پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

آخرین ضجه های یک شهر


آخرین ضجه های یک شهر

وقت تماشای فیلم سرتان کلاه نمی رود و اگر احیاناً این اتفاق هم بیفتد به اندازه بقیه, طمانینه و ژست تان به هم نمی ریزد

● با تماشای «۲۸ هفته بعد» به یاد چه چیز هایی می افتیم

احتمالاً یکی از دردسر های جانبی دلبستگی شدید به یک ژانر سینمایی خاص، خوره وحشتناک آن بودن، به قول فرنگی ها نسبت به آن Obsession داشتن یا به قول خودمان «... باز بودن»، این است که بیشتر از آنکه فیلم های جدید آن دنیا آزارتان بدهند واکنش تماشاگران عامی یا حتی منتقدان تازه کار یا بی دانش است که سوهان روح تان می شود.

شما که در برخورد با اثر تازه ای در ژانر مورد نظر نه ذوق زده می شوید و شیفته وار مدحش را می گویید، نه از فرط عصبانیت به زمین و زمان فحش می دهید، نه می خواهید کاری کنید که همه مثل شما فکر کنند و لذت تان را به همه حقنه کنید و نه احتیاجی دارید آسمان و ریسمان ببافید که چه اثر شاهکاری دیده اید یا با چه اراجیفی طرف بوده اید.

(البته شاید تمام این کار ها را هم انجام دهید، اما با هوشمندی و ظرافت و خیلی فرهیخته وار و نه با هوچی گری.) خشمگین و عصبی، هیاهو و شگفت زدگی دیگران را زیر نظر می گیرید، لبخندی می زنید و شاید هم پشت سرشان بدو بیراهی نثار کنید و به وقتش حسابی دستشان بیندازید.

بیان درست تر حرف های بالا این است که خلاصه وقت تما شای فیلم هم سرتان کلاه نمی رود و اگر احیاناً این اتفاق هم بیفتد به اندازه بقیه، طمانینه و ژست تان به هم نمی ریزد. البته زمانه محافظه کار و محافظه ساز این روزها، فرزندانی هم تربیت کرده که حداقل ناآگاهی شان را در قالب سکوت یا واکنش هایی کنترل شده تر و آرام تر بروز دهند.

برای مثال من چندان با «سینمای وحشت»میانه ای نداشتم. بحث بر سر دانستن یا ندانستن اجزا و قواعد این ژانر نبود (که بی برو برگرد بوده) مشکل من این بود (و هست) که نمی توانستم به غیر از کیفیت بصری این فیلم ها، از زجر و شکنجه سادیستی یا مازوخیستی آدم ها و خودم در مقام تماشاگر، از لت و پار و آش و لاش شدن شان، نمایش پاره شدن و دریده شدن اندام و دل و روده و امعا و احشا و آدم های روانی و (سازندگان) بیمار و خیلی چیزهای دیگر این آثار لذت ببرم. از طرف دیگر وقتی در برابر نوشته ها و گفته ها و معلومات مرعوب کننده فردی چون حسن حسینی قرار می گرفتم که با حافظه قوی و دانش بی انتهایش تا ته ته این دنیا ی بیمار را برایت عیان می کند و وقتی می دیدم که در ده سال گذشته که حتی قبل تر هم چه اندازه فیلم قابل دیدن و بحث انگیز و حتی نزدیک به حال و هوای آثار مستقل، در این ژانر تولید شده و تا چه اندازه خود سینما مدیون آن است، مدام پیش خودم شرمنده و خجالت زده بودم که مگر می شود کسی سینما را دوست داشته باشد و از ژانر وحشت خوشش نیاید؟ و حالا همان بی دانشی من باعث شده از تماشای فیلم «۲۸ هفته بعد» لذت ببرم و آن را مقایسه کنم با کل آثار مزخرف سال گذشته.

وقتی کارگردانی و پرداخت و فضای به شدت تلخ آن و تصاویر دلمرده و افسرده و فیلمبرداری ستودنی اش همراه با موسیقی ضجه وارش که به روح تماشاگر چنگ می زند، به خاطرم مانده، وقتی آدم ها و قصه اش دقیقاً انگ زمانه هراس انگیز نمایش اش هستند.

۱) شوخی معروف هوارد هاکس با سام پکین پا

جمله طعنه آمیز هوارد هاکس درباره سام پکین پا را به یاد بیاورید و بعد زامبی های سال ۱۹۶۸ جورج رومرو را با ورسیون تازه و امروزی شان مقایسه کنید. هاکس درباره نگاه پکین پا به اسلوموشون / خشونت به شوخی گفته بود؛ «تا آقای پکین پا بخواهد یک نفر را بکشد ما یک قطار جنازه روی زمین ردیف کرده ایم،» و خب اگر امروز این مطایبه هاکس را با پوزخندی رد می کنیم، تکرار و تماشای این ماجرا در ابعاد و جهان دیگری مثل دنیای زامبی ها نه تنها خنده دار نیست که شدیداً دهشتناک و مخوف و جنون آساست.

زامبی ها در طول زمان و انگار به دلیل نوعی جهش ژنی (موتاسیون) و پیشرفت سخت افزاری صنعت- همپای زمانه شان- به تدریج باهوش تر، سریع تر، قوی تر، وحشی تر و وحشت آورتر شده اند. به سرعت باد و در یک چشم به هم زدن به موجودات / طعمه های نگون بخت پیش رویشان می رسند و در یک آن دمار از روزگارشان در می آورند. با تماشای زامبی های به روزشده این دوران بر روی پرده سینما، دوست داریم بدانیم که اصلاً چرا مثلاً در همان «شب مردگان زنده» رومرو آن آدم ها خودشان را در یک خانه حبس کردند و چرا از قدرت و سرعت شان استفاده نکردند و فرار را بر قرار ترجیح ندادند.

در «۲۸ هفته بعد» وقتی در همان فصل اول دان (رابرت کارلایل) با سرعتی حیرت آور در مرتعی سبز می دود و خطوط درهم چهره اش در نمایی نزدیک که نصف قاب را پوشانده استیصال محض را به نمایش می گذارند و در پس زمینه نیز هر لحظه تعداد زامبی ها هم بیشتر می شود دیگر شک نداریم که گویا این بار هم - به سنت چند ساله گذشتند- دیگر قطعاً رهایی در کار نیست. زامبی ها در آخرین نسخه رومرو از این موجودات - سرزمین مردگان(۲۰۰۵)- آنقدر باهوش شده بودند که یاد گرفتند برای زجر کش کردن زنده ها تنها از دستان و دندان هایشان استفاده نکنند و چطور با هر شیء و سلاحی آدم بکشند.

حالا فرمانده جدیدی هم پیدا کرده بودند. سرکرده شان یک سیاه پوست (آنهایی که دلشان می خواست و همیشه دنبال مفاهیم فرامتنی می گردند - و البته فیلم هم در این باره بهشان خط می داد- در او چهره ای شرقی/ عربی دیده بودند) بود که به کمک او از جزیره شان بیرون آمدند و به مرکز تمدن رسیدند و آسمانخراش غول آسایی را به همراه صاحب متمول و بد ذاتش خواسته یا ناخواسته به هوا فرستاند. «۲۸ روز بعد» دنی بویل هم دوباره یادآوری می کرد که گویا این سوی دنیا هم خبری از آسایش و آرامش نیست. دیگر نه امریکا امن است نه اروپا . نه در خانه و فروشگاه زنده می مانیم و نه در شهر و روستا و نه در هیچ جای دیگر.

۲) همه آن چیزی که پس از یازده سپتامبر رخ داد

خب حالا پس از یازده سپتامبر و فاجعه عراق و افغانستان و ظهور دوباره طالبان و القاعده و این هیدرایی که یک سرش را می زنی هزار سر دیگر پیدا می کند، هم دنیای ما رنگ دیگری گرفته هم ارجاعات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی فیلم های ژانر وحشت معنایی متفاوت تر و تازه تر پیدا کرده اند.

تصاویر فیلم «فرزندان بشریت» آلفونسو کوآرون که در آینده ای خیلی دور هم اتفاق نمی افتاد روایت همین روز های بی روشنی ماست؛ وحشت و ترس در جان همه لانه کرده، در چشمان پلیس همه عابران متهم اند، دوربین های ناظر هر لحظه زندگی شما را از دست نمی دهند (در سرتاسر بریتانیا بیش از ۴ میلیون دوربین زندگی روزانه شما را رصد می کنند یعنی سهم هر ۱۴ نفر یک دوربین می شود)، ماجراهای «۲۸ هفته بعد» در لندن اتفاق می افتد. آن ویروس خونی گویا کاملاً از بین رفته یا حداقل از آن خبری نیست.

نمونه های جهش یافته ای داریم که ایمنی نسبی پیدا کرده اند. امریکایی ها اداره امور را به دست گرفتند و می خواهند بعد از بحران اولیه همه چیز را از «نو» بسازند. پیش بینی سرانجام این نوسازی هم آسان است. یعنی چیز دیگری غیر از این نمی توانست باشد؛ امریکایی ها درمانده و ناتوان از مقابله با وضعیت آشفته جدید شهر را به آتش می کشند.

بی دلیل نیست که آنها به اندازه زامبی ها تهدید گرند و فصل کشتار دسته جمعی مردم به همراه زامبی ها (که تا اندازه ای سکانس پلکان اودسای «رزمناو پوتمکین» را تداعی می کند) به مراتب طولانی تر از حمله زامبی ها به نمایش در می آید. اصلاً در این فیلم بیشتر از آنکه زامبی ها حضور داشته باشند این مردم عامی و قربانیان فاجعه هستند که در آشوب و هرج و مرج به مرز خودزنی می رسند (حتی سرباز امریکایی که می خواهد کمک کند توسط هم رزمان خودش در انتها به آتش کشیده می شود). این همه تلخی و سیاهی و این فضای آخرالزمانی حداقل اگر در فیلم های قبلی هم بود، مربوط به دورانی می شد که نه با آدم هایش زندگی کرده بودم و نه درک درستی از واهمه هایشان داشتم.

حامد صرافی زاده


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید