جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

درباره آلفرد اشنیتکه آهنگساز


درباره آلفرد اشنیتکه آهنگساز

اشنیتکه در زمره معترضانی بود که حکومت روسیه دائماً آنها را تحت نظر داشت, تا حدی که نخستین سمفونی او از سوی مجمع آهنگسازان ممنوع اعلام شد در سال ۱۹۸۰ پس از این که از شرکت در رای گیری این مجمع سر باز زد, دولت خروجش از روسیه را ممنوع کرد

آلفرد اشنیتکه در روسیه متولد شد و از سال ۱۹۴۶ تحصیلات موسیقی اش را در شهر وین، جایی که پدرش به حرفه روزنامه نگاری و مترجمی مشغول بود، آغاز کرد. در سال ۱۹۴۸ به همراه خانواده به مسکو مهاجرت کرد و تحصیلاتش را در رشته آهنگسازی در سال ۱۹۶۱ در کنسرواتوار مسکو به پایان رساند و از سال ۱۹۶۲ تا سال ۱۹۷۲ در آنجا به تدریس مشغول بود. پس از آن به ساختن موسیقی فیلم روی آورد، در همان سال ها مسیحی شد و عقاید مذهبی شدیدش تاثیر بسیاری بر موسیقی اش به جا گذاشت.

اشنیتکه در زمره معترضانی بود که حکومت روسیه دائماً آنها را تحت نظر داشت، تا حدی که نخستین سمفونی او از سوی مجمع آهنگسازان ممنوع اعلام شد. در سال ۱۹۸۰ پس از این که از شرکت در رای گیری این مجمع سر باز زد، دولت خروجش از روسیه را ممنوع کرد.

در سال ۱۹۸۵ در اثر سکته به حال کما فرو رفت. هر چند در آن زمان پزشکان مرگ او را حتمی اعلام کردند، اما او توانست تا حدی بهبودی یافته و مجدداً به آهنگسازی بپردازد. در سال ۱۹۹۰ روسیه را ترک کرد و هامبورگ را برای اقامت برگزید. سلامتی اش دائماً در مخاطره بود، مجدداً دچار سکته شد و سرانجام در سوم آگوست سال ۱۹۹۸ چشم از جهان فرو بست.

سرمای هوا آنقدر هست که یک نوشیدنی گرم هم نمی تواند یخ روحت را باز کند. باد نمی آید. دولته پنجره هم تنگ هم کیپ شده اما خاطرات سال های نه چندان دور هنوز هم در سرم چرخ می خورد.دلیلی برای نوشتن ندارم.

دومین باری است که در سومین سفرم به واشنگتن دکتر فاستوس را می خوانم و برای چندمین بار متوالی است که از خودم می پرسم چه می شود که یک نویسنده، یک آهنگساز و یک روزنامه نگار درگیر ذهنیتی مشترک می شوند. شاید این تنها دلیل من برای نوشتن از مردی باشد که سال ها پیش، در همین هتل اما نه در همین اتاق، روبه روی من نشست و از تاثیر شگرف دکتر فاستوس بر موسیقی اش گفت.آشنایی من و اشنیتکه کاملاً اتفاقی بود.

آدم های کمی هستند که در بودنشان جهانی می شوند و آدم های کمتری که فرصت یک گپ کوتاه برای کشف جهان این آدم های جهانی را داشته باشند. روزنامه نگاری اگر که همیشه اولی را به تو ندهد، دومی را اما حتماً می دهد،یکشنبه ای بود سرد، اما باد نمی آمد و ما در همین هتل که آن روزها هم نامش واترگیت بود، قرار داشتیم. اشنیتکه آدم آرامی بود.

آنقدر آرام که حس می کردی با پسربچه ای خجالتی روبه رو هستی. با ملایمت صحبت می کرد و روی بعضی از واژه ها تاکید خاصی داشت. انگلیسی نمی دانست و مدام نگاهش به دهان مترجمی بود که با لحنی خشک واژه ها را از قالبی به قالبی دیگر می ریخت. چهره بشاشی داشت. صورتی نسبتاً پهن با چشمانی پف آلود. موهای صاف خرمایی رنگش تا روی شانه هایش می رسید و غبغبش اندکی آویزان می نمود.

کت و شلوار آبی خوشرنگی پوشیده و کراواتش روی شکم برآمده اش اندکی چین خورده بود. دست راستش بفهمی نفهمی می لرزید. دو سکته مغزی ناتوانش کرده بود اما هنوز سرپا بود. می دانستم که برخلاف دیگر آهنگسازان هم دوره اش رهبری نمی کند و از اینکه در تنظیم هایش کمترین میزان ها را برای پیانو- ساز خودش- می نوشت، متعجب بودم،

با موسیقی به شهرت رسیده بود و شهرتش را مدیون نوآوری اش بود. تاریخ موسیقی را خوب می شناخت و سعی می کرد با فصاحت از آن صحبت کند. این را از انتخاب واژه های مترجم عبوس می فهمیدم،قرار بود درباره «کنسرتو گراسو» او که در واشنگتن اجرا شده بود صحبت کنیم. کارش را شنیده بودم. برداشتی نو از دیدگاه های اساتید برجسته موسیقی.

اشنیتکه آن را ترکیبی از موسیقی باروک، مدرن و مردمی می دانست و اصرار عجیبی داشت تا بر تلفیق عناصر نامتجانس در این اثر تکیه کند. از سمفونی های تازه ای که برای سمفونی ملی و فیلارمونیک نوشته بود می گفت و سعی می کرد نکته ای را از قلم نیندازد.وقتی از کودکی اش می گفت یاد پدربزرگم افتاده بودم که همیشه همان قصه همیشگی را آرام و بی کم و کاست برایم تکرار می کرد.

«پدرم در فرانکفورت به دنیا آمده بود. آلمانی اش خوب بود اما در سال ۱۹۲۶ به روسیه مهاجرت کرد و آنجا با مادرم الگا ژرمن آشنا شد. مادرم زن خوبی بود. از آن زن های روسی که پیانو سرجهازی شان است. من که به دنیا آمدم، پدرم به روزنامه نگاری رو آورده بود و اوضاع مان چندان بد نبود. مادرم پیانو می زد.

پدرم هم می خواند... چه می گویم... کتاب می خواند. آن هم با صدای بلند. سنت کتابخوانی از همان سال ها در خانواده ما نهادینه شد. پدرم بدش نمی آمد دست به قلم شوم و چیزهایی بنویسم اما این قلم فقط روی خطوط حامل بود که جان می گرفت و اثری از خودش به جای می گذاشت. بالاخره هم کار خودم را کردم و رفتم کنسرواتوار مسکو و آهنگسازی خواندم. بعد هم معلم شدم و همانجا شروع کردم به تدریس موسیقی...»

صبر نمی کنم جمله اش را تمام کند. از نخستین سمفونی هایش می پرسم و روزهای پرتب و تاب دهه ۶۰ روسیه.«درکنسرواتوار چیزهای زیادی یاد گرفتم. استادان خوبی داشتم. اوژنی مگوبوف را می شناسید؟ سخت گیر بود اما به کارش خیلی اهمیت می داد و آدم واردی بود. در ساخت سمفونی ها کمکم می کرد. یعنی راه و چاه را نشانم می داد.

اولین سمفونی که ساختم به شدت از سوی انجمن آهنگسازان منکوب شد. آن روزها این طوری بود. تکان می خوردی می گفتند تفکرات غربی دارد. می گفتند سیاسی است. همان شد که تا مدتی اجازه ندادند پایم را از روسیه بیرون بگذارم. شروع کردم به ساخت موسیقی فیلم . کارهای بدی از آن درنیامد. اما چیزی که به من روحیه می داد آهنگسازی برای دل خودم بود.

می دانید من ذاتاً آدم مریض احوالی هستم. خیلی زود دچار سکته مغزی شدم و جسمم تحلیل رفت. اما اینها دلیل نشد تا از آهنگسازی دست بکشم. گاهی فکر می کنم آشنایی یا برخورد با بعضی افراد نقش تعیین کننده ای در سرنوشت فرد دارد.

شوستاکوویچ یکی از این افراد بود. ذهن من را متحول کرد و دید دیگری به من داد. اولین ها همیشه نقش تعیین کننده ای دارند. یک نقش کلیدی. دیدارم با لوییچی نونو، آهنگساز ایتالیایی، من را به فکر فرو برد تا به سبک های متنوع موسیقی نگاهی نو داشته باشم. هدف زندگی ام پیوند موسیقی جدی و موسیقی لایت بوده و همه کاری در این راه کردم... حتی نزدیک بود گردنم را هم بشکنم،»

اشنیتکه از تلاش ها، تمرین ها، شکست ها و ناکامی هایش می گوید. تجربیاتی که کمی عجیب و غریب به نظر می رسد. می گویم بزرگترین تصمیم زندگی ات چه بود؟ کمی فکر می کند. با دست چپش موهایش را پشت گوشش می زند و می گوید؛ «روزی که تصمیم گرفتم مسیحی بشوم. من ذاتاً آدم خداگرایی هستم. اما از تغییر در فرم زندگی لذت می برم. به دنبال عرفان رفتم و آن را وارد باورهایم کردم.

خیلی ها به غلط من را به نوستالژی زدگی محکوم کرده اند. این اشتباه بزرگی است. از گذشته باید گذشت و به آینده نزدیک شد. رابطه من با پسمانده های روزهای رفته، با گذشته مرده، بسیار پیچیده است. به ایوز نگاه کنید. «شوستاکوویچ» را ببینید. اینها نسخ فراموش شده تاریخ موسیقی را زنده کرده اند. اما خلاقیت و نوآوری شان آنها را در دنیای تازه ها جا داده. باید خاص بود. حتی اگر گردنت را هم بشکنند،»

ناخودآگاه می پرسم که آیا اشنیتکه باروک را نفی می کند؟ انگار غافلگیر شده. دنبال واژه ها می گردد. پیدا نمی کند، سکوت می کند. دوباره اما با لحنی آرام تر از پیش ادامه می دهد؛ «شنونده این آثار باید قالب های کهن موسیقی را بشناسد تا بتواند با نگاه مدرن من به این قالب همسو بشود. نه... باروک در تاریخ موسیقی حضور داشته.

حضور جاری و زنده. اگر باروک را نفی کنم اثرم فاقد قالب و سبک می شود. من همیشه سعی کردم سبک های آهنگسازی متفاوت را که در تاریخ موسیقی حضور چشمگیری داشته، با هم ترکیب کنم و به آن ماهیتی دیگرگون بدهم.من از تعصبات مذهبی، از دگماتیسم و جزم اندیشی فرار کرده ام. تفاوت چیزی است که در این راه من را پیش برده. همین.»

سعی می کنم به این آدم آرام عجیب نزدیک تر بشوم. آدمی که در زمان بودنش شاهد گسترش اندیشه هایش در بیشتر کشورهای دنیا بوده. آدمی که تاکید فراوانی بر تفاوت دارد و متفاوت است. آدمی که رگه های مذهبی اش او را به مطالعه آوازهای پروتستان، کاتولیک و ارتدوکس واداشته و ساخته ها و تنظیم هایش با ساختار پلی استایلیسم موج نویی را به راه انداخته.سعی می کنم به او نزدیک تر شوم. اما کار دشواری است. اشنیتکه دست راستش را آرام تکان می دهد.عکاس ها آمده اند. فلاش ها پرنورند. من مکث می کنم و همچنان به دست لرزانش نگاه می کنم.

این تصویر تا امروز در ذهنم ثابت مانده است... تصویر مردی با کت و شلوار آبی، موهای بلند خرمایی، دست لرزان که دکتر فاستوس می خواند و تحت تاثیر خاطره توماس مان است. مردی که موسیقی به او مدیون است.



همچنین مشاهده کنید