پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

خواستگاری


خواستگاری

دود اسپند و گل پر تمام اتاق را گرفته بود و چشم ها را آزار می داد یک سالی بود که عمه شاباجی پیله کرده بود به مادرم و ول کن هم نبود مادرم هرچه طفره می رفت و بهانه می آورد تا بلکه یک جوری بتواند از دستش خلاص شود , به خرجش نمی رفت

مهدی پور در زمستان ۱۳۳۹ در روستای سنگ چال آمل متولدشد. وی دانش آموخته ی رشته ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران است . مهدی پور عمرانی نوشتن داستان را از سال ۱۳۷۰ به طور جدی آغاز کرده است .

« ماه تتی » ، « ماه سلطان » و «پژوهشی در داستان های نیما » از آثار اوست.یک داستان از مجموعه ی ماه تتی پیش کش می شود.

□□□

دود اسپند و گل پر تمام اتاق را گرفته بود و چشم ها را آزار می داد. یک سالی بود که عمه شاباجی پیله کرده بود به مادرم و ول کن هم نبود. مادرم هرچه طفره می رفت و بهانه می آورد تا بلکه یک جوری بتواند از دستش خلاص شود ، به خرجش نمی رفت . بعد از کلی پیغام و پسغام خلاصه توانسته بود دل مادرم را نرم کند و خر خودش را سوار شود.

مادر می گفت:

- اگه وصلته ، همان یکی بسه. فامیلی خوبیت نداره! زن به زنی گروکشی یه ، سالی یک بار رفت و آمد آدم را برهم می زنه ، آدم عاقل باید سعی کنه خانه اش را زیاد کنه نه کم . و حرف های دیگری که برای هر کدام شان عمه شاباجی دلیل می آورد و رد می کرد. آن روز از یک فرسخی بوی جلز و ولز می آمد . من نگران خروس گل باقالی خودم بودم. وقتی کشت و کشتار تمام شد و پدر کارد خونی را به زمین گذاشت و من خروس خودم را روی پرچین همسایه دیدم، خیالم راحت و دلم قرص شد.

یک بار دیگر از خطر جسته بود. دم دمای غروب عمه شاباجی و شوهرش که می شلید با دختر ها و شوهر های آن ها به خانه ی ما آمده بودند .

معمولاً سالی یک مرتبه به خانه ی ما می آمدند. اما این دفعه با دفعه های پیش خیلی فرق داشت. نمی دانم چرا مادرم چشم دیدن عمه شاباجی را نداشت. سه چهار ماهی از عید گذشته بود و آن ها هنوز نونوار بودند. عمه شاباجی وقتی نشست و سلام و احوال پرسی را پس داد و خوش و بش تمام شد، از زیر چادرش که نقش تاج درویش داشت بقچه ای را درآورد و گرفت سمت مادرم . سلیمان عمو شوهر عمه ام ، که پاهایش را دراز کرده بود مثل دو تکه چوب و با دست داشت ساقش را می مالید، به زبان آمد و گفت:

- ان شاءالله خیره و سلامتی ، قابل شمارو نداره! پدرم ساکت بود و هیچ چی نمی گفت. مادرم ولی یک کمی سرخ شد و با صدایی که به لب جنبه می مانست گفت :

- سلامت باشید صاحبش قابل است. عمه شاباجی مثل کسی که فتحی کرده باشد پیروزمندانه بادی به غبغب انداخت و در حالی که تمام صورتش، حتی چشم هایش می خندید گفت : -خب الحمدالله ، چایی مال ماست! بعداً مادرم به من فهماند که منظورش این بود که با خیال راحت چایی را بخورد. آن وقت ها در این گونه مراسم بیشتر از گوشه، کنایه استفاده می کردند. پدرم ، قبل از آن که مادرم چیزی بگوید، پیش دستی کرد و پرید وسط که: - از اولش هم مال شما بود. می خواست بااین حرف هایش مادر را بچزاند ؛ ولی برای این که به مادر برنخورد فوری به تته پته افتاد و بفرمایی زد و به خواهرم نهیب زد که :

- پاشوکماج(۱) تعارف کن! غریبی نکن دتر! (۲) و خواهرم با خجالت تمام، خیلی سنگین پا شد ؛ انگار دامن پاچینش را به نمد کف اتاق میخ کرده باشند.کماج دان را برداشت و از بالا کله سی (۳) آن جا که پدر و سلیمان عمو نشسته بودند شروع کرد.

اول گرفت جلوی پدر . پدر تشر زد و گفت :

- اول ، سلیمان عمو! گل جان کماج دان را گرفت جلوی سلیمان عمو . سلیمان عمو همان طور که پاهایش را دراز کرده بود، نگاهی به گل جان انداخت، پاره ای از کماج را برداشت و گفت : - دستت درد نکنه! عاقبت به خیر شی ننه ! بعد پدرم تکه ای از کماج را کند و گفت:

- ما زیاد پای این چیزها نیستیم ! ببر برای عمه و دختر عمه هات! گل جام کم کم خجالتش ریخته بود و صورتش داشت بر می گشت به رنگ همیشگی اش. عمه شاباجی که از خنده و شوخی به سکسکه افتاده بود گفت:

- خیر ببینی ننه !

بیا و بشین وردست خودم! و دست دراز کرد کماج دان را از گل جان گرفت و گذاشت جلوی خود و دختر هایش . شام که خورده شد عمه شایاجی حرف عروسی را پیش کشیدو گفت : - به حق پنج تن اگه خدا خواست تا پاییز عروس مان را می بریم. مادر تا خواست حرفی بزند ، عمه شاباجی پرید توی حرفش و گفت: - تا آن موقع وقت داری جل و جهازش را جور کنی .

غصه ی چی رو می خوری؟ خدا امر خیر رو خودش به راه می کنه، جای دوری که نمی خواین بفرستینش. و مادرم در آمد که : دور و نزدیک نداره،اتفاقاً چون خیلی نزدیکه آدم دلش شور می زنه. دختر رو هم که لخت نمی شه از خونه بیرون کرد. و از این حرف ها که هیچ وقت تمامی نداشت .خروس یک نوبت خوانده بود که سلیمان عمو گفت:

- شب نصف شد عیال! فردا رو که از دستت نگرفتن. و پا شدند و رفتند خوابیدند . از همان فردا سر و کله ی « مش چراغ » پیدا شد. با کمان پنبه زنی و چرخ خیاطی که هرجا می رفت آن را به پشتش می بست مانند زن ها که بچه ها را به پشت می بندند. پرک و پر پنبه نصفی از حیاط خانه را گرفته بود. پدر همه اش سفارش می کرد که : - ملتفت آتش باشید. می گفت :

- از برای خدا! هیزم انجیر و بلوط نندازین توی کله (۴) یه وخت جیک می زنه و باد زندگی مون رو به آتش می کشه! مش چراغ را همه می شناختند. جان آدم را به لب می رساند تا یک لحاف بدوزد. آن قدر لفتش می داد تا تک تک فامیل بیاند و « مقراض پیچ»(۵) او را بدهند . می گفت: - این جوری مزه اش بیشتره . موقع کارکردن یک ریز حرف می زد.

بیش تر هم حرف های زنانه. پدر به طعنه می گفت: - خاله چراغ. چند روز مانده به محرم « مش چراغ » دیگ های بزرگ تکیه را سفید می کرد. پاچه ی شلوارش را تا ساق بالا می زد ، دستش را می گرفت به ستون چوبی وسط حیاط تکیه که محل آویزان کردن فانوس ها بود و خودش را توی دیگ می چرخاند. پنداری می رقصید. پاهای لختش توی دیگ روی مخلوطی از ماسه و زغال ، غژ غژ می کرد و زنگ مس را می زدود. بعد می نشست و آن ها را با دقت آب می کشید ؛ به همان دقت و وسواس زن ها وقتی ظرف ها را آب می کشند.

آن وقت دیگ ها را دمرو (۶) می گذاشت و روی انگشت (۷) تا حسابی داغ شوند. ما بچه های قد و نیم قد دورش را می گرفتیم و نگاه می کردیم. مش چراغ یک مشت پنبه بر می داشت. می زد به گرد سفید رنگ که در تشت حلبی بود و با دست دیگرش با یک تکه قلع ، توی دیگ را خط خطی می کرد و آن دستی را که پنبه داشت توی دیگ می چرخاند.

بخار سفید رنگ فضای دیگ را پر می کرد. مش چراغ چشم هایش را می بست و پوف می کرد. بوی خوبی بلند می شد ، ما مرده ی این بو بودیم . مش چراغ نمد مال هم بود. گاهی وقت ها که پا می داد پالان الاغ هم می دوخت. به قول خودش پنبه ی خیلی ها را زده بود. کاسه ای نبود که توی آن غذا نخورده باشد. سر و زبان دار و خوش حرف بود. برای هرچیزی مثل و متل توی آستین داشت. درحاضر جوابی در نمی ماند . می گفت: - درسته که پنجاه بهار را از ته سوراخ سوزن و جوالدوز رد کرده ام و سوی چشم خرج کرده ام اما حساب کار دستمه. می دونم مرغ کجا تخم می ذاره. اگر نذر و نیاز نبود که اجاقش کور می ماند.

نه این که بچه نداشته باشد ؛ نه داشت ، چهار تا هم داشت اما هر چهار تا مردند.یکی سر زا،سه تا بر اثر سیاه سرفه و یرقان و این جور کوفت و مرض ها. این آخری ش - غلامرضا - نذر امام رضا بود. پیرار سال که دو سالگی غلامرضا تمام شده بود موهایش را قیچی کرده بود، با غلامرضا و مادرش برده بودنش مشهد، پابوس آقا. وزن موها، پول ریخته بود توی صندوق. ضریح آقا را گرفته بود و محکم ضجه زده بود و التماس کرده بود: آقا!... غلامت را برای من نگه دار!... از روزی که گل جان نشان کرده ی صفدر شد، صفدر کم تر دور بر خانه ی ما آفتابی می شد. از خانلر حساب می برد. وقتی خانلر نامزد دختر عمه- صفورا - شده بود، صفدر بددلی می کرد. پیغام داده بود که : این ورا ببینمش، قلم پاشو می شکنم و روش نمک می ریزم. فکر این جا ها را نکرده بود.

داستانی از روح الله مهدی پور عمرانی

۱-کماج: نوعی کلوچه ی محلی که با آرد و شیر و تخم مرغ درست می شود .

۲- دتر : دختر

۳- بالا کله سی : صدر مجلس. در قدیم در بالای اتاق اجاق گلی درست می کردند که اجاق کله می گفتند.

۴-کله : اجاق سنگه یا گله

۵- مقراض پیچ: هدیه ای است که خیاط هنگام برش پارچه ها از فامیل عروس یا داماد مطالبه می کنند.

۶- دمرو : پشت رو

۷- انگشت : زغال گداخته



همچنین مشاهده کنید