جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

نگاهی به سگ ولگرد هدایت


نگاهی به سگ ولگرد هدایت

سگ ولگرد داستان ماست انسانهایی که از خدا به دور افتاده اند لکن با این تفاوت که هدایت هیچ راهی برای بازگشت باز نگذاشته است

در "سگ ولگرد" همانند سایر کار های هدایت، سیاهی است آنچه در همه جا موج می زند؛ شاید بتوان گفت هدایت در اینجا دارد داستان خود را می نویسد.این را با همان بار اولی که داستان را می خوانیم متوجه می شویم.

اما آنچه بیش از هر چیز در این داستان خودنمایی می کند و هسته اولیه داستان را تشکیل می دهد نگاه نیهیلیستی به رابطه انسان و خدا است که در استعاره ای به سگ وصاحبش تبدیل شده اند.

داستان با حرکتی شبیه یک دوربین فیلمبرداری شروع می شود و در میدان می چرخد و از روی آدمها و دکانها و درختان و جانوران و داغی هوا و ماشینها می گذرد و در نهایت روی سگی که هر از گاهی ناله ای می کند می ایستد.

حتی در توصیف سگ، دویدن در لجنزار و شتک زدن آن می آید که این نیز می تواند نمادی از زندگی به پلیدی آلوده شده ای باشد و بعد چشمان سگ که در ته آن یک روح انسانی دیده می شود."دو چشم میشی پر از درد و زجر و التماس که فقط در پوزه یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود." و درد والتماسی که کسی آن را نمی بیند و نمی فهمد و همه او را آزار و اذیت و شکنجه می دهند تنها به این دلیل که مذهب، او را نجس می داند و نفرین کرده است!

با اطمینان می توان گفت هدایت از پس نماد سازی اش در این داستان به خوبی برآمده است و تشابهاتی که آورده است به جا و دقیق می نماید. مرور خاطرات سگ آن زمانی که صاحبی داشته است و ذکر این نکته که پیشتر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت و حالا تمام این قیدها از گردن او برداشته شده است، و قرینه های بعدی، همه در ذهن، کسی را تداعی می کند که زمانی خدایی داشته و اینک بی خدا شده است.

نکته جالب توجه اینجاست که با اینکه در سراسر این داستان یک اعتراض بزرگ به کسانی می شود که با ناهمکیشان خود نامهربانی می کنند و یک اعتراض دیگر به خدایی که بنده اش را رها می کند و بنده اش به هر فلاکتی در غیاب او ممکن است بیفتد و او هیچ گاه دیگر هیچ خبری از او نخواهد گرفت، لکن در پس پرده چیز دیگری نیز موج می زند و آن این است که روزگار خوش تا آنجاست که انسان با خدا باشد!

این شاید از نگاه کسی چون هدایت همان بلاهتی باشد که همسایه بهشت است ولی قابل کتمان نیست:

"همه توجه او منحصر به این شده بود که با ترس و لرز از روی زبیل تکه خوراکی به دست بیاورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد- این یگانه وسیله دفاع او شده بود- سابق او با جرات، بی باک،تمیز و سر زنده بود، ولی حالا ترسو و تو سری خور شده بود، هر صدایی که می شنید، و یا هر چیزی نزدیک و تکان می خورد، بخودش می لرزید، حتی از صدای خودش وحشت می کرد...او حس می کرد جزو خاکروبه شده و یک چیزی در او مرده بود، خاموش شده بود."

بعد می گوید اینجا جهنم دره ای است که او در آن افتاده است و پس از آن بهشتی را که سابق بر این در آن بوده را به تصویر می کشد. تمام بهشت بودن آن بهشت، به خاطر وجود صاحب در کنار سگ معنی پیدا می کند. و تمام آرزوی او در داستان این می شود که صاحب دیگری پیدا کند.

و پس از آن داستان بی صاحب شدن سگ را می گوید که فقط نافرمانی است از قوانین!

اینجا انسان یک احساس ناراحتی قلبی از صاحب سگ پیدا می کند که او را به دلیل اینکه به خاطر احساس نیاز یا هر چیز دیگری از قوانین سرپیچی کرده برای همیشه رها می کند و در جهنم می اندازد.

به حرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم

بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا

و اعتراضی که به صورت نهانی مطرح می شود که چرا؟...

چرا سگ باید به دلیل اینکه به سمت آنچه که بدان نیاز داشته است رفته، در این جهنم بیفتد؟...

وقتی پات با آن سگ ماده – با گناه- به سر می برد صاحبش صدایش می زند. لکن نمی تواند برود:

"گرچه صدای صاحبش تاثیر غریبی در او می کرد زیرا همه تعهدات و وظایفی که خودش را نسبت به آنها مدیون می دانست یادآوری می نمود، ولی قوه ای مافوق قوای دنیای خارجی او را وادار کرده بود که با سگ ماده باشد.بطوری که حس کرد گوشش نسبت به صداهای دنیای خارجی سنگین و کند شده.احساسات شدیدی در او بیدار شده بود و بوی سگ ماده به قدری تند و قوی بود که سر او را به دور انداخته بود..."

و بعد از اینکه می زنندش و به خودش می آید و می فهمد که چه کرده، در جستجوی صاحبش بر می آید. تمام آبادی را می گردد لکن دیگر اثری از او نیست.او رهایش کرده است.

پس از این مشغولیتهای ذهنی اش شروع می شود:

"آیا صاحبش رفته بود و او را جاگذاشته بود؟ احساس اضطراب و وحشت گوارایی کرد. چطور پات می توانست بی صاحب! بی خدایش زندگی بکند...اما در عین حال مطمئن بود که صاحبش به جستجوی او خواهد آمد.هراسناک در چندین جاده شروع به دویدن کرد، زحمت او بیهوده بود..."

اینجا امیدی را که مومنان بدان فراخوانده شده اند و در اکثر ایشن نیز نهادینه شده است می سوزاند و از بین می برد: صاحبش هیچ وقت به جستجوی او نمی آید.هیچ وقت دنبالش نخواهد گشت. هیچ وقت دلش برای او شاید تنگ نشود.حتی پات به سمت آنچه او را از بهشتش بیرون کرده بود- سگ ماده – نیز می رود، لکن راه آن نیز بسته شده است.

و بعد دستی پیدا می شود و قلاده اش را از گردنش باز می کند.

"چه احساس راحتی کرد! مثل اینکه همه مسئولیتها ، قیدها و وظیفه ها را از گردن پات برداشتند."

لکن به هیچ کس نمی توان اطمینان کرد. حتی آنکه این قیدها را از گردن تو بر می دارد نیز دنبال منفعت خودش است و وقتی به آن رسید جز یک لگد, چیزی به تو نخواهد رسید:

"ولی همینکه دوباره دمش را تکان داد و نزدیک صاحب دکان رفت، لگد محکمی به پهلویش خورد و ناله کنان دور شد.صاحب دکان رفت به دقت دستش را لب جوی آب کر داد. هنوز قلاده خودش را که جلو دکان آویزان بود می شناخت."

و بعد تنهایی شروع می شود. تنهایی و تنهایی...

"پات حس می کرد وارد دنیای جدیدی شده که نه آنجا را از خودش می دانست و نه کسی به احساسات و عوالم او پی می برد..."

"ولی چیزیکه بیشتر از همه پات را شکنجه میداد، احتیاج او به نوازش بود... چشمهای او این نوازش را گدایی می کرد...او احتیاج داشت که مهربانی خودش را به کسی ابراز بکند، برایش فداکاری بنماید. حس پرستش و وفاداری خود را به کسی نشان بدهد اما به نظر می آمد هیچکس احتیاجی به ابراز احساسات او نداشت،هیچکس از او حمایت نمی کرد..."

و بعد وقتی از جای دیگری محبتی می بیند و کسی پیدا می شود که جوابش را می دهد گمان می کند خدایش اوست و خدای جدیدی پیدا کرده است.

و چه تلاشی می کند تا دیگر این خدا را از دست ندهد اما بی نتیجه است. خدای جدید هم محلی به او نمی گذارد و او در پی این خدا می دود و می دود؛ بی آنکه بداند چرا اینقدر تلاش کرده است.

"تمام کوشش او بیهوده بود. اصلا نمی دانست به کجا می رود، نه راه پس داشت و نه راه پیش..."

و بعد هیچ نتیجه ای از این در پی خدا رفتن عایدش نمی شود به جز مرگ!

و کلاغهایی که منتظر مرگ او هستند تا چشمانش را در آورند و این پایان داستان است.

رابطه انسان و خدا را رابطه سگ و صاحب دیدن تنها در یک ذهن پوچ گرا و مایوس می تواند شکل بگیرد.کسی که به دنبال خدا می رود و آنچه را خدایش از او می خواهد مو به مو انجام می دهد سگی را می ماند که گوش به حرف صاحبش می رود و می آید و می خورد و می خوابد. لکن از چشم صاحب همیشه نجس است و کثیف؛ و اگر حتی گاهی همسر آن صاحب بخواهد لقمه ای به او بدهد صاحبش اخم می کند. و در نهایت این خوب بودن و خوب رفتار کردن تنها تا آنجا همراه سگ است که از اوامر و نواهی صاحبش خارج نشود. هر چند به آنچه از آن نهی شده نیاز مبرمی داشته باشد.

و وقتی این اتفاق افتاد، وقتی از امر صاحبش خارج شد، این روزی است که صاحبش او را ترک خواهد کرد.

ناگفته پیداست که این نگاه به خداوند حقیقی نیست و اینهمه تاکیدی که بر رحمت و مغفرت خداوند می شود و اینهمه گناهی که برای یاس شمرده شده فقط به این دلیل است که این نگاه در انسان شکل نگیرد.

انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرین. از رحمت خداوند به جز کافران مایوس نمی شوند.

قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم، لاتقنطوا من رحمت الله ان الله یغفرالذنوب جمیعا. بگو ای بندگان خود من که بر نفس خودتان اسراف کردید(بسیار گناه کردید) از رحمت خدا نا امید نشوید (که) خدا تمامی گناهان را می بخشد.

این آیات و خیل آیات دیگر که همه مبنی بر توبه پذیر بودن و بخشنده بودن خداوند آمده اند همه برای این است که این نگاه در انسان شکل نگیرد.

شرمنده از آنیم که در روز مکافات

اندر خور عفو تو نکردیم گناهی

یعنی اگر کسی با این دیدگاه بخواهد داستان "سگ ولگرد" را بازنویسی کند وقتی پات به سراغ آن سگ ماده می رود و علی رغم صدا زدنهای مکرر صاحبش بر نمی گردد، وقتی به خود می آید و بر می گردد می بیند صاحبش جلو خرابه منتظر اوست؛ و تنها آن سگی ولگرد می شود که خودش دیگر نیاید و از این سگ ماده که جدا شد به سراغ دیگری برود و به زمینهای دیگران وارد شود و از آنچه منع شده است بخورد و خلاصه هر چه می خواهد بکند و هیچگاه به ندای صاحبش که مدام صدایش می کند پاسخ ندهد و به سمت او نرود؛ این می شود سگ ولگرد.

محمد امین تاجور



همچنین مشاهده کنید