پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

آن وقت معجزه شد


آن وقت معجزه شد

گفتار هایی از «اینگمار برگمان» درباره تئاتر

از آنجا که غوغایی دائمی را در درون خود پرورش می دهم و ناچارم مراقب آن باشم، وقتی با چیزهای غیرقابل پیش بینی و غیرقابل پیشگویی رو به رو می شوم، از اضطراب رنج می برم. از این رو تمرین حرفه ام به عملی فضل فروشانه از چیزهای بیان نشدنی تبدیل می شود. من به عنوان یک واسطه، سازمان دهنده، تشریفات چی عمل می کنم. سازندگانی هستند که کائوس خود را می سازند و در بهترین حالت، نمایشی از این آشفتگی خلق می کنند.

من از این نوع غیرحرفه یی بودن بیزارم. هرگز در نمایش شریک نمی شوم، بلکه واقعیت ملموس را برگردان می کنم و می سازم. از همه مهمتر جایی برای پیچیدگی هایم ندارم مگر به عنوان کلیدهایی به سوی گشودن راز و رمزهای متن، یا به عنوان انگیزش های کنترل شده برای خلاقیت بازیگر. از غوغا، پرخاشگری یا طغیان های عاطفی متنفرم. تمرین های من، عملیاتی در فرضیه مقدماتی هستند که برای هدف تجهیز شده اند که انضباط شخصی، پالودگی، روشنایی و سکوت بر آن غلبه دارد. یک تمرین، کاری مطابق موازین است، نه یک درمان فردی برای سازنده و بازیگر. من از والتر نفرت دارم که اندکی مست در ساعت ده و نیم صبح ظاهر می شود و عقده های شخصی اش را استفراغ می کند. دوست دارم پل را بزنم.

الکی خوش دیوانه کننده یی که وقتی می داند باید تمام روز را از پله های صحنه بالا و پایین برود، با کفش های پاشنه بلند ظاهر می شود. سارا، که نسخه نمایش را فراموش کرده و همیشه دو تلفن مهم دارد، مرا مشوش می کند. من آرامش، نظم و ترتیب و دوستی می خواهم. فقط به این طریق می توانیم به جهانی بی پایان راه یابیم. فقط به این طریق می توانیم معماها را حل کنیم و ساز و کارهای تکرار را بیاموزیم. تکرار، تکرار زنده و تپنده. هر شب همان نمایش و باز هم از نو زاده.

- «عشق» اثر کای مونک با یک میهمانی شکلات و شیرینی شروع می شود. کشیش اهالی بخش خود را دعوت به بازگشت می کند تا در این باره که چگونه حصارهایی در برابر دریا بسازند با هم گفت وگو کنند. بیست و سه بازیگر، نشسته در صحنه، شکلات داغ می نوشند. بعضی چند سطری می گویند و بقیه فقط می نشینند. هامارنغکارگردان مطرح تئاتر سوئدف بازیگران خوبی برای همه نقش ها داشت، حتی کسانی که چیزی نمی گفتند. دستورات او به نحو نابودکننده یی مفصل بود و محکی برای شکیبایی فرد.

وقتی کولبیورن جمله اش را درباره هوای زمستان می گوید، یک کیک برمی دارد، بعد شکلاتش را هم می زند. حالا لطفاً این را تمرین کنید. کولبیورن تمرین می کند و کارگردان آن را تغییر می دهد. واندا از کوزه دست چپ، شکلات سرو می کند و با مهربانی در همان حال که به «بنکت اوک» می گوید؛«به یقین به این احتیاج دارید» با مهربانی به او لبخند می زند.«حالا این را انجام دهید،» بازیگران، آن را تمرین می کنند. کارگردان آنها را تصحیح می کند. من با کج خلقی فکر می کنم کارگردان یک گورکن است. این زوال تئاتر است.

هامارن بدون هیجان ادامه می دهد. «تور»، دستش را برای یک شیرینی دراز می کند و سرش را به طرف «اًبا» تکان می دهد. آنها چیزی به یکدیگر گفته اند که ما نفهمیده ایم. لطفاً بعضی موضوع های مناسب برای گفت وگو پیدا کنید.«ابا» و«تور»، پیشنهاد هایی می دهند. هامارن می پذیرد. آنها تمرین می کنند.

من فکر می کنم؛ این دیکتاتور پیر کارشکن، موفق شده همه لذت و خود انگیختگی را از صحنه بگیرد و آن را به نحو فجیعی از نفس بیندازد. ممکن است من هم این گورستان را ترک کنم. به دلایلی می مانم، شاید به خاطر کنجکاوی کینه توزانه ام. مکث ها، نشانه گذاری ها حذف می شوند، حرکت ها در برابر تن صدا و تن صدا در برابر حرکت ها سنجیده می شوند، نفس کشیدن معین شده است. من مانند گربه یی کینه توز خمیازه می کشم. پس از ساعت های بی پایان تکرارها، وقفه ها، تصحیح ها، پس و پیش رفتن، هامارن متوجه می شود که زمان برای اجرای صحنه از آغاز تا پایان فرا رسیده است. آن وقت معجزه حادث شد.

یک مکالمه آسان، راحت و سرگرم کننده، راه خود را به زور باز می کند، با همه ژست های اجتماعی، حالت ها، مفاهیم پنهان و رفتار آگاهانه ناخودآگاه یک میهمانی شکلات. بازیگران، در امان قلمروهای کاملاً تمرین شده قبلی، در خلق شخصیت احساس یک آزادی می کردند. آنها به طور غیر منتظره و به نحوی شوخ از کوره در می رفتند. آنها، بازیگران هم قطارشان را بی اعتبار نمی کردند، بلکه در کل به ضرباهنگ احترام می گذاشتند.

- به صحنه بردن باید روشن و رهبری شده باشد. ابهام در هیجان ها و هدف ها باید از میان برداشته شود، علامت ها و پیام ها از سوی همه بازیگران به تماشاگران، باید ساده و واضح باشد. همیشه فقط یک علامت در یک زمان، ترجیحاً سریع؛ ممکن است علامتی، علامت دیگری را نقض کند، اما این باید به نحوی هدفمند و با قصد قبلی باشد. باید توهم خود انگیختگی و بروز علامت از عمق وجود بازیگر، به تماشاگران القا شود. رویدادهای روی صحنه باید در هر لحظه به تماشاگر برسد. - استریندبرگ ناخشنودی اش را از من در سال های اخیر نشان می داده است. قرار بود رقص مرگ را اجرا کنم و پلیس آمد و مرا برد. دوباره قرار شد رقص مرگ را اجرا کنم و آندراس ایک به سختی بیمار شد. یک بازی رویایی را در مونیخ تمرین می کردم و «وکیل» دیوانه شد، چند سال بعد روی دوشیزه ژولی کار می کردم و ژولی خل شد. من داشتم دوشیزه ژولی را در استکهلم برنامه ریزی می کردم و ژولی مورد نظر من باردار شد.

وقتی شروع به تدارک برای یک بازی رویایی کردم، طراح صحنه ام دچار افسردگی و دختر ایندرا حامله شد و خود من اسیر عفونت مرموزی شدم که معلوم شد غلبه بر آن دشوار است و سرانجام مانع اجرای طرح شد. این تعداد بد اقبالی، به هیچ وجه تصادفی نیست. به دلایلی، استریندبرگ مرا نخواست. این اندیشه مرا اندوهگین کرد، آخر من او را دوست دارم. با این حال یک شب او تلفن کرد و ما ترتیب ملاقاتی را در «کارلاویگن» دادیم. من وحشت زده و تسلیم بودم، اما به یاد داشتم که چگونه نام او را به درستی تلفظ کنم؛ آگوست (آن طور که انگلیسی ها تلفظ می کنند و نه اوگوست) او مهربان، تقریباً صمیمی بود. یک بازی رویایی را در صحنه کوچک دیده بود اما کلمه یی درباره هزل مهرآمیز من از غار فینگال نگفت. صبح بعد فهمیدم که اگر کسی خود را درگیر استریندبرگ کند، باید دوره های رسوایی را شمارش کند، اما سوءتفاهم در آن واقعه، به روشنی خود را نشان داد. من همه اینها را به عنوان یک داستان سرگرم کننده می گویم، اما در اعماق قلب کودکانه ام، طبیعتاً این را چنین تلقی نمی کنم. ارواح، شیاطین و موجودات دیگر بدون نام یا محل اقامت، از دوران کودکی در اطراف من بوده اند.

این گفتار ها از لابه لای دو کتاب «فانوس خیال» (برگمان، اینگمار، مهوش تابش، مسعود فراستی، سروش، چاپ اول، ۱۳۷۰) و «تصویرها» (برگمان، اینگمار، مهوش تابش، نشر دیگر، چاپ اول، ۱۳۷۹) انتخاب شده اند.



همچنین مشاهده کنید