پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

تحول آفرینی اصولگرایی حضرت امام ره


تحول آفرینی اصولگرایی حضرت امام ره

حرکت حضرت امام ره تحت عنوان اصولگرایی بود البته به این معنا که ایشان اصولگرایی را مخالف با اجتهاد, تحول آفرینی, اصلاحات به معنای واقعی و ندانسته, بلکه لازم و ملزوم هم می دانستند
به نظر من اسلام مشتمل بر اصول, فروع و سنن است

حرکت حضرت امام(ره) تحت عنوان اصولگرایی بود؛ البته به این معنا که ایشان اصولگرایی را مخالف با اجتهاد، تحول آفرینی، اصلاحات به معنای واقعی و ... ندانسته، بلکه لازم و ملزوم هم می دانستند.

به نظر من اسلام مشتمل بر اصول، فروع و سنن است. در روایتی هم به این سه بخش اشاره شده است. البته از «آیه محکمه» تا «فریضه عادله» و تا «سنت قائمه» که سه بخش تشکیل دهنده اسلام واقعی هستند، در دوره های مختلف تاریخی بخشهایی از آنان مخفی باقی ماند. قرآن کریم کتابی است که باید دائما پیش انسان باشد مانند هر کتابی که یک فرد در حوزه کاری خودش از آن استفاده می کند و متعلق به استاد برجسته ای است و برایش سندیت پیدا می کند، نوعی رفرنس(Refrence) می شود و برخی مواقع به سراغ آن می رود. اصولا نقطه قوت شیعه به قرآن و اهل بیت(ع) است. اهل بیت(ع) هم روایات را مطرح کردند که مورد توجه و موشکافی قرار بگیرد. در جواب این سؤالی که دین چیست؟ آیا باید به فروع دین اکتفا کنیم. قطعا اینگونه نیست، بلکه سنتی داریم که هنوز مورد کنکاش واقعی قرار نگرفته است. هدف اسلام این است که اصل و صورت درست این مفاهیم و مسائل را تحویل بگیریم. نکته قابل توجه آنکه اصلی ترین مساله غرب در واقع حاکم کردن انسان و فردیت او بر سرنوشت خود است- که در خلأ نیست و در یک شرایط مشخص انضمامی، تاریخی و واقعی شکل می گیرد- ولی در هر صورت این انسان، یک موجود ناسوتی و زمینی با نیازها، موقعیتها، مسائل، حقوق و موانع مشخص است.

مدرنیته برای رفع این مانع و به منظور تحقق حاکمیت انسانها بر سرنوشت خودشان طرح هایی را ارائه کرده است. ابتدا شروع کردند از محض تفکر و فلسفه که اساسا جایگاه چنین انسانی از نظر فلسفی چه باید باشد. مفهوم تغییر کرد مثلا شما عنوانی به نام «وجود» را در مباحث دکارت نمی بینید، بلکه «جوهر» را می گیرد. آنچنانکه ارسطو از وجود از آن جهت که موجود است بحث می کرد، بحث نمی شود. مباحث را تقطیع و تخمیر می کنند تا به اشکال گوناگون تصرفش کنند و یک فلسفه جدید بوجود بیاورند. بنابراین تکنیک کار تغییر می کند و برای پاسخگویی و برون رفت از موانع باید ادبیات، منطق، روش، نگاه و تحلیل مسائل را تغییر داد. برای تامین حقوق انسان و حاکم کردن انسان بر سرنوشت خود در یک زندگی اجتماعی و خانوادگی مشخص در درون یک گفتمان، هر فیلسوفی از یک منظری بحث کرده است، در حالیکه باید سازوکارهای نوین عرضه کرد. لیبرالیسم به آزادی و اصالت فردی اهمیت می دهد، اما باید توجه داشت که فرد در خلأ نیست، بلکه در خانواده، تاریخ و جامعه است. قبل از اینکه سازوکارهای تامین این حقوق در این عرصه ها را عرض کنم باید تاکید نمایم که مقدمه آن تغییر نگاه به عالم و آدم است که این تغییر نگاه را شما در کتاب «تاملات دکارت» می بینید. ۸۰ تا ۹۰ صفحه از کتاب، مانیفست (manifest) تمدن جدید است که هیچ حرف نو و جدیدی نزده بلکه فقط چینش، اولویت ها و تناقضات را در بعضی جاها وارد کرده برای اینکه آن هدف اصلی تحقق پیدا کند. آن تقسیم بندی ارسطویی، فلسفه اسلامی و حکمت مجلسی را برهم می زند و نگاه جدید با مولفه های جدید ارائه می کند که به دلیل ضیق وقت نمی توانیم به آنها بپردازیم.

توانستند از منابع اسلامی، عقلانیت در بعد عمل را فارغ از بعد نظر دریافت کنند و جنبه وحیانی آن را کنارگذاشتند و این فلسفه را به راه انداختند و بعد نگاهشان به ساحت دیگر رفت. یعنی گفتند ما که می خواهیم حقوقمان را استیفا کنیم و کلیسا و حکومتهای جائر را کنار بزنیم چه سازوکارهایی را باید به کار ببریم؟ اولین سازوکار علمی، «تغییر نگاه به طبیعت» است. دیگر آیات مقدس نیست باید حداکثر منافع و لذت را از طبیعت ببریم. با وسایل آزمایشگاهی به جان طبیعت می افتیم و قطعاتی را می بریم در آزمایشگاه با ابزار و ادوات مختلف از طبیعت سؤال می کنیم و باید جواب بدهد. یک نگاه کاملا غیرمقدس و مبتنی بر سلطه حاکمان که معتقد است طبیعت یعنی منبع جهان برای انسان و نهایت آن هم تخریب می باشد. در واقع نگاه سلطه آمیز به طبیعت و نگاه توام با کرامت نسبت به فرد. در همین جا انقلاب صنعتی را به راه انداختند. بعد با این سؤال که جامعه و حکومت را چه کنیم مواجه شدند و در موضوعات مختلف اعم از حقوق الهی، طبیعی، انسانی، قراردادی بحث نمودند که بیاییم جامعه را به گونه ای اداره کنیم که در آن حکومت را به پذیرش یک قرارداد اجتماعی وادار کنیم. بنابراین قرارداد موقت تا وقتی که به این هدف بزرگ یعنی تحقق حاکمیت انسان بر سرنوشت ملتزم باشد، مشروع- به معنای شرع اومانیستی- است و مقبولیت هم خواهد داشت. در غیراینصورت نامعقول است و باید از بین برود. با این اوصاف مولفه حاکمیت انسان بر سرنوشت خود از طریق آزادی و قدرت انتخاب، محقق شود. دو عنوان اصلی یعنی آزادی فردی و آزادی اجتماعی که بدون آزادی فرد معنا ندارد، مهمترین تجلی آن تفکری است که دکارت و امثال او ارائه کردند. طرح جدید «بیکن» هم ارغنون جدید را می نویسد، اهداف، شیوه و متد علم را بررسی می کند و می گوید باید ساحات متافیزیکی و روش شناختی آن تغییر کند و عینی شود. بحث از آزمایش و استقرا می شود.

نگاه به دین هم تغییر می کند، یعنی به مقدمات هم نگاه کمّی بکنیم تا بتوانیم در کاربرد از مفاهیم دینی یک استنباط این جهانی نماییم. اما نقطه و نکته کانونی، فرد انسان است که من روی عنوان اصالت سوژه تکیه دارم. از فرد است که آزادی اجتماعی متولد و سپس مردم مطرح می شود. بعد از آنکه غرب یکی- دو قرن را پشت سر گذاشت و انقلاب فلسفی، دینی، علمی،اجتماعی و سیاسی راه انداخت و تحول و جابجایی نظام از فئودالی به بورژوازی جدید در عرصه سیاست، اقتصاد، فرهنگ، هنر و... به وجود آورد و دنیا را در خودش عوض کرد. اما در عین حال یک مرتبه این سوژه کانونی که متصلب و در واقع بنیاد است، با شک روبرو می شود. اینکه خدا آفریده را قبول داریم اما انسان هم خود بنیاد است. اینها تناقضاتی است که باید پاسخ داده شود. پرسش می شود، این سوژه خودمختار چیست؟ ابتدا کانت آن را مطرح و بحث می کند. البته او هم از نقاط ضعف جریان راسیونالیسم و هم از نقاط مثبت آنان استفاده می کند. اما از طریق هیوم دو جریان موازی بهم برخورد می کنند و یکی می شوند و کانت محور می شود. با یقین عصر جدید شروع شد اما شکاکیت اصل می شود. سوال اینجاست که شکاکیت نسبت به چه چیزی سنجیده می شود؟ اساساً در دنیای ناسوت و در پیشرفت تاریخی و همچنین در دور شدن از قرون وسطی، می فهمند که باید هرآنچه که مرموز، ناشناخته و پشت پرده است انکار شود و حقیقت را همین بدانیم که هست. «بیکن» معتقد است هیچ چیز پوشیده، توجیه ناپذیر و غیرقابل دسترسی در آزمایشگاهها نیست. فلسفه به علم نزدیک می شود. اینجا باید سوال کنیم که وجود از آن جهت که واقعاً وجود است و در مقولات هم نمی گنجد، اصلی منتفی است؟ وجود بعنوان موجود مطرح است؛ آنچنانکه اسپینوزا، دکارت و دیگران از آن بحث می کنند. یعی نه از آنجهت که وجود دارد بلکه از آنجهت که موجود است. می خواهد جنبه های استدلالی را هم با خرافات تعیین کند و جوهر انکار می شود و در واقع این نقطه اصلی تحولات غرب است. جوهر، گوهر، ذات، پدیده همان فنومن (phenomen)است. هرچه هست پدیدار است و به قول «سارتر» انسان نهاد و فطرت ندارد بلکه تاریخ دارد. باید تمام ذهن انسان لوح سفید گردد.

تمام آنچه را که می آموزد باید از نو بیاموزد و هیچ چیز نباید به عنوان سنت از قبل به انسان داده شود و به همین دلیل هم در بعضی از جریانها با فطرت و معلومات پیشینی مخالفت می شود و در هر صورت همه چیز به عرصه حس باز می گردد. بنابراین ما مجموعه ای از فنومن و حوادث هستیم. چیزی در ما نیست که بگوییم آن چیز در واقع من من است بلکه این من، ساری و جاری در زندگی ما است. اینجا، جوهر از انسان هم انکار می شود. بعد از این اتفاق به یکباره این سوال مطرح می شود که انسانی که نقطه ثابتی درخودش ندارد بنابراین دیگر بنیاد نیست، خودمختار نیست بلکه این انسان مجموعه ای از فنومن است و شرایط دو موقعیت تمام این موضوعات مبنای موجودیت او است. بنابراین هیچگونه جنبه اطلاقی یا مطلق ندارد بلکه هرچه هست مجموعه ای سیال است و از همینجا بحث هویت مطرح می شود وکانت هم شکاکیت را مطرح می کند و حتی در رابطه با ذات انسان هم به آن اصل ذات بعنوان یک حقیقت ثابت مراجعه نمی کند و به همین دلیل و حرکت سیل آسا به سوی قرون وسطی و به سوی کلیسا، متوجه مدرنیته و البته از دادن مدرنیته و بعد از آن هم به یکباره می شود شک و تردید آغاز می شود. هگل در این ارتباط تلاش می کند در بحث هایی که مطرح می کند، بین دو موضوع یعنی شی ء فی نفسه با فنومن پل بزند و به نوعی تلفیق نماید، اما به نوعی این «ایده آلیسم» را تایید می کند و اساساً بعد از مدتی خود این سوژه مورد تردید قرار می گیرد. این سوژه که خود انسان است و کاری به ذات یا جوهرش نداریم بلکه به واقعیت آن می پردازیم. سوال این است که آیا این من، من است یا در پس این من، من دیگری و یا چیزی دیگری وجود دارد که احتمالأ سرکوب شده و «من» بازتاب یک انگاره و توهم است؟ و یا روابط اجتماعی ظالمانه ای است که هویتی را به «من» تحمیل کرده است. در اینجا متفکرانی مانند نیچه می گویند همین «من» که ذات ندارد، در درون و به اعتبار خودش «من» نیست، «او»ست. این «او» جنبه های سرکوب شده انسانها در درون خودشان است. بعد از مدتی جریان پست مدرن مطرح می شود و می گوید اساس تفکر ارسطو حکمت قدیم و حتی مدرنیته برچند اصل استوار است که یکی از آنان، این همانی است و هرچیز خودش است.

در اینجا می گویند اتفاقاً اصل بر تطابق یا اتصال نیست بلکه انفصال، فاصله و غیریت است و از همین جا تفکر غرب بعنوان سوژه خودمختارش متزلزل می شود. به نگاهی می رسد که درباره همه چیز دنبال گسست است و به همین دلیل هر گفتمانی، را محکوم می کند که هرگفتمانی روایت کلان است. بزرگ، مترقی، پیشرفته بر اصل «این همانی» می باشد. بنابراین هرچیز خودش است و اینها بر روی تفاوتها انگشت می گذارند و از همین جا زمینه های جدید و انفجارهای آتشفشانی پدیدار گشته و از منفذهایی که در وجود انسان و جامعه است و خلأهایی که وجود دارد، شروع به رویش می کند و آنارشیسم در تفکرغرب و افرادی مانند «میشل فوکو» حالت عصیان و آنارشی را القا می کنند و در اینجا سوژه خودمختار، روایت های معتبر با تفاسیر مختلف و مکاتب فلسفی، اجتماعی و سیاسی و همچنین مترقی پیشرفته از مدرنیته کنار می رود و گسستها، تفاوت ها، انفصالها و... اصل می شود و حتی هویت جمعی و تاریخی منفصل می گردد.

وقتی اینگونه مسائل در آن سوژه خودمختار اتفاق می افتد، در سطح جامعه چه چیز رخ می دهد؟ قطعاً همبستگی نیست. چرا که آن معنای زندگی اجتماعی متزلزل می شود، هرمعنایی بی معنا می شود و جامعه هم موجودیت خود را مورد شک قرار می دهد. اما هویت جامعه چیست؟ اصولا در تفکرات آنارشیستی، پست مدرن و روابط اجتماعی این مفاهیم رخنه می کنند و با رخنه این مفاهیم ما شاهد نوعی فساد، نابرابری و ظلم هستیم. در حال حاضر و در عرصه بین المللی هم شاهد این نابرابری هستیم. یعنی با فروپاشی سوژه مدرن جهانی، حتی قراردادها نیز ناقص بوجود می آیند، ناقص بسته می شوند و سریع از هم پاشیده می شوند و در واقع همه چیز، سریع و لغزان است و بعد در درون همین تمدن گفتمانی داشتیم که معتقد بود که علت این انحطاط زیربنا بودن اقتصاد و روبنا بودن فرهنگ است. مارکسیسم در واقع دنبال این آشوب ها و بحران هایی است که اتفاق می افتد. مارکسیسم آمده تا این مباحث را ترمیم کند. در قرن ۹۱ که این بحث ها در آن مطرح می شوند در واقع زمان فروپاشی سوژه های فردی، اجتماعی و حتی تاریخی است و به این ترتیب دیگر معنای گفتمان هم بی معنا می شود.

بعد از آن یک جریانی روی کار می آید که اقتصاد را اصل می گیرد تا بی عدالتی را از بین ببرد و می گوید این بحران ها همه ناشی از بی عدالتی است و همه این صورتهای ذهنی و مفاهیم فلسفی هم بازتاب این مشکل عینی می باشند. آنان دچار تصلب می شوند و جریان سوم روی کار می آید که معتقد است ما به جای بورژوا و کارگر، روشنفکر می آوریم و فرهنگ را اصل می دانیم و اقتصاد را فرع قرار می دهیدو در واقع یک جریان روشنفکری متعلق به حوزه فرانکفورت شکل می گیرد که هم از سوسیالیسم و هم از لیبرالیسم فاصله گرفته و می خواهد این خلأ را پر کند. اما او هم مبانی و اصول ندارد. بنابراین دنیای امروز، دنیای بی اصولی است، و در ابعاد فردی، اجتماعی و جهانی هم فاقد مبانی محکم است.

● شخصیت حضرت امام

در ارتباط با شخصیت حضرت امام(ره) مباحث و مطالب فراوانی وجود دارد که تلاش خواهد شد به صورت فشرده به مهمترین مسایل در این ارتباط اشاره گردد. در همه گفتمان های لیبرالی، مارکسیستی و هم در گفتمان روشنفکری غرب، متعلق به قرن بیستم- که می گوید ما هم از بورژوازی، هم از سوسیالیسم و هم از تلفیق این دو بایکدیگر ضربه دیدیم؛ چرا که بدون مبنا می خواهد روشنفکر و یا دانشجو را به جای کارگر و بورژوا قرار دهد و یک انقلاب جهانی بکند. ولی چون مبنا ندارند فرو می پاشند- در واقع مشکل اصلی، مشکل انسان است با دیگری، با جامعه، با تاریخ و... آنان از عنوان رابطه ذهن و عین یاد می کنند که نکته اصلی فرانکفورتی هاست و بعد هگلی هم می شوند و سعی می کنند با ایده آلیسم از آن تصلب تفکر استالینی و لنینی مکانیکی بیرون بیایند و آزادی را ( نه آزادی لیبرالیستی که شکست خورده) وارد عرصه تمدن غرب کنند اما نمی توانند. آنان می گویند ما باید به اقتصاد اهمیت بدهیم یا نگاه فرهنگی به اقتصاد داشته باشیم.

البته خود مارکس هم اینگونه بود منتها اواخر عمر خسته شد و پیروانش هم دنبالش را نگرفتند. یعنی نگاه وجودی و فلسفی به اقتصاد داشت که در کشور ما اصلاً نیامده است. در هر صورت تضادهای طبقاتی، شکاف های اجتماعی، متزلزل شدن مبانی خانواده، به نسبت رسیدن علم و فهم انسان و متزلزل شدن تمدن غرب آغاز می شود و در یک صورت بندی می توانیم بگوییم که هر سه گفتمان لیبرالی، مارکسیستی و فرانکفورتی با این موضوع تضاد دارند و بر روی آن مانور می دهند و نهایتاً اقتصاد را اصل می دانند. واقعیت و ابعاد ناسوتی را اصل می دانند و نتوانستند متناسب با آن نیازهای فرهنگی، اقتصاد خودشان را سرو سامان بدهند. شاید یکی از دلایل جنگ جهانی، طغیان، عصیان، خستگی، حرص و طمع برای همین اقتصاد لجام گسیخته بود.

حضرت امام(ره) می فرمود که مارکسیسم و لیبرالیسم به نتیجه نرسیده و اگر هم به نتیجه رسیده بود با شرایط عینی ما و مفاهیم و معانی که روشنفکران ما وارد کرده اند، دچار بحران می شویم و بحران بعد از مشروطه در هر دو تا دوره پهلوی همین بود، که اولا توجه نکردند که غرب و شرق به اهداف خود نرسیده است و ثانیاً اگر هم می رسید آن شرایط عینی و ذهنی در ما مهیا نیست که مونتاژ کنیم و کار غرب و شرق را بیاوریم و مشکل تاریخی خودمان را حل کنیم.

به همین خاطر امام(ره) متوجه شدند که غرب معضل دارد و ما معضل در معضل داریم. غرب که اصولا شعارش انسان به عنوان سوژه (subject) بوده در ادامه به (object) تبدیل کرد و بالاخره در قرن ۹۱ پوزیتیویست ها بسیار مانور دادند، اما عملاً در قرن ۰۲ دنیای غرب انسان را (object)کرده است. یعنی انسان بازیچه می شود و در اختلافاتی طبقاتی یا پنهان کاری های حکومت در رابطه با حقوق مردم- که در غرب به شیوه های مختلف صورت می گیرد- بحران هایی دارند. امام(ره) فرمود اولا مشکل ما، مشکل آنها نیست و ثانیاً آنها راه درستی را نرفتند هرچند که عقل را احیا کردند اما ریشه عقل که وجود و خداست، انکار کردند و او را از زندگی طرد کردند و اصولا تقید ندارند.

به همین جهت نگاه امام به فقه و اسلام یک نگاه وجودی است و با عرفا، علما و دیگر بزرگان فرق دارد. حتی من از یک استادی شنیدم که ابن عربی، رساله ای در ملک دارد و معتقد است که اسلام باید حتماً تشکیل حکومت بدهد. امام(ره) متوجه شدند که الگوهای وارداتی معضل در معضل گردیده و ما را بجایی نمی رساند و به دنبال آن نگاهشان هم به اسلام یک نگاه جامع شد. ولایت چیست؟ ولی کیست؟ پدر کیست؟ فرق پدر با استاد دانشگاه چیست؟ امام(ره) همه ابعاد زندگی مسلمان ها را تحت دیدگاه اسلام دیدند و ولی یعنی سرپرست و حکومت را بر تامین حقوق افراد موظف کردند. امام معتقد بود مبنای این جوهر که انکار شده، «سوژه» هم فرو پاشیده و به این بحران ها رسیده ایم. مفهومش در واقع جوهر هم نیست، بلکه وجود است.

امام روی مفهوم خدا تکیه کرده و فرمود: مشکل اصلی شما بی خدایی است و اگر چون بی خدایی برود، جوهر جای وجود را می گیرد و بعداً هم جوهر انکار می شود، بعد هم که انکار شد یک آنارشیسم، فروپاشی و نهیلیسمی عالم را می گیرد و این همان فروپاشی و انفجار نمادین قدرت و ثروت در جهان است. که ۰۱ سال پیش به نوعی نیچه گفته بود و امروز نمونه آن را در حادثه ۱۱ سپتامبر می بینید که واقعاً چه کرده اند. امام(ره) نگاه سیستماتیک دارند. امروزه در غرب می گویند ذات انسان خودش نیست، جهان هم ذات خودش نیست که در فیزیک بحث است. اما امام(ره) درست مطرح کرد و تأکید نمودند که خدا خلاصه همه کلیات و تفسیر همه جزئیات است. یک ذره در زیر دریا با خدا ارتباط دارد چراکه خدا ربوبیت می کند. تمام عالم همینطور است و امام(ره) همه چیز را در خدا دیدند و امروزه بحث خدا کاملاً عینی و علمی شده چرا که آن انحصارگرایی حسی شکسته شده و حتی بحث های مربوط به متافیزیک هم در عرصه فیزیک دارند، از این انقلابی است که امام برپا نمود یعنی ایشان یک انقلاب علمی فرهنگی، دینی، سیاسی و اجتماعی تاکید کرد و فقه را هم در تمام زوایای زندگی انسان ها، زمانها و مکانها طرح می کنند. امام معضلات را به دقت دید و با جمله «نه شرقی نه غربی» به آن تحقق بخشید و «واپسگرایان، واگرایان، مرتجعان غربزده و شرق زده که گروه های اول انقلاب هستند همان بساطی که غرب به اتمام رسانیده و با بحران هم مواجه شده را دوباره مطرح نکنند و قبل از همه شاه این مسیر را دنبال کرد و مملکت را به فلاکت کشاند و امروز آنان بخواهند با ادبیات جدید آن را تحت عنوان لیبرال، طرفدار تفکر شرق و... بیاورند» بنابراین امام(ره) واقع بین بود. به تعبیری واقع بین ترین متفکر بود و در عرصه ارتباطات گفت: باید عدالت و مبنای آن توحید باشد و حداقل آزادی، بدون عدالت و توحید هرگز امکانپذیر نیست و باید گفت این تحول و انقلابی است که امام ایجاد کرد.

منبع: برداشت اول

مرکز بررسی های استراتژیک ریاست جمهوری

دکتر نعمت الله باوند



همچنین مشاهده کنید