ در همان فیلمنامه هم بود.

هیچ فیلمسازی هم تاکنون در سینمای ما ظهور نکرده که تا این حد در آثارش، تصویرهای زیبا و پرمفهوم بسازد، عملا این عبارت پرمفهوم را به کار می‌برم، ارزش‌اش در حلقه شدن به هم و ایجاد پیوستگی است که کمتر در فیلم‌های ما اتفاق می‌افتد، اما نکته‌اش در دریافت و تاثیری است که روی طیفی از مخاطبان مجیدی می‌گذارد. بگذریم! همین «آواز‌گنجشک‌ها» سرشار و مملو از تصویرسازی‌های خوب است، هرچند از نگاه من، قدرت تصویرسازی‌های «بید مجنون» خیلی بیشتر بوده، اما چه فرقی می‌کند؟! تصویرسازی «بید مجنون» و «آواز گنجشک‌ها» که هر دو ساخته مجیدی‌اند، بسیار شبیه به هم است. البته! اساسی‌ترین فرق این دو فیلم در لحن شوخ و شنگ و لهجه دلنشین آذری رضا ناجی است و آن اجرای گاه به گاه عصا قورت داده بازیگر «بید مجنون».

طبیعی است که اغلب، آن سادگی در بیان و اجرا (که محصول پختگی و تکامل است) بر آن حس تکلف (که محصول فاصله‌گذاری است) می‌چربد و اینجا را رضا ناجی برده است که همه بار فیلم «آواز گنجشک‌ها» را بر دوش دارد و مجیدی هم با بازیگر محصول خودش راحت‌تر بوده است تا بازیگری که بیشتر او را در قامت بازیگران جنگی دیده‌ایم. انعطاف ناجی، ناجی آواز گنجشک‌ها شده است. اما یک پرسش! از رضا ناجی «بچه‌های آسمان» تا رضا ناجی «باران» و رضا ناجی «آواز گنشجک‌ها» مگر چقدر فاصله است؟! طبعا به عنوان بازیگر، ناجی را رو به تکامل می‌بینیم، اما به عنوان شخصیت‌های آن فیلم‌ها، آیا ناجی در «آواز گنجشک‌ها» هم همان تضادهای رهاکننده را به نمایش نمی‌گذارد که پیشتر از او در یاد داریم؟!

اکنون از همکاران منتقد و نویسنده عجب‌ام می‌آید! در «آواز‌گنجشک‌ها» چه اتفاقی افتاده است که در «بید مجنون» نیفتاده بود؟! خط اصلی قصه را مرور کنیم؛ کریم آقا در یک مرکز پرورش شترمرغ کار می‌کند؛ شترمرغی از محدوده او فرار کرده و در پی آن، کریم آقا بیکار می‌شود؛ او که گرفتاری‌های کوچکی هم دارد، پایش با موتورسیکلت به شهر باز می‌شود و در مدت کوتاهی همین همجواری او را از آن خصایل دوست‌داشتنی که نزد خانواده‌اش داشت، دور می‌کند. اکنون می‌بینیم که مجاورت با شهر و شهرنشینان از او فردی طماع ساخته است و...

اما لحظه موعود در آثار مجیدی فرامی‌رسد و آشغال‌هایی که از شهر جمع کرده، روی او آوار می‌شوند (تنبیه می‌شود؟!) و او فرصتی می‌یابد تا دوباره چشمانش را بر واقعیت خود و اطرافیان‌اش باز کند و خلاصه در پایان دوباره با آدمی روبه‌رو می‌شویم که از خلال این جبرهای ذهنی و کشمکش‌ها، به خود آمده و به اصطلاح معروف تولدی تازه یافته است. خب! آیا این سیر و تطور همان سیر و تطور داستانی و شخصیت یوسف در «بید مجنون» نیست؟! (گیرم اینجا کمی پیچ و خم داستانی‌اش متفاوت است.) آیا لطیف فیلم «باران» هم همین تولد دوباره را تجربه نمی‌کرد؟! بازگشت نهایی پدر در «رنگ خدا» که یادتان هست؟ می‌خواست بچه کورش نباشد، اما در لحظه موعود خود را به درون رودخانه پرتاب کرد و...

