پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

صادق هدایت


صادق هدایت

هدایت, نویسنده ی ویژه ایست ویژگی او در لطافت تنومند لابیرینت های روحی اوست من هر بار که بدرون او سفر می کنم, به بینهایت پاکی دست می یابم دراین آفریده ی زیبای هستی, لمس مرزهای بی نهایت خوبی, آسان نمی نماید

سرمستی من از آنست که در خاکی روییده ام،

که تو در آن، همچو گلی شکفته ای! (س- م)

هدایت، نویسنده ی ویژه ایست. ویژگی او در لطافت تنومند لابیرینت های روحی اوست. من هر بار که بدرون او سفر می کنم، به بینهایت پاکی دست می یابم. دراین آفریده ی زیبای هستی، لمس مرزهای بی نهایت خوبی، آسان نمی نماید.

آنچه در هدایت همانند خورشید میدرخشد، عشق و احترام او نسبت به "فراموش شدگان" پهنه ی هستی است.

نویسنده ی این سیاهه، در اینجا به معرفی یکی از کارهای ادبی- اجتماعی بسیار با ارزش هدایت می پردازد، زیرا علاقمند است که جوانان عزیز میهن ما بدانند که براستی بر دوش چه غولهای اندیشه ای جای گرفته اند، تا بدینگونه به مسئولیت تاریخی خویش برای حفظ و حراست فرهنگ ایران آگاه تر وپرکوش تر باشند، و در راه انسانی کردن جامعه، با تمامی قوای خویش بکوشند، و از سوختن در حریق عشق، کوچکترین هراسی به دل راه ندهند.

در ضمن قابل یاد آوری است، که اثر زیبای مورد بحث، که "آب زندگی" نام دارد، برای اولین بار، در اوایل سالهای دهه ی ۳۰ شمسی، در چندین شماره، در ارگان مرکزی حزب توده ایران، روزنامه "مردم" به چاپ رسیده است.

نبشته ی هدایت، با شناخت بی پایانی که او از زبان پارسی دارد، به حدی جذاب است که ترجیح میدهم شما خوانندگان عزیز را با او در یک فضای خودی (intimo)، تنها بگذارم

● ۷۸۲; آب زندگی"

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود. یک پینه دوزی بود، سه تا پسر داشت: حسنی قوزی، حسینی کچل و احمدک. پسر بزرگش حسنی دعا نویس و معرکه گیر بود، پسر دومی حسنی همه کاره و هیچکاره بود، گاهی آب حوض می کشید، یا برف پارو میکرد، و اغلب ول میگشت. احمدک از همه کوچکتر، سری براه و پائی براه بود و عزیز دردانه باباش بود، توی دکان عطاری شاگردی میکرد و سرماه مزدش را می آورد به باباش میداد. پسر بزرگها که پا بجایی نداشتند و دستشان پیش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند که احمدک را ببینند.

دست بر قضا زد و توی شهرستان قحطی افتاد. یک روز پنبه دوز پسرهایش را صدا زد و بهشان گفت:" میدونین چیه"، راس و پوس کندش اینه که کار و کاسبی من نمیگیره، توی شهر هم گرونی افتاده، شما ها هم دیگه از آب و گل در اومدین و احمدک که از همه تون کوچکتره ماشاالله پونزده سالشه. دس خدا بهمراتون، برین روزیتونو در بیارین و هر کدوم یه کارو کاسبی یم یاد بگیرین. من این گوشه واسه خودم یه کروکری میکنم. اگه روز و روزگاری کاروبارتون گرفت و دماغتون چاق شد که چه بهتر، به منم خبر بدین وگرنه بر گردین پیش خودم، یه لقمه نون داریم با هم میخوریم."

بچه ها گفتند:"چشم بابا جون"

پینه دوز هم، بهر نفری یک گرده نان و یک کوزه آب داد و رویشان را بوسید و روانه شان کرد.

سه برادر راه افتادند، تا سو بچشمشان بود و قوت بزانویشان همینطور رفتند و رفتند تا اینکه خسته و مانده سر یک چهار راه رسیدند. رفتند زیر یک درخت نارون نشستند که خستگی در بکنند، احمدک از زور خستگی خوابش برد و بیهوش و بیگوش زیر درخت افتاد. برادر بزرگها که با احمدک هم چشمی داشتند و بخونش تشنه بودند، ترسیدند که، چون از آنها با کفایت تر بود، سنگ جلو پایشان بشود و بکارشان گراته بیندازد. با خودشان گفتند: " چطوره که شر اینو از سر خودمان واکنیم؟"

کت های او را از پشت بستند و کشان کشان بردند توی یک غار دراز تاریک انداختند.

احمدک هر چه عز و چز کرد بخرجشان نرفت و یک تخته سنگ بزرگ هم آوردند و در دهنه غار انداختند. بعد هم به پیرهن احمدک خون کفتر زدند، دادند بیک کاروان که از آنجا میگذشت و نشانی دادند که آنرا به پینه دوز بدهد و بگوید که احمدک را گرگ پاره کرده، و راهشان را کشیدند و رفتند سر سه راه و پشک انداختند، یکی از آنها بطرف مشرق رفت و یکی هم بطرف مغرب.

از آنجا بشنو که حسنی با قوز روی کولش رفت و رفت تا همه آب و نانش تمام شد، تنگ غروب از توی یک جنگل سر در آورد، از دور یک شعله آبی بنظرش آمد. رفت جلو دید یک آلونک جادوگر است. به پیرزنی که آنجا نشسته بود سلام کرد و گفت: "ننه جون! محض رضای خدا بمن رحم کنین. من غریب و بی کسم، امشب اینجا یه جا و منزل بمن بدین که از گشنگی و تشنگی دارم از پا در مییام."

ننه پیروک جواب داد:" کییه که یه نفر بیکار و بیعار مثه تو قوزی رو مهمون بکنه؟ اما دلم برایت سوخت، اگه یه کاری بهت میگم برام بکنی تو رو نگه میدارم."

حسنی هولکی گفت:" بچشم، هر کاری که بگین حاضرم."

"- از ته چاه خشکی که پشت خونمه، یه شمع اون تو افتاده، بیرون بیار، این شمع شعله آبی داره و خاموش نمیشه."

پیرزن باو آب و نان داد و بعد هم با هم رفتند. پشت آلونک حسنی را توی یک زنبیل گذاشت و ته چاه کرد. حسنی شمع را بر داشت و به پیر زن اشاره کرد که بالا بکشد. پیر زن ریسمان را کشید، همینکه دم چاه رسید دستش را دراز کرد که شمع را بگیرد. حسنی را میگوئی شکش ورداشت و گفت:

"- نه حالا نه. بگذار پام رو زمین برسه آنوقت شمع رو میدهم."

پیر زنیکه اوقاتش تلخ شده، سر ریسمان را ول کرد، حسنی تلپی افتاد پائین. اما صدمه ای ندید و شمع میسوخت، ولی بچه درد حسنی میخورد؟ چون میدید که باید توی این چاه بمیرد. تو فکر فرورفت و بعد از جیبش یک چپق در آورد و گفت:" آخرین چیزیس که واسم مانده!" چپقش را با شعله آبی شمع چاق کرد و چند تا پک زد. توی چاه پر دود شده، یکمرتبه دید یک دیبک سیاه و کوتوله دست بسینه جلوش حاضر شد و گفت:

"- چه فرمایشیه؟"

حسنی جواب داد:" تو کی هسی؟ جنی، پری هسی یا آدمیزادی؟"

"- من کوچیک و غلام شما هسم."

"- اول کمک کن من برم بالا، بعد هم پول و زال و زندگی میخوام."

دیبه حسنی را کول کرد و بیرون چاه گذاشت بعد بهش گفت:

"- اگه پول و زال و زندگی میخواهی این راهشه، برو بشهری میرسی و کارت بالا میگیره، اما تا میتونی از آب زندگی پر هیز بکن!" و با دستش بطرفی اشاره کرد. حسنی دستپاچه شد، شمع از دستش ول شد و دو باره افتاد توی چاه. نگاه کرد دید دیبکه غیبش زده، مثل اینکه آب شده و بزمین فرو رفت.

حسنی توی تاریکی از همان راهی که دیبکه بهش نشان داده بود همین طور رفت. کله سحر رسید بیک شهری که کنار رودخانه بود. دید همه مردم آنجا کورند. پای رودخانه گرفت نشست، یکمشت آب بصورتش زد و یکمشت آب هم خورد. از یکنفر کور که نزدیکش بود پرسید:

"- عموجان! اینجا کجاس؟"

او جواب داد:" مگه نمیدونی اینجا کشور زر افشونه؟"

حسنی گفت:" محض رضای خدا من غریبم از شهر دور دسی مییام، راه بجایی ندارم. یه چیز خوراکی بمن بده؟"

آنمرد جواب داد: " اینجا بکسی چیز مