جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
باشد یا نباشد موسیقی مهم است
● گفتوگو با فرهاد آئیش، كارگردان و بازیگر تئاتر
فرهاد آئیش در كارهایش توجهای «خاصٍ خود» به موسیقی دارد. اولین كار او، در ظرفیت كارگردان تئاتر، نمایش «چمدان» است كه در آن یكی از شخصیتهای نمایش یك موسیقیدان است.
در نمایش «تق صیر» نیز موسیقی نقش مهمی را ایفا میكرد به طوری كه نام آهنگساز آن در كنار بازیگران قرار داشت و نه جداگانه. در نمایش دیگری از او به نام «پنجرهها» نیز یكی از شخصیتها یك معلم موسیقی است كه سعی دارد زندگی را از طریق موسیقی برای شاگردانش تفسیر كند.
با فرهاد آئیش در مورد نگرش خاصش به این مقوله به صحبت نشستیم وقتی از كارهای شما صحبت میشود، ایدههای خاص شما در زمینهی به كارگیری موسیقی در نمایشهایتان نیز مطرح میشود. از نقش موسیقی در كارهایتان بگویید.
در «چمدان» كه از اولین كارهای من است، میتوانم بگویم به مدت ۸ ماه در امریكا با یك موسیقیدان امریكایی روی موسیقی شروع این نمایش، كار كردم. نام این موزیسین «پی.جی سانیكسون» بود.
قضیه هم تقریباً به حدود ۲۰ سال پیش برمیگردد كه یكی از آوازهای شجریان را با سینتیسایزر و به كمك كامپیوتر از فضای سنتی ایرانی به مرور تبدیل به حالتهایی شبیه موسیقی پاپ، راك و متال و بعد به نوعی «موج نو» (New Wave) كردیم. در آنجا برای من خیلی مهم بود كه موسیقیای كه روی ۴ تا ۵ دقیقهی اول نمایش است، بتواند گویای تمام نمایش باشد. این حساسیتی بود كه من داشتم و در عین حال داستان كار من به نوعی همینطور بود: انسانهایی بودند كه به مرور در آن فضای مدرن قرن بیستم از هم پاشیده میشوند. آدمهایی وارد اتاقی میشدند كه در واقع یك ناكجاآباد بود.
نمیدانستند از كجا آمدهاند، كجا هستند و به كجا خواهند رفت. كمكم این ناكجاآباد كوچك آن قدر پر میشود كه تمام فضا اشغال میشود و دیگر جایی ندارد. تمام این آدمها یك چمدان به دست داشتند درحالی كه خودشان هم نمیدانستند كه چمدانی دست دارند. آخرین نفری كه وارد شد و در بین همهی آن آدمها یك نوع وحدتی ایجاد كرد، یك هنرمند موسیقیدان بود، با یك ویلن در دست.
همه با نگاه از او میخواهند كه ویلن بنوازد، ولی چمدان جزیی از بدن این آدمهاست. یعنی این هنرمند در دستی ویلن دارد ودر دست دیگرش كه چمدان را گرفته، آرشه قرار دارد. سنگینی چمدان اجازه نمیدهد كه هنرمند بتواند ظرافتها و پیچ وخمهای موسیقی سنتی خودمان را ارایه دهد و به همین دلیل مجبور است به خاطر سنگینی چمدان آن قدر حركات آرشهاش ریز و كوچك باشد كه ناگهان درمییابد كه موسیقیاش خیلی نزدیك شده به موسیقی «فیلیپ گلاس» با حالت تكرار یا به نوعی مینیمال میشود.
در عین حال گویی داریم موسیقیای پستمدرن میشنویم. ولی دلیلش سنگینی چمدانی است كه در دست اوست. حالا چمدان چیست؟ نمادی از كل نمایش است. بنابراین در اینجا موسیقی پسزمینهای برای كار من نبود. بعد از آن هم من به هیچ موسیقیای به عنوان پسزمینه كارم نگاه نكردم، به نوعی احساس میكنم این بیاحترامی است. این هنر شاید عاطفیترین هنر دنیاست. یعنی به نظر من دقیقاً نقطهی مقابل جبر است.
شاید بتوان گفت تمام هنرهای دیگر زیر مجموعهای از موسیقی هستند. موسیقی نقش بسیار بزرگی در تمام هنرهای دیگر ایفا میكند. حتی نقاشی كه كاملاً تصویری است، موسیقی دارد. میتوانیم موسیقی را در تصویرش ببینیم. به نظر من در نهایت آن اثری از نظر استتیك (Static) كامل است و میشود آن را یك اثر ماندنی تلقی كرد، كه موسیقیاش یك عنصر واحد با كلیت كار باشد.
این در واقع آن موسیقیای است كه در بطن آن كار قرار دارد. حتی ممكن است در طول كار اصلاً هیچ نوع موسیقیای پخش نشود. من خودم به شخصه این چنین رابطهای با موسیقی دارم. در هیچ كدام از تئاترهایم موسیقی را برای پر كردن خلاءهای فضای كاری نمایشم استفاده نكردهام. اگر زمانی موسیقیای انتخاب كردهام كه در نمایشم اجرا شود، موسیقیای بوده كه یكی از كاراكترهای نمایش به وسیله نوار كاست یا سی دی گذاشته است.
● یعنی استفاده از یك منبع صوتی در صحنه؟
بله، یعنی منبع پخش آن موسیقی جزیی از عوامل صحنه بوده است. این برای من خیلی اهمیت دارد، شاید بتوان گفت به نوعی سلیقهی من است. البته من با اینكه كسی بخواهد از موسیقی به عنوان پسزمینه كارش استفاده كند، مشكلی ندارم ولی در عینحال در كارهایی كه موسیقی برایشان ساخته شده است و به خصوص در آنهایی كه موسیقی انتخابی دارند، میبینیم كه چقدر موسیقی بیدقت انتخاب شده است.
این نشان میدهد كه هنرمندان ما چقدر از شناخت قلب موسیقی دور هستند، یعنی آنقدر شناخت ندارند تا دست كم بتوانند موسیقیای برای كارشان انتخاب كنند كه اثر انگشتش به اثر انگشت آن كار سینمایی یا تئاتری نزدیك باشد. خیلی وقتها هنرمندان جوانترها بخصوص از موسیقیهایی در تئاترشان استفاده میكنند كه برای خودشان یك حسی دارد و نمیدانند كه آن حس ممكن است برای شخص دیگری به گونهای دیگر باشد.
مثلاً فرض كنید خیلی وقتها میبینیم جوانان ما در كارهایشان از آثار «پنیك فلوید» استفاده میكنند. آثار این گروه ممكن است برای آنها فضایی تعلیقوار و مرموز داشته باشد. ولی برای من كه ۵۰ ساله هستم و از ۱۵ سالگی موسیقی این گروه را شنیدهام، نوستالژیك است. بنابراین آنها به خیال خودشان دارند با زبان دیگری صحبت میكنند در صورتی كه برای من معنایی دیگر دارد. این نشان دهندهی دقت كم است.
● این ایده و نوع خاص نگاهتان به موسیقی را از كجا آوردهاید؟ اینكه در واقع باید موسیقی درون تئاتر باشد. آیا غریزی بوده است؟
بله میشود گفت غریزی این كار را كردم. ولی خب شاید كمی هم به خاطر این بوده كه در شروع كار تئاتریام حدود ۱۰ سال اول با یك گروه «پرفورمنس آرت» (Performance Art) همكاری كردم. كه در آنجا كلام اصلاً اهمیت نداشت و در واقع تصویر و صدا اهمیت بیشتری داشتند. اگرچه از كلام هم استفاده میشد. به هر حال بنیهی من آنجا ساخته شد، ما اگر كلامی هم استفاده میكردیم به صورت نمایش بود. در واقع تئاتر نبود.
در كار آن دوره هم موسیقی وجود داشت، هم ساخت افكت بود. یعنی افكتهای موسیقیایی كه با تصویر و با كلمات با هم یك موجود واحد میساختند. یك مسالهی دیگر هم وجود دارد: اینكه من در مورد مقولههای «عینیت» و «ذهنیت» خیلی از ابتدا حساس بودم. من در حال حاضر «هالیوود» را دوست دارم، ولی زمانی كه دانشجو بودم و نطفهی هنریام در حال بسته شدن بود، خیلی نسبت به هالیوود موضع دفاعی داشتم. به دلیل اینكه در هالیوود این مرز بین عینیت و ذهنیت همیشه مخدوش است.
به دلیل اینكه آنها از هر چیزی استفاده میكنند برای جذب مخاطب، ولی یك اثر هنری زمانی ماندگار میشود كه در كل مجموعهی كار وحدتی وجود داشته باشد. یعنی كلی واحد باشد. آنها ادعا كنند كه واقعیت را آن گونه كه باید نشان میدهند ولی این واقعیت نیست كه یك نفر به معشوقش ابراز عشق میكند و در پس زمینهی این تصویر، موسیقی «چایكوفسكی» یا مثلاً یك موسیقی رمانتیك یا پاپ امروزی شنیده میشود.
واقعیت این است كه اگر یكی در پارك به معشوقش ابراز عشق میكند، هیچ موسیقیای در آنجا وجود ندارد! پس اگر آن فیلم موسیقی خاصی را به عنوان پس زمینه استفاده میكند، واقعیت را نشان نداده است. این ذهنیت خود كارگردان است كه به من بییننده القا میكند این فضای عینی را كه دارم به تو نشان میدهم، یك چنین روحی دارد ولی وقتی او دارد حرف میزند و در حقیقت دیكته میكند به من كه این فضا چه روحی دارد.
آنجا دیگر عینی نیست، بلكه ذهنی است. شاید برای همین است كه در سینمای «سهراب شهید ثالث» و یادر بعضی از فیلمهای دورهی اول كارگردانان رئالیست ایتالیا میبینیم كه از موسیقی استفاده نمیكردند، به دلیل اینكه میخواستند به روح واقعیت وفادار بمانند، و آن را همانگونه كه هست نشان دهند.
آنها موسیقی استفاده نمیكردند، چون نمیخواستند كه نوعی ذهنیت را به آن عینیتی كه نشان میدادند، تزریق كنند ولی بعد در موج نوی سینمای اروپا كه كاملاً سینما ذهنی میشود، دیگر آن «آبجكتیوش» (Objective) را از دست میدهد. در آن نوع سینما موسیقی معنا پیدا میكند، موسیقی به عنوان یك ذهنیت نقش پیدا میكند و فقط از آن سوءاستفاده نمیشود. یك مثال میزنم: من كمدی را به عنوان نمك و فلفل یك غذا دوست ندارم. از طنز استفاده میكنم كه یك حرفی بزنم.
طنز باید در درون كار من باشد. یعنی من اگر دارم به دنیا میخندم، میتوانم دنیا را آنگونه كه نگاه میكنم نشان دهم و خندهدار باشد. ولی اگر نگاه تلخی به دنیا دارم، اگر به دنیا نمیخندم، اگر نشان میدهم كه چقدر غم انگیز است، مقداری هم نمك بریزم در كارم كه خندهدار شود تا مخاطب جذب كنم، به هنر وفادار نبودهام این یك دروغ است.
یعنی كمدی باید جزیی لاینفك از یك اثر هنری باشد. در درونش باشد، موسیقی هم همین طور. به صورت كلی تصویر این گونه است، باید در كل یك اثر هنری وحدت وجود داشته باشد. نباید المانهای جدا از یكدیگر، در كنار هم چیده شوند. این المانها باید با هم تركیب شوند.
شما خودتان چقدر موسیقی را میشناسید؟ یعنی اساساً چقدر آگاهی علمی از موسیقی دارید؟ آیا موسیقی خواندهاید؟ یا اینكه فقط شنیدهاید؟ یعنی به صورت كلی پیشزمینه و شناخت موسیقاییتان برای به كارگیری این هنر در تئاتر چقدر بوده است؟
شناختم نسبت به موسیقی هیچ آكادمیك نبوده است. شاید به همان قدر است كه نقاشی یا مجسمهسازی را میشناسم. ولی این شناخت آن قدر هست كه در واقع مركب من باشد.
گفتوگو: مهران پورمندان - لیلی فرهادپور