پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

لبخند خورشید


لبخند خورشید

دخترک به دیوار تکیه داده بود، خورشید که به پشت کوه‌ها نزدیک می‌شد، از دور سایه پدر دیده می‌شد. هر چه پدر نزدیک‌تر می‌شد، قلب دختر بیشتر پر از شکوفه‌های شادی می‌شد. آن روز دخترک …

دخترک به دیوار تکیه داده بود، خورشید که به پشت کوه‌ها نزدیک می‌شد، از دور سایه پدر دیده می‌شد. هر چه پدر نزدیک‌تر می‌شد، قلب دختر بیشتر پر از شکوفه‌های شادی می‌شد. آن روز دخترک مثل همیشه نگاه به راه دوخته بود، خورشید به کوه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، اما سایه از او دور و دورتر می‌شد. دخترک سال‌ها بود که در سیاهی به دنبال پدر می‌گشت، اما انگار او در سیاهی شب گم شده بود. دخترک آن روز صبح وقتی خورشید را دید که از پشت کوه‌ها بیرون می‌آمد، پس از سال‌ها انتظار لبخند پدر را دید، نور و گرمی محبت پدر قلبش را پر از شکوفه کرده بود. پدر از پشت کوه‌ها به او لبخند می‌زد، هر چند که از او خیلی دور بود.

هدی مهدوی



همچنین مشاهده کنید