شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

دون کیشوت


دون کیشوت

دون کیشوت, نجیب زاده فرزانه دون کیخوته دِ لامانچا El ingenioso hidalgo don Quijote de la Mancha شاهکار ادبیات جهان, داستانی به نثر از میگل دِ سروانتس ساآودرا ۱ ۱۵۴۷ ۱۶۱۶ , نویسنده اسپانیایی, که احتمالاً بین سالهای ۱۵۹۸ و ۱۶۰۴ نوشته شد و در ۱۶۰۵در مادرید انتشار یافت

دون کیشوت، نجیب‌زاده فرزانه دون کیخوته دِ لامانچا [El ingenioso hidalgo don Quijote de la Mancha]. شاهکار ادبیات جهان، داستانی به نثر از میگل دِ سروانتس ساآودرا (۱) ۱۵۴۷-۱۶۱۶)، نویسنده اسپانیایی، که احتمالاً بین سالهای ۱۵۹۸ و ۱۶۰۴ نوشته شد و در ۱۶۰۵در مادرید انتشار یافت. ده سال بعد، یعنی در ۱۶۱۵، قسمت دومی از این اثر منتشر شد که به نحوی می‌توان آن را تعبیر و تفسیر و نتیجه‌گیری نهایی قسمت اول به شمار آورد.

بنا بر آنچه خود سروانتس در دیباچه قسمت اول کتاب به ما می‌گوید، منظورش از تألیف این اثر آن بوده است که داستانی پهلوانی به ما عرضه کند متمایز از همه داستانهای پهلوانی که در آن زمان فراوان منتشر می‌شدند. رمان سروانتس با پیروی از سبک و سیاق سنتی داستانهای پهلوانی باب روز نوشته شده است و خود او مدعی است که کتابش ترجمه‌ای از یک متن عربی اصیل تألیف مورخی عرب به نام سیدحامد بن انجلی است. در واقع، مراد از لدون کیشوت» سرگذشت تجیب‌زاده‌ای روستایی و خیالی («هیدالگو»(۲)) به نام آلونسو کیخانو (۳) است که با خواندن و غرق شدن در مطالعه رمانهای پهلوانی به گرایشهای ذاتی خود، که ول بودن بی‌قید و بند قدرت تخیل و شور و شوق شاعرانه و پهلوانانه روح ساده و بی‌آلایش و شریف اوست، پی می‌برد.

این نجیب‌زاده چنان علاقه شدیدی به خواندن داستانهای پهلوانی پیدا می‌کند که همه آن قصه‌ها را واقعی می‌پندارد و درباره آنها با دوستانش، کشیش و دلاک، به بحث و گفتگو می‌پردازد. در مطالعه این‌گونه کتابها چنان غرق می‌شود که آرمانهایی که پهلوانان سرگردان در راه آنها می‌جنگیدند تبدیل به آرمانهای شخصی خودش می‌شود؛ آرمانهایی از قبیل صلح و صفا و عدالت، آن هم عدالتی توأم با عشق و محبت. از آن پس، احساس می‌کند که فراخوانده شده است تا به آن آرمانها در دنیایی آشفته و گرفتار مصایب، که انتظار او را می‌کشد و به وی شهرت و افتخار خواهد داد، تحقق ببخشد. آلونسو کیخانو، پس از آنکه سلاحهای کهنه اجدادش را پاک می‌کند و صیقل می‌دهد و کلاهخودی هم از مقوا برای خود می‌سازد، اسب لاغر خود را، به نام روسینانته (۴)، مفتخر می‌کند و برای خود نیز نام پهلوانی دون کیشوت مانچا را برمی‌گزیند.

سپس زنی روستایی را به عنوان معشوقه خیالی خود انتخاب می‌کند و به او نام عاشقانه دولسینئا دل توبوسو (۵) می‌دهد. یک روز هم، در سفیده صبح، مخفیانه و مسلح به نیزه و سپر، بر اسبش سوار می‌شود و از در پنهانی حیاط خانه‌اش به دنبال ماجراها سر به بیابان می‌گذارد. لیکن دون کیشوت، بدبختانه از نظر خودش، چون هنوز رسماً به مقام پهلوانی نایل نیامده بود، حقاً نمی‌توانست به این پیشه اشتغال ورزد؛ این است که برای انجام دادن این تشریفات تصمیم می‌گیرد که به نخستین کسی که برمی‌خورد متوسل شود. همچنان که زمام اختیار خود را به دست روسینانته سپرده است و با او پیش می‌رود، در عالم خیال آرزوی خود را برآورده می‌بیند و خود را قهرمان کتابی می‌یابد که از هنرنماییهای پهلوانی آینده‌اش ستایشها خواهد کرد.