خب! اکنون باید پرسید که عزیزان؛ چه شد که با یک گل بهار شد؟! آدم‌های فیلم‌های مجیدی، آدم‌هایی هستند که در نهایت به جریان باورهای او بازمی‌گردند؛ «اینکه خداوند جبرها و مکرهایی دارد و ما حق نداریم که در رحمت را بر روی آنها ببندیم.» این حرف‌ها در فیلم‌های مجیدی، همیشه قابل رویت بوده‌اند؛ نبوده‌اند؟! (حرف که به اینجا رسید در پرانتز بگویم! راست‌اش من هم از پرونده‌ای که برای محسن مخملباف در این نشریه چاپ شده بود، دلم گرفت. نقد چگونه به خودش حق می‌دهد که در این شرایط متناقض، که با یک گل بهار می‌شود و با هزار و اندی جایزه ریز و درشت جهانی، هنوز پاییز است؛ راه را بر فیلمسازان و فیلم‌ها ببندد؟! آن هم راه بر فیلمساز خلاقی چون مخملباف، که شجاعانه افکارش را بیرون می‌ریزد و در آثارش نو به نو می‌شود و چون دیگران، لااقل صورت مسائل‌اش را پاک نمی‌کند. بگذریم!)

حرف و عجب بود از «آواز گنجشک‌ها» و این روزگار غریب. سکانس نماز خواندن کریم آقا را به یاد بیاورید که در جایی خوش آب و هوا (شهرک غرب؟!) با خدایش خلوت کرده بود و چشم‌هایش نگران اتفاقی بود که پشت سر می‌افتاد. میزانسن کارگردان و تقطیع زیبا و به هنگام حسندوست از نماها، این فصل را خیلی دلنشین کرده است؛ این سکانس، ماهیتا شبیه آن سکانس «بید مجنون» است که استاد دانشگاه می‌خواهد عهدی با خدای خود ببندد و...

یا آن سکانس را به یاد بیاورید که پول اضافه از مسافری گرفته می‌شود و میوه‌ای خریده و دوربین روی کیسه میوه‌ها فیکس است، کیسه، روی موتور پاره می‌شود و... پول بادآورده را آب می‌برد و انگار به اندازه پول حلال، میوه به در خانه می‌رسد و... داریم با آدمی آشنا می‌شویم که رفته‌رفته معصومیت‌هایش به یغما می‌روند؛ مشابه آن پلانی که یوسف در «بید مجنون» دزدانه و از روی میلی مردانه به تصویر زیبای دختر خیره شده است. درست است؟! (سرآغاز درام و خروج شخصیت‌ها از مسیر طبیعی‌شان در فیلم‌های مجیدی،‌ همین جاهاست دیگر، نه؟!)

نقطه اوج فیلم را به یاد بیاوریم، جایی که آهن‌پاره‌ها بر سر کریم آقا آوار می‌شود، اکنون فرصتی یافته است تا به نظاره و تماشای جهان اطراف‌اش و ایثار و فداکاری دیگران بنشیند؛ این فصل باید ادامه‌ای می‌بود بر «بید مجنون»، نه؟! در آن فیلم هم یوسف نمی‌دید که چه زن خوب و دلسوزی دارد و چه بچه شیرین و دوست‌داشتنی‌ای؛ ولی داشت؛ درست مثل کریم آقا که در پایان به این نکته می‌رسد. گفتیم که تصویرسازی‌ها در فیلم‌های مجیدی بی‌نظیرند؛‌ به ابتدا و انتهای «آواز گنجشک‌ها» دقت کنید که چگونه وقتی کریم آقا با موتورش در حوزه و محدوده خود می‌چرخد، همه جا سبز و باطراوت است و چشم‌نواز؛ اما در میانه فیلم، وقتی به دام آهن‌پاره‌های شهری افتاده، تصویر زمین در پیش‌زمینه هم سوخته است.

اینجا درست مثل یوسف «بید مجنون» است که اول،‌ خیال می‌کرد خانه‌اش گوشه‌ای از بهشت است، اما بعدا خود را در جهنم می‌دید! نمونه دیگر در بخشی از میانه فیلم است که کریم آقا به بنای نیمه‌ساخته‌ای می‌رسد و دوربین در مقام چشم او رو به بالا حرکت می‌کند؛ کلاغ‌ها روی داربست نشسته‌اند و آوازی (شوم؟!) می‌خوانند، درست مثل مجسمه‌ای که در «بید مجنون» روی ترک موتور می‌دیدیم که از آینده‌ای (سخت؟!) خبر می‌داد.

یا آن تصویر بی‌نظیر لحاف‌دوزی که در قابی زیبا شکل گرفته و انگار دست‌هایی به آسمان می‌روند و ستاره می‌چینند و البته فصل پرحس و حال تلف شدن ماهی‌ها که دوربین و صدا، بهت معصومانه بچه‌ها را با دقتی کم‌نظیر بازمی‌سازند یا فصل قبل‌تر؛ دستی که رقصان از داخل کابین وانت نیسان بیرون می‌آید و زندگی را در این گل روییده در پاییز به جریان می‌اندازد، درست مثل همه آن تصویرسازی‌های خوب و البته شمایل پارادوکسیکال زندگی در «باران»، «رنگ خدا» و «بید مجنون» که از حضور و تنفس و تعادل و انعطاف سینماگری خوش‌قریحه در محیط غبارآلود ما خبر می‌دهند، که برای در جریان گذاشتن باطن باورهایش و برای ساختن جهانی به نسبت قابل تحمل، فارغ از سیاست‌بازی و غلتیدن به دامن سیاست‌بازان، همچنان می‌کوشد و فیلم می‌سازد و در هیچستان این سال و زمانه، بازم گلی به گوشه جمال‌اش که هنوز گل می‌کارد و...

مجید مجیدی در آثارش به طور کلی و از جمله همین «آواز گنجشک‌ها» خواسته و می‌خواهد که «شناخت دینی» را به «شناخت علمی» نزدیک کند؛ برای همین در این رفت و برگشت کریم آقا به شهر و در این سیر انتقالی از آدم خوب حاشیه شهری به یک آدم معدل طماع امروزی، یک نقطه بازگشت گذاشته است و باز هم درست مثل «بید مجنون»، قهرمان قصه‌اش را متنبه می‌کند. آیا این از نظر شما عیبی دارد؟! به نظر من که قبلا نداشت و حالا هم ندارد.

حتی اگر جایی در این فیلم روان (که وجه‌تسمیه آواز گنجشک‌هاست) بخواهد نقطه دید آسمانی به سوژه‌اش داشته باشد، وقتی که از تقلای بی‌نتیجه‌اش در لباس شترمرغ، او را از فراز آسمان نظاره می‌کنیم؛ و البته باز هم مثل «بید مجنون» نگاهی کلی و بدبینانه به اخلاق مدرن شهری دارد (و چه خوب که...!) به اغلب مسافرانی که سوار موتور کریم آقا می‌شوند بنگرید؛ دروغ و غلو در واقعیت‌شان موج می‌زند، هرچند تصویری خنده‌آفرین از آنها به دست می‌دهد و ضرب تراژیک این انحطای مهلک را می‌گیرد، اما روایت را با پشتوانه می‌سازد زیرا مخاطب هم شناخت کافی را از مردمان این روزگار دارد و از این آینگی، گاهی لذت اصلاح‌کننده می‌برد؛ یا فصلی و وقتی که زیر بار سنگین در چوبی در زمین سوخته می‌رود، انگار نیرویی ماورایی او را تماشا می‌کند (من، اجرای این دو صحنه هوایی را دوست ندارم و فقر امکانات در آن کاملا محسوس است و به این فیلم نمی‌آید) اما دورخیز و تقلای مجیدی را برای ایفاد آن دو مفهوم درک می‌کنم و می‌پسندم. (و البته باز هم خوشحالم که دوستان، دیگر ایراد نمی‌گیرند که نعوذبالله فلانی خودش را جای خدا گذاشته است و چه و چه...!)

مجیدی در «آواز گنجشک‌ها» و در بازگشت به محیط شهری، رفتار محتاطانه همیشگی‌اش را تا حدی کنار گذاشته و کمی تا قسمتی از ناهنجاری‌ها را هم به تصویر کشیده است، حالا انگار یواش‌یواش می‌توانیم به ضرب حوادث هم برسیم. بله! من «آواز گنجشک‌ها» را در آستانه یک فیلم عمیق در حال تولد می‌بینم، وقتی که پاییز است و همه انتظار دارند که پس از این همه مصائب ریز و درشت، سرانجام یک چیز خوب هم متولد شود. این هم از این.

رضا درستکار



همچنین مشاهده کنید