پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
حکایت های یک مجنون
اسمش را در حکایتهای طناز و حکمتآموز زیاد شنیدهایم. شخص هوشیار و زیرک و طنازی که شبیه عاقلان رفتار نمیکند و همه او را به نام «بهلول» میشناسند. ما ایرانیها به خاطر خصلت کنایهگویی و نکتهدانی ارثیمان او را بسیار دوست داریم و به همین خاطر حکایتهایش را همیشه خوانده و لذت بردهایم. درباره زندگی بهلول اطلاعات زیادی موجود نیست و به همین دلیل ابهامی در مشهورترین ویژگی او یعنی «جنون» وجود دارد. در کتابهای تاریخی عدهای او را از شاگردان امام صادق(ع) معرفی کردهاند و گفتهاند، اینکه او خود را به جنون زده است یک جور تقیه سیاسی برای رهایی از دست هارونالرشید بوده است. اما در متون عرفانی او را جزو «عقلای مجانین» میدانند که به علت مرتبه عقلی و عرفانیشان رفتارشان و گفتارشان با مردم عادی متفاوت است. آنچه درباره بهلول در منابع قدیم آمده است، مجموعهای است از داستانهای جذاب و طنزآمیز که شخصیتی فرزانه اما دیوانهنما را تصویر میکند و خصوصیاتی چون قناعت، بیاعتنایی به قدرت، ظلم ستیزی، لطافت روح، حضور ذهن و نکتهدانی او را نشان میدهد. در سالهای اخیر، مجموعه حکایات او به فارسی و به زبانی ساده بارها به چاپ رسیده است. در این شماره حکایتهای مشهور او را با هم میخوانیم.
دوستی بهلول را پرسید: حالت چون است؟ گفت: حال من مثل گذشتهام خراب است. میماند آیندهام که آن را خدا میداند!
پایش را با دستمالی بسته بود و لنگان لنگان راه میرفت: پرسیدند: سبب چیست؟
گفت: از مرحله پرت افتادهام.
پرسید: در چه حالی؟ گفت: سرگردانم.
گفت: در کجا؟ جواب داد: در بیت دوم شعری که تازه گفتهام.
روزی جامه سیاه پوشیده و مغموم نشسته بود. علت را پرسیدند.
گفت: روحیهام مرده است، در سوگ نشستهام.
پرسیدند: حیات آدمی در مثال به چه میماند؟
گفت: به نردبانی دو طرفه، که از یک طرف سن بالا میرود و از طرف دیگر، زندگی پایین میآید.
کسی گفت: من متن کتاب را خواندم و چیزی نفهمیدم.
بهلول گفت: کسی که در حاشیه میزید، از متن چیزی نمیفهمد.
خواجه ثروتمندی برای خود مقبرهای ساخت. یک سال تمام در آنجا کار کردند تا به پایان رسید. خواجه از استاد بنا پرسید که این عمارت را دیگر چه لازم است؟ بهلول حاضر بود. گفت: وجود شریف شما!
پرسیدند: روسفیدترین مردم پیش خداوند، چه کسانی هستند؟ گفت: آسیابانان!
پرسیدند: تلخترین چیز کدام است؟ گفت: حقیقت! پرسیدند: چگونه میتوان این تلخی را تحمل کرد؟ گفت: با شیرینی اندیشه!
پرسیدند: حد فاصل گریه و خنده چیست؟ گفت: انسان با چشمهایش میگرید و با لبهایش میخندد و حد فاصل این دو، دماغ انسان است.
روزی به شتاب تمام راه میرفت. پرسیدند: با این شتاب، به کجا میروی؟ گفت: میروم تا از دعوای دو نفر جلوگیری کنم. گفتند: کدام دو نفر؟ گفت: خودم و آن که دارد دنبال من میدود!
گفتند: قرقاول را چگونه کباب کنند؟ گفت: اول تو بگیر!
روزی در بازار با گل، چیزی میساخت. زبیده، همسر هارون الرشید او را دید و پرسید: چه میکنی: گفت: قصری میسازم از قصرهای بهشت. گفت: به چند میفروشی؟ گفت: به یک صد دینار زر! زبیده یکصد دینار زر بداد و برفت و بهلول، آن زر در میان فقیران بغداد، قسمت کرد. زبیده آن شب به خواب دید که در بهشت است و او را قصری بخشیدهاند. صبح، خواب خویش به هارون گفت و هارون در عبور از بازار، بهلول را به همان شغل دیروز مشغول دید. گفت: چه میکنی؟ گفت: چنان که دانی، قصرهای بهشتی میسازم. گفت: هر یک به چند؟ گفت: به یک هزار دینار زر! گفت: چه گران فروشی که از دیروز به امروز قیمت را به ده برابر رساندهای! گفت: چنین نکردهام؛ بلکه قیمت این کالا در این بازار، برای آنکه ندیده و وارسی نکرده و از روی یقین میخرند، یک صد دینار است و برای دیگران، یک هزار دینار!
شخصی از ثروتمندان بغداد، مسجدی ساخته بود. بر سر در آن بنا، آنجا که نام بانی و واقف را مینویسند، همچنان خالی بود تا بهلول لوحی به نام خویش نوشت و شبانگاه، آنجا نصب کرد. چون روز شد، آن ثروتمند به سراغ بهلول آمد و او را توبیخ کرد که: این، چه کار زشت بود که کردی؟ بهلول گفت: اگر برای خدا ساختی که نیک میداند و خطایی در کار نیست؛ اما اگر برای مردمان ساختهای، بدا به حالت که مال بسیار از کف دادهای و با آن، بهرهای از آخرت، نمیگیری! به این عمل، خواستم بر اخلاص و اجر تو بیفزایم و از وبالت بکاهم! تا خود، چه خواهی.
مردی فقیر در دکان خوراک پزی، تکه نانی را بالای بخاری که از سر دیگ بلند میشد، میگرفت و میخورد. هنگام رفتن صاحب مغازه گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کردهای، باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند و مرد از همه جا درمانده، بهلول را دید و او را به قضاوت دعوت کرد. بهلول به آشپز گفت: این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به زمین انداخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با تعجب گفت: این چه جور پول دادن است؟! بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.
هارونالرشید از بهلول پرسید که دوستترین مردم نزد تو کیست؟ گفت آنکس که شکم مرا سیر کند. گفت اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟ گفت دوستی به نسیه نمیباشد.
شخصی تیری به مرغی انداخت، خطا کرد. بهلول گفت احسنت! تیرانداز بر آشفت که به من ریشخند میکنی؟ گفت: نه؛ میگویم احسنت اما به مرغ؟
روزی پای پیاده از جادهای میگذشت. خلیفه با جلال و شکوه از کنار او رد شد. خلیفه که او را میشناخت،گفت: موجب حیرت ما است که تو را پیاده میبینم، پس الاغت کو؟ گفت: همین امروز عمرش را داد به شما!
یک روز همراه خواجهای از مجلس میهمانی بیرون آمد. کنار در حیاط، لحظهای ایستاد. خواجه گفت، چرا ایستادی، بیا با هم برویم. گفت: نه، تو خود برو، من پیاده خواهم رفت.
نویسنده: اعظم عاملنیک
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران سریلانکا سید ابراهیم رئیسی رهبر انقلاب حجاب مجلس شورای اسلامی پاکستان رئیسی رئیس جمهور دولت سیزدهم مجلس ایران و پاکستان
فضای مجازی دولت سیل شهرداری تهران تهران کنکور هواشناسی پلیس سلامت قتل فراجا وزارت بهداشت
خودرو قیمت خودرو اقتصاد ایران قیمت دلار قیمت طلا دلار بانک مرکزی بازار خودرو ایران خودرو سایپا بورس تورم
ترانه علیدوستی تلویزیون سریال کتاب سینمای ایران تئاتر سینما شعر انقلاب اسلامی
کنکور ۱۴۰۳ دانشگاه فرهنگیان
رژیم صهیونیستی اسرائیل روسیه آمریکا غزه فلسطین جنگ غزه چین طوفان الاقصی ترکیه عملیات وعده صادق اتحادیه اروپا
فوتبال استقلال پرسپولیس باشگاه پرسپولیس فوتسال بازی باشگاه استقلال تراکتور تیم ملی فوتسال ایران رئال مادرید بارسلونا لیگ برتر
هوش مصنوعی فیلترینگ تسلا تبلیغات ایلان ماسک همراه اول فناوری ناسا اپل
سلامت روان داروخانه دوش گرفتن یبوست