آخر، پس از یک روز طی طریق، در زیر آفتاب سوزان، در حالی که خسته و گرسنه شده است، به کاروانسرایی واقع در گوشه پتری از صحرا می‌رسد. دون کیشوت آن را قصر یا قلعه می‌پندارد. دختران هرزه‌ای که در نزدیکی در آن کاروانسرا ایستاده‌اند و به او در لباس کندن و پشت میز نشستن برای صرف غذا کمک می‌کنند،‌همچون دوشیزگان نجیب‌زاده و والاتبار، مورد احترام و اعزاز و اکرام او قرار می‌گیرند. همین که سیر می‌شود، خود را به پای مرد کاروانسرادار که رذلی بی‌سر و بی‌پا و حقه‌باز هفت خط است می‌اندازد و از او می‌خواهد تا به مقام پهلوانی‌اش ارتقا دهد. کاروانسرادار که فهمیده است دون کیشوت یک شاهی پول در جیب ندارد، به او اندرز می‌دهد که پولی برای خود دست و پا کند و مهتری به خدمت خود درآورد که بتواند به کارهای ضروری او در این آوارگی و سرگردانی برسد. سرانجام به او قول می‌دهد که روز بعد از شب زنده‌داری در حیاط کاروانسرا به او سلاح پهلوانی بپوشاند.

به هنگام آن شب‌زنده‌داری، و به سبب واکنشهای بسیار تند و سریع دون کیشوت در قبال شوخیهای چند تن گاریچی، پیشامدهای ناگواری روی می‌دهد، و کاروانسرادار صلاح در آن می‌بیند که مراسم اعطای سلاح پهلوانی را جلو بیندازد. کاروانسرادار در نقش پدرخواندگی خویش، از روی دفتری که در آن حساب کاو یونجه خود را نگاه می‌دارد، شروع به خواندن اوراد و ادعیه‌ای مرسوم برای این کار می‌کند؛ و در همان دم، آن دو دختر نیز نقش مادرخوانده پهلوان را ایفا می‌کنند.

دون کیشوت، که بدین‌گونه قانوناً در فرقه پهلوانی سرگردان پذیرفته شده است، دوباره راه خود را در پیش می‌گیرد. نخستین عمل رفع ستمی که پهلوان انجام می‌دهد جلوگیری از کار دهقانی است که به پسرک چوپان خود به قصد کشت شلاق می‌زند؛ ولی همین که پهلوان سرگردان از آنجا دور می‌شود آن چوپان بدبخت سرنوشتی به جز این ندارد که کتک سخت‌تری می‌خورد.

پس از آن، پهلوان به عده‌ای از بازرگانان شهر تولدو (۶) برمی‌خورد، و از ایشان می‌خواهد تا بی‌آنکه هرگز معشوقه او، دولسینئا، را دیده باشند اقرار کنند به اینکه در دنیا هیچ زنی در زیبایی به پای او نمی‌رسد. دریغا که چه ماجرای غم‌انگیزی بر اثر این برخورد پیش می‌آید! دون کیشوت، در جریان نبردی که بین او و مسخره‌کنندگانش درمی‌گیرد، به دنبال اسبش به روی زمین کشیده می‌شود و بارانی از ضربات چوب بر پشتش فرود می‌آید. یکی از همشهریانش او را زخمی و کوفته بازمی‌یابد و وقتی که به توضیحاتی گوش می‌دهد که دون کیشوت من‌من کنان درباره علت این پیشامد به او می‌دهد، یقین می‌کند که مردک دیوانه شده است و او را به خانه‌اش، که در آنجا خواهرزاده‌اش و کدبانوی خانه و دوستانش کشیش و دلاک با نگرانی انتظارش را می‌کشند، برمی‌گرداند.

به نظر همه ایشان چنین می‌آید که مسئول این دیواگیهای پهلوانی دون کیشوت –که از قلب پاک و شریف ولی خیالاتی او بیرون زده است- همان «کتابهای بی‌گناه» کتابخانه او هستند. در نتیجه، کشیش و دلاک صورتی از آن کتابها برمی‌دارند، بنا به سلیقه شخصی خود و به مقتضای درک و میزان سوادی که دارند، برخی از آنها را از درافتادن به درون شعله‌های آتش معاف می‌دارند یا می‌کوشند که نجات بدهند، و بقیه محکوم به سوختن می‌شوند.

ولیکن اینک دون کیشوت دوباره بر راهها روان شده است. به پیروی از اندرزهای کاروانسرادار، دهقانی از ساکنان شهرک خود را به عنوان مهتر برمی‌گزیند که سانچو پانئا (۷) نام دارد، دون کیشوت او را، به طمع دست یافتن به سود و ثروت کلان و به هوای فتح جزیره‌ای که وی را بر آن حاکم خواهد کرد، به دنبال خود می‌کشاند. حال هر دو تن، یعنی پهلوان و سلاح‌دارش، با هم بر راههای خلوت کاستیلیا (۸) روان‌اند. یکی از آنها به رنگ زیتون است و بلند قد و لاغراندام، و بر روسینانته سوار است، و دیگری که صورت سرخی دارد و چاق و چله و تپلی است بر خر خود سوار می‌شود. دون کیشوت مظهر انسانی است با طرز فکری خاص و دائم در فعالیت بی‌امانی است که البته خود بر خود تحمیل کرده است؛ فعالیتی که ماهیت آن به حکم سرشت ذاتی و اراده خود او تعیین شده است و رو به سمت آرزویی دارد که با گرایشها و با توقعات ذاتی و طبیعی وی هماهنگ است.

برعکس او، سانچو پانئا سلاح‌دار وفاداری است که چیزی از آیین پهلوانان سرگردان نمی‌داند؛ از یک طرف، از دور و با رعایت کامل امنیت و سلامت خود، در برخوردهای خطرناکی که اربابش می‌خواهد با آنها روبه‌رو شود، حضور خواهد یافت، و از طرفی هم حاضر خواهد بود که خود را به روی هرچیزی که به نظرش طعمه سهل‌الوصولی بیاید بیندازد. نخستین ماجرای ایشان برخورد با آسیاهای بادی است که به چشم دون کیشوت همچون غولان عظیمی جلوه می‌کنند.

سانچو هرچه تلاش می‌کند که اربابش را از اشتباه درآورد و او را از واقعیت امر آگاه سازد نتیجه‌ای نمی‌گیرد. تصویر نخستینی که دون کیشوت از آن آسیاها در ذهن ساخته است و احساسات او از آن مایه می‌گیرد، برای او کافی است که آن را دلیل بر واقعیت بداند؛ و لذا با خود می‌گوید؛ «من فکر می‌کنم که آنچه می‌بینم همان است که می‌گویم.» پندارگرایی او، چه در زمینه شناسایی و چه در زمینه عمل، به حدی است که هیچ تجربه تلخی هم قادر نیست آن را در هم بشکند. دون کیشوت هیچ‌گاه به سمت آن‌چه محسوسات گواهی می‌دهند برنمی‌گردد، و همیشه برای خود و برای هرچیزی در شیطنتهای ساحرانی که به افتخارات او حسد می‌ورزند، توجیهاتی می‌یابد.

دون کیشوت، همان‌گونه که به ماجرای آسیاهای بادی کشیده شده بود، اکنون باز برای برخورد با ماجراهای تازه آماده است. اینک دو کشیش بندیکتی که در جاده به سمت او پیش می‌آیند، و در کنار ایشان، بر حسب اتفاق، بانویی است از اهالی بیسکا (۹)یی که به شهر سِویلیا (۱۰) می‌رود. به نظر دون کیشوت، آن دو کشیش باید دو جادوگر باشند که می‌خواهند شاهزاده خانمی را بربایند و یقین هم می‌کند که چنین است؛ این است که با خشم و خروش بر ایشان می‌تازد. و اما سانچو در این خیال است که به روی یکی از آن دو کشیش که بر زمین افتاده است بپرد و هرچه دارد از او بگیرد؛ ولی از نوکرانی که به کمک اربابانشان شتافته‌اند سخت کتک می‌خورد و از پا درمی‌آید: دون کیشوت در برابر آن بانو خم می‌شود و احترامات فائقه خود را به او عرضه می‌کند. با یکی از نوکران آن بانو نبردی با شمشیر می‌کند و از آن به نحوی که می‌تواند نجات می‌یابد. ولیکن این پیشامدها تنها دردهای اجتناب‌ناپذیر و نتیجه اعمال یک پهلوان سرگردان است و بس!

خوشبختانه دون کیشوت و سلاح‌دارش، به هنگام غروب به چوپانانی برمی‌خورند که از ایشان با روی خوش پذیرایی می‌کنند. در حین صرف شام، در عین حیرت و دقت همگان و در آن دم که سانچوی گرسنه سخت به خوردن مشغول است، دون کیشوت لب به ستایش از آرمان صلح‌طلبی خود، از عصر طلایی شگفت‌انگیز، و از خوشبختی و سعادتی می‌گشاید که به دنبال آن خواهد آمد: رؤیایی شاعرانه، حاکی از آرمانی محسوس و قابل لمس، که در همه کشورها عمیقاً ریشه دوانیده است، زیرا از دل خود تاریخ بیرون می‌جهد و بیان‌کننده قدرت درونی آن است، و به رنگها و شیوه‌های گوناگون فرمان به جاودانگی آن می‌دهد. دون کیشوت آن را با شور و حرارتی مذهبی و با ایمانی عمیق بیان می‌کند؛ و برای همین است که ما همیشه او را با همان علاقه نگاه می‌کنیم. با این حال،‌وقتی می‌گوید که برای رسیدن به این کمال مطلوب سلاح پهلوانان سرگردان ضروری است، ما نمی‌توانیم جلو لبخند خود را بگیریم. این مسئله شاعرانه، که جنبه جهانی دارد، به صورت گرایشی طبیعی به خوشبختی در ذات هرفردی وجود دارد. دون کیشوت در تلاش است تا با پیروی از روشهایی که در کتب پهلوانی خود خوانده است، این رؤیا را به واقعیت برساند؛ روشهای یک رویا که در بیرون از تاریخ و در دنیایی خیالی جریان دارد، احساسی پاک و بی‌غش که تنها در تصویرهای خود او منعکس است، تصویرهایی که او خود را در آنها بازمی‌شناسد و خود را در آنها دوست می‌دارد.

از اینجا به بعد، ماجرای رمان سروانتس در دو زمینه جریان می‌یابد که دائم به روی هم می‌افتند. در زمینه اول،‌دون کیشوت و سانچو در پرتو نور تندی نمودار می‌شوند، در حالی که هردو نسبت به آرمان خود وفادارند: یکی مظهر عشق است و جوانمردی، و دیگری مظهر گرایش به سودجویی: دو اصل قابل درک، دو اصل فی‌نفسه که فعالیت خاص پهلوان و سلاح‌دارش را بیان و توجیه می‌کنند؛ دو اصلی که بر مبنای نگرشهای سروانتس تقلید کامل‌اند.

در زمینه دوم، یعنی زمینه واقعیت روزانه، موجودات متعددی با حرکتی مداوم از برابر چشم خواننده می‌گذرند، موجوداتی که با گرایش ذاتی خود آرزومند نیل به خوشبختی‌اند، گرایشی که ایشان را با قدرتی فراتر از قدرت و زور عقل و شعور آدمی به سوی زیبایی چیزهای موجود به پیش می‌راند؛ و با همین گرایش است –گرایشی که می‌توان گفت اشتهاست، هوس است، عشق است که دون کیشوت می‌کوشد با چوپانان سخن بگوید. چوپانان برای او داستان مرگ دردناک چریسوستومه (۱۱) را نقل می‌کنند که به خاطر عشق به مارسلا (۱۲) خودکشی کرده است؛ ولیکن مارسلا در برابر تهمتهایی که به گناه سنگدلی به او زده‌اند در مقام دفاع از خود برمی‌آید و این حق را برای خویش مسلم می‌دارد که آزادانه معشوق خود را خود برگزیند؛ و دون کیشوت جانب مارسلا را می‌گیرد.

