شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

۲۲ بازیكن انقلاب


بچه های محل نبش ضلع شمالی چهار راه كوكاكولا انقلاب خیابان پیروزی جمع شده بودند هدف حمله به پادگان افسریه بود تا بتوانیم با تسخیر آن, اسلحه های موجود در آن را به مسجد منتقل كنیم

از خیابان اول نیروی هوایی تا افسریه راه زیادی بود، با علم به این كه هیچ ماشینی به سمت افسریه و پادگان نمی رفت، رسیدن به آنجا كار آسانی نبود. گروه اول داوطلبان تماماً ورزشكار بودند. فوتبالیست های چهارصد دستگاه نیز به جمع ما اضافه شدند تا یك تیم قوی و آماده خود را به پادگان افسریه برساند.

صدای تیر یك لحظه قطع نمی شد و به نظر می رسید گروهی از ارتشیان یا گارد سنگربندی كرده اند و اجازه نزدیك شدن به پادگان را به هیچ كس نمی دهند. ۲۲ نفر گروه اول داوطلبانه انتخاب شدند. یادش بخیر شهید رضا خسروی اولین نفری بود كه دستش را بالا برد. حسین مقدم منش نفر دوم و یك دروازه بان قد بلند و شجاع به نام منصور عظیمی كه خدا رحمتش كند، او بعدها در راه كردستان تصادف كرد و شهید شد. بقیه نفرات همه جوان بودند. ابتدا خسروی توضیح داد كه این یك ریسك بزرگ است، هر كس دلش با خداست بگوید «یا علی» . به سبك تیمهای ورزشی دستش را دراز كرد و ۲۱ دست دیگر در هم گره خورد و حركت آغاز شد. قرار گذاشتیم اگر پادگان را گرفتیم، گروهای بعد توسط موتور خود را به ما برسانند و ماشین های بعدی نیز آماده باشند یك كامیون خاكبرداری از آن یوسف سیاه نیز در اختیار بود تا بقیه بچه ها را سوار كند و به پادگان بیاورد. یوسف سیاه یك گله ماه گرفتگی روی گونه چپش كاملاً او را از بقیه متمایز می كرد. او نیز در آبادان شهید شد.

گروه ۲۲ نفر اول حركت كردیم، در انتهای خیابان پیروزی برای در امان ماندن از تیرهای گارد كه در پادگان مستقر بودند در جوی های بزرگ افسریه در سمت راست از شمال به جنوب قرار گرفتیم و در مواقعی كه صدای تیراندازی شدید می شد، در لجن های جوی سینه خیز پیش می رفتیم، از آنجا كه همه ورزشكار و جوان بودیم، سختی حركت تأثیری در روحیه ما نگذاشت و پس از یك ساعت و ده دقیقه رسیدیم به خیابان منتهی به پادگان. كمی به اطراف نگاه كردیم، كسی را ندیدیم بلافاصله از جوی بیرون آمدیم و سریع و تك تك خود را به آن سوی خیابان رساندیم. از كنار نرده ها دولا دولا خود را به نزدیك در پادگان رساندیم. در كمال حیرت مشاهده كردیم در باز است و هیچ ارتشی یا نظامی در آنجا نیست، من اولین نفری بودم كه خود را به داخل پادگان رساندم. سكوت عجیبی در پادگان حكمفرما بود. به دنبال من ۲۱ جوان دیگر داخل پادگان ریختند، با دستهای خالی و بدون اسلحه، اولین در سمت راست را با لگد گشودم، باز هم سكوت عجیبی حاكم بود. یك لحظه ترس غریبی پیدا كردم. رنگم پریده بود، نكند دامی در سر راه باشد یك خوابگاه سربازان، تمام تخت ها تمیز و ملافه ها آنكارد شده و هیچ كس نبود. وارد شدم. خوابگاه تمیز و منظمی بود. بیرون آمدیم دومین در را كه قفل بود شكستیم. خدای من تا چشم كار می كرد اسلحه. از ام. ۱. آ.س گرفته تا نارنجك، كلت، ژ۳ و هزاران نوع اسلحه دیگر. آنها نیز نظم عجیبی داشت. فضای هولناكی بود. از انفجار و خدای نكرده تله انفجاری می ترسیدیم. ابتدا به طرف اسلحه های سبك رفتیم. با دقت زیاد یك كلت آمریكایی را برداشتم بچه ها نیز به تبعیت از من به طرف اسلحه ها یورش بردند.

پنج تیر هوایی با ژ۳ شلیك كردیم و به دنبال آن موتورسواران و یوسف سیاه با ۳۰۰ نفر كه به كامیون آویزان شده بودند رسیدند و اسلحه خانه را خالی كردیم و به طرف انتهای پادگان حمله بردیم كه از آنجا صدای تیر می آمد. رسیدیم به نرده های ضلع شرقی خوشبختانه بچه های خاوران از آن سمت به پادگان حمله كرده بودند و صدای تیر از اسلحه های آنها بود. سوار كامیون یوسف شدیم و رفتیم به طرف پادگان عشرت آباد كه بدجوری مقاومت كرده بود. از خیابان سرباز به دیوارهای پادگان نزدیك شدیم. یك لودر به ما كمك كرد تا بخشی از دیوار را فرو بریزیم. با فرو ریختن دیوار رگبار مسلسل ها به طرف ما شروع شد، همه در جوی مقابل خوابیدیم، اما راننده لودر گلوله خورد و خون آلود خود را از بالای لودر به پایین پرت كرد و همانجا جان سپرد. گلوله به زیر گلوی او اصابت كرده بود. برای یك لحظه صدای گلوله قطع شد، اما انفجارهای عظیمی در درون پادگان صورت می گرفت. با یك آماده باش نزدیك ۳۰۰ نفر با فریاد الله اكبر به طرف پادگان یورش بردیم. از روی دیوار ریخته شده عبور كردیم و ناگهان انفجار و شهید شدن ۷ نفر از بچه های جلوی صف، اما ما به داخل پادگان رسیدیم و در پشت سكوها و بشكه ها سنگر گرفتیم. گردو غبار عجیبی در فضا به چشم می خورد و از لابه لای آن چهره جوانانی كه برای فتح پادگان بی پروایی می كردند . شهید مهدی اسپندی و یك گروه دیگر نیز به ما اضافه شدند و با تیراندازی پی در پی خود را به ساختمان مركزی كه بدجوری مقاومت می كرد رساندیم. حالا یكدیگر را خوب می دیدیم، اكثراً فوتبالیست های آشنا بودند. از خیابان نظام آباد، ایستگاه مدرسه، زمین باغ كلاغها، بچه های خیابان گرگان، بچه های خواجه نظام الملك و سرباز. تیرخورده ها را آمبولانس ها می رساندند و مقاومت گارد یا هر نیروی دیگری تمام شدنی نبود. به مرور مردم غالب می شدند و پرچمهای سفید یا دستمالهای كوچك سفید از لای پنجره های ساختمان مركزی بیشتر می شد. تعدادی از نظامیان مقاومت كننده با زیركی لباسهای نظامی را از تن خارج كرده بودند و خود را قاطی مردم می كردند و با آنها شعار می دادند، سرانجام پس از سه ساعت پادگان تسلیم شد. از گروه ۲۲ نفره ما كه از خیابان پیروزی آمده بودیم، محمد خوشاباور تیر خورده بود كه او را به بیمارستان فیروزگر یا لولاگر برده بودند. در واقع تیم ۲۲ نفره فوتبال ما یك زخمی داده بود. شب چهارراه كوكاكولا را با یك تابلوی سفید به چهار راه انقلاب تبدیل كردیم و با تشكیل گروههای گشت به بازرسی تا صبح پرداختیم تا نظامیان و ساواكی های فراری را دستگیر كنیم. تیم ۲۱ نفره ما نیز نام خود را انقلاب نهاد و تا سه سال پس از انقلاب این تیم را داشتیم و هر كدام بعداً به باشگاهها پیوستند و تعدادی نیز جذب ارگانهای جدید شدند. اكنون كه پس از ۲۶ سال آن خاطره را مرور می كنم، همه مردان پا به سن گذاشته ای شده ایم با سه و چهار بچه و كلی خاطرات و نقطه آغازی كه با ۲۲ بازیكن فوتبال نطفه بست و با انقلابی پیوند خورد و اسلام آمد.



همچنین مشاهده کنید