پهلوان و سلاح‌دارش همه قدرت این گرایش آزادانه را وقتی خوب احساس می‌کنند که از «یانگواسیها» (۱۳) با ضربات چوب و چماق کتک مفصلی می‌خورند، زیرا روسینانته یورغه روان و سرشار از شور و شوق به مادیانهای زیبای ایشان نزدیک شده بود.

دون کیشوت و سانچو، خسته و کوفته و زخم‌خورده، به کاروانسرای دومی می‌رسند که در واقع «قلعه» دوم ایشان است، و در آنجا با دلسوزی از آنان مراقبت و پرستاری به عمل می‌آید. با این همه، در طول مدت شب، دون کیشوت مزاحم عشق‌بازیهای پنهانی ماریتورنس (۱۴)، خدمتکار کاروانسرا، با یک گاریچی می‌شود؛ باز هیاهویی به پا می‌شود و از آن، گرفتاریهای تازه‌ای برای آن دو بدبخت پیش می‌آید. وقتی که آن دو دوست آماده رفتن می‌شوند و می‌خواهند برطبق قوانین و مقررات پهلوانی بابت هزینه‌های خود پولی نپردازند، سانچو را می‌گیرند و در لحافی می‌پیچند و آن بیچاره مجبور می‌شود که بدهی خود را با تن خود بپردازد.

ولی دوباره ماجراها با همان روال سابق آغاز می‌شود: گله‌های گوسفند و میش به جای لشکریان دشمن گرفته می‌شوند و کسانی که شب هنگام به دنبال جنازه‌ای در حرکت‌اند به جای راهزنانی گرفته می‌شوند که پهلوان مجروحی را می‌ربایند. صدای آبدنگها در تاریکی شب دون کیشوت را در رؤیاهای پهلوانی فرو می‌برد و سانچو را از ترس به لرزه درمی‌آورد.لگن یک سلمانی که صاحبش آن را به جای چتر بر سر گذاشته است تا او را از باران در امان بدارد به نظر دون کیشوت همان کلاهخود سحرآمیز مامبرینو (۱۵) [پهلوان افسانه‌ای ایتالیایی که کلاهخودش صاحب آن را آسیب‌ناپذیر می‌کرد] می‌آید؛ و سرانجام، دون کیشوت متعهد می‌شود که مدافع گروهی از زندانیان محکوم به اعمال شاقه باشد: به نام یک آزادی کلی و بی‌حد و حصر، ایشان را از چنگ عدالت بیرون می‌کشد.

لیکن او نیز به نوبه خود متحمل بدرفتاریها و آزار و اذیتهایی می‌شود که حقش است، و آن به هنگامی است که همان محکومان آزاد شده به دست او بر ضد خودش قیام می‌کنند؛ چون از قوانین احمقانه پهلوانی او دستخوش خشم و خروش شده‌اند. دون کیشوت با حیله‌ای موفقیت‌آمیز و به اصرار سانچو که گمان می‌کند مأموران عدالت پادشاهی در تعقیبشان هستند، در ارتفاعات بیشه‌دار سیرامورنا (۱۶) فرو می‌رود، و در آنجا به کاردنیو (۱۷)ی بیچاره برمی‌خورد که از عشق محبوبه‌اش لوسیندا (۱۸) دیوانه شده است و گمان می‌کند که فریبش داده‌اند. دون کیشوت نیز به نوبه خود، و بی‌هیچ علت موجهی تصمیم می‌گیرد که به میل خود دیوانه شود و مانند آمادیس (۱۹) که اوریانا (۲۰) او را از خود رانده بود در میان آن بیشه‌ها به ریاضت بپردازد. لیکن ابتدا نامه‌ای عاشقانه به معشوقه‌اش، دولسینئا د توبوسو، می‌نویسد –نامی که برای او خلاصه‌کننده کمال مطلوب زیبایی زنانه است- و نامه را به سانچو می‌سپارد، ولی او آن را گم می‌کند. سانچو به همان کاروانسرایی برمی‌گردد که خاطرات تلخی از آنجا داشت، و در آنجا با کشیش و دلاک برخورد می‌کند. پس از آنکه از ایشان وعده پاداش تازه‌ای می‌گیرد، محلی را که دون کیشوت در آن مانده است به ایشان می‌گوید، و حتی راهنمای ایشان هم می‌شود و آنان را به آنجا می‌برد.

در طول راه و در وسط بیشه‌زارهای سیرامورنا به زن جوانی به نام دوروتئو (۲۱) برمی‌خورند که خوش‌خلق است و باهوش. و با نگرانی تمام به دنبال عاشقش فرناندو (۲۲)، که گم شده است، می‌گردد. کشیش و دلاک با دوروتئو ساخت و پاخت می‌کنند و قرار می‌شود که آن زن خود را به صورت شاهزاده خانمی ستمدیده به دون کیشوت معرفی کند که به کمک او نیازمند است.

با این تمهید دوروتئو دون کیشوت را مطیع اراده خود خواهد کرد و او را به خانه‌اش بازخواهد آورد. و در واقع همین هم می‌شود. دون کیشوت در این کار تنها ازتخیلات زیبای پهلوانی خود فرمان می‌برد و بس! خوشحال است از اینکه سلاحهای خود را در راه خدمت به شاهزاده خانمی به کار می‌گیرد، ولیکن در دل بیشتر خوشحال است از اینکه از سانچو می‌شنود که معشوقه‌اش دولسینئا نامه او را دریافت کرده است. دون کیشوت تسلیم می‌شود، و او را به همان کاروانسرا می‌آورند؛ کاروانسرایی که به راستی برای همه به صورت نوعی قلعه جادویی درمی‌اید.

در این نقطه از داستان، ما به وسط ماجرا رسیده‌ایم: یعنی اکنون هنگام آن است که مجموعه آن ماجراهای تشکیل‌دهنده تار و پود رمان به نتیجه مطلوب خود برسند.

در برابر عشق و علاقه پهلوانی دون کیشوت، که حساس آن در انزوایی بیرون از زمان فراموش می‌شود و به قالب تصویرهایی درمی‌آید که تنها برای خود او شادی‌اند، سروانتس از جهت فعالیت اخلاقی، عشق رؤیایی و دردناک و شوم آنسلم (۲۳) را ترسیم می‌کند؛ جوانی که در معشوقه‌اش، کامیلو (۲۴)، تنها تصویر خودش را دوست می‌دارد (قصه کنجکاو بی‌تدبیر). بدین‌گونه، مؤلف می‌خواسته است از عشق راستین، که سرچشمه خشک‌ناشدنی زندگی و شادی است، و هرکس به هدف جاودانی آن در غنای آزمونی محسوس تحقق می‌بخشد، ستایش کند؛ هدفی که حتی در آن لحظه هم که به آن دست می‌یابند توصیف‌ناپذیر است. ما اکنون در نقطه برخورد با دیدارهای نیکوفرجام و وصلتهای متناسب هستیم: دو جفت عاشق و معشوق، یعنی کاردنیو و لوسیندا از یک طرف، و فرناندو دوروتئو از طرف دیگر، پس از ماجراهایی بس درازمدت دوباره به هم می‌پیوندند. دریاداری هم که از اسارت گریخته است برادر خود را در حالی بازمی‌یابد که خود را برای رفتن به امریکا آماده می‌کند. دو جوان نیز به نامهای کلِر (۲۵) و لوئیس (۲۶) رؤیاهای عشق خود را در سر می‌پرورند.

لیکن دون کیشوت در میان همه این شادمانیها موجب ناراحتیها و پریشان‌حالیهای تازه‌ای می‌شود که خوشبختانه به خوشی و شادکامی می‌انجامند. در واقع، همه به او به چشم دیوانه می‌نگرند، و به همین جهت اعمال ناصوابش را عادی و طبیعی می‌دانند و بر او می‌بخشایند. کشیش و دلاک با استفاده از همان نیرنگها که شرحشان فراوان در داستانهای پهلوانی آمده است، موفق می‌شوند که به دون کیشوت بقبولانند که قربانی سحر و جادو شده است، و او را سوار بر ارابه‌ای که گاوان آن را می‌کشند به خانه بازمی‌گردانند؛ با این حال، نمی‌توانند پیش از برگرداندنش وی را از دست زدن به چند فقره کار جنون‌آمیز بازدارند. و چنین است انگیزه تدوین نخستین قسمت کتاب دون کیشوت، در عین سادگی تقریباً طرح‌گونه گسترش آن و با اندیشه بنیانی که به آن جان می‌دمد.

این رمان در اصل، مولود انتقاد جدی از داستانهای پهلوانی است که می‌بایست به طور خیلی ساده، از طریق تقلید از آنها،با آنها به مخالفت برخیزد؛ لیکن کم‌کم به صورت تصویر شاعرانه و صادقانه از دنیایی بیش از پیش گسترده و پیچیده درآمده است که در درون آن نیرویی عمل می‌کند شبیه به نیرویی که توجیه کننده زندگی فردی و زندگی عمومی و مفسر تاریخ بشری و صیرورت آن است.

این نیرو، در نظر سروانتس، اساسً به سه صورت، که هر سه رویه‌های یک منشور واحدند، تجلی می‌کند؛ از یک طرف، بزرگمنشی و عظمت اخلاقی دون کیشوت است، و از طرف دیگر واقع‌بینی و خودخواهی عملی سانچو پانثا است؛ ولیکن این دو طریقه عمل، که به ظاهر آشتی‌ناپذیر و عمیقاً مغایر با یکدیگرند، در برابر جاذبه اسرارآمیز کمال مطلوب زیبایی پا پس می‌کشند که اگر هم بر آنها غالب نمی‌شود، لااقل، پس از سرخوردگیها باقی می‌ماند و تکذیبی دائمی در برابر واقعیت غم‌انگیز عرضه می‌کند. ولی این کمال مطلوب کدام است؟ به این سؤال نمی‌توان به جز پاسخی گنگ و مبهم داد. جز اینکه قدرتی عمیقاً ریشه‌دار در انسان به او داده شده است که می‌تواند از خود فراتر رود، و مخصوصاً در مورد خود سروانتس، این فراتر رفتن در اثر هنریی تحقق می‌یابد که او در آن میدان وسیعی برای کارانداختن ذوق واستعداد خود می‌یابد. سروانتس، در برابر این دنیای شاعرانه که قدرت تخیل او در واقعیت برقرار می‌کند، کارش به درک احساسی از احسان می‌رسد که با گذشتی خیرخواهانه با همه شکلهایی که عشق در آنها تحقق می‌یابد سازگار است: و این نوعی الهام طبیعی است که همه آدمها را در پی خود می‌کشد.

و حتی در گرماگرم شور و شتابش، که سرشار از تشویق و نگرانی است، باز ما را به سوی یک زندگی نظری می‌برد. بدین‌گونه، به سبب همین احساس احسان، همه وارد خط سیر نورانی ماجراهای باورنکردنی دون کیشوت می‌شوند؛ گویی تمامی اثر در لبخندی مجرد و نیمه‌شفاف پیچیده شده است که در نهان به غنایی تمام‌ناشدنی از انسانیت و از تجارب واقعاً آزموده دست می‌یابد. سحر و جادوی این لبخند، ضمن اینکه به داستان جنبه‌ای غیرقابل تقلید بخشیده، برای سروانتس نیز شهرتی پیروزمندانه تأمین کرده است.

همین کامیابی سروانتس را تشویق کرد تا برای توجیه و تجزیه و تحلیل شاهکار خود، و همچنین برای دفاع از خود در برابر دانشمندان و نقادان و در برابر بدگوییهای ایشان، که منکر وجود زیبایی مطلوب و محسوس در کتابش بودند، دوباره قلم به دست بگیرد. و چنین است که برای بار سوم دون کیشوت را به اسب تاختن وامی‌دارد!

پهلوان از طریق سلاح‌دارش سانچو و از طریق دانشجو سامسون کاراسکو (۲۷) خبردار شده است که صیت شهرت هنرنماییهایش در تمام دنیا پیچیده است. منظور از آن، نقل صاف و ساده و عاری از هرگونه آرایشهای تملق‌آمیز، بدون ذکر چوبها و کتکهایی است که خودش خورده و بدون اشاره به بدبختیها و بلاهای مضحکی است که بر سر سلاح‌دارش آمده است. همه از نقل ماجراهای او به خنده می‌افتند، ولی هیچ‌کس واقعیت زندگی احساساتی او را، که بر تلاشی قهرمانی به سوی کمال مطلوب مورد عشق و علاقه‌اش گسترده است، درک نکرده است؛ و دون کیشوت از این بابت غصه می‌خورد. احساس می‌کند که لازم است با ستایش از نحوه زندگی خود، در برابر اعتراضات خواهرزاده‌اش و کدبانویش، به آن ثبات و استحکام بیشتری ببخشد. بار دیگر سلاح‌دار وفادار خود سانچو را در کنار خویش می‌یابد؛ سلاح‌داری که از این شهرت غیرمنتظر اربابش به وجد آمده است و می‌کوشد تا با گرفتن مساعده‌ای از بابت خدماتش بهره‌ای مادی هم از آن شهرت ببرد، ولی نتیجه‌ای نمی‌گیرد.

محمد قاضی. فرهنگ آثار. سروش.

۱.Miguel de Cervantes Saavedra ۲.hidalgo ۳.Alonso Quixano

۴.Rossinante ۵.Dulcinea del Toboso ۶.Toledo ۷.Sancho Panza ۸.Castilla

۹.Biscaye ۱۰.Sevilla ۱۱.Chrysostome ۱۲.Marcela

۱۳.Yanguais ۱۴.Maritornes ۱۵.Mambrino ۱۶.Sierra Morena

۱۷.Cardenio ۱۸.Lucinda ۱۹.Amadis ۲۰.Oriana ۲۱.Doroteo

۲۲.Fernando ۲۳.Anselme ۲۴.Camilo ۲۵.Claire ۲۶.Luis ۲۷.Samson Carrasco

۲۸.Saragossa ۲۹.Don Diego de Miranda ۳۰.Gamache ۳۱.Quitteria ۳۲.Basil ۳۳.Montesinos ۳۴.Ebro ۳۵.Concussion ۳۶.Rocco Guinart

۳۷.Bibliografia critique de las obras de M.de Cervantes ۳۸.L.Rius

۳۹.J.J.Bertand ۴۰.Cervantes et le romantisme allemande

۴۱.M.Bardon ۴۲.Don Quichette en France au XVIII ۴۳.M.Casella

۴۴.Licenciado Alonso Fernandez de Avellaneda de Tordesilla

۴۵.Lope de Vega ۴۶.Ruiz de Alarcon ۴۷.Tirso de Molina

۴۸.El caballero desamorado ۴۹.Leasge ۵۰.Guillen de Castro Y Belvis

۵۱.Juan Matos Fragoso ۵۲.Fletcher ۵۳.Candido Maria Trigueros

۵۴.Cristobal de Anzarena ۵۵.Jacinto Maria Belgado ۵۶.F.Sineriz

۵۷.Juan Montalvo ۵۸.Giovanni Meli ۵۹.Thomas of Urtey ۶۰.Purcell

۶۱.Courteville ۶۲.Eccles ۶۳.Pack ۶۴.Morgan ۶۵.Francesco Bartolomeo Conti

۶۶.Georg Philipp Telemann ۶۷.Giovanni Alberto Ristori

۶۸.Joseph Bodin Boismortier ۶۹.Daniel Treu ۷۰.Giovanni Paisello

۷۱.Nicolo Piccini ۷۲.Antonio Salleri ۷۳.Franz Spindler ۷۴.Breslau

۷۵.Angelo Tarchi ۷۶.Ditters von Dittersdorff ۷۷.Oels ۷۸.Wenzel Gahrich

۷۹.Saverio Mercadante ۸۰.Alberto Mazzuccato ۸۱.Stanislaw Moniuzko

۸۲.Emille Pessard ۸۳.Anton Rubinstein ۸۴.Jules Emile Massenet

۸۵.Cain ۸۶.Lorrain ۸۷.Richard Strauss ۸۸.Reginald de Koven ۸۹.Anton Beer Waldbrunn ۹۰.Charles Tournemire ۹۱.Emil Abranyi ۹۲.Paul Pierne

۹۳.Rodriguez de Miranda ۹۴.Prado ۹۵.Gustave Dore ۹۶.H.Daumier


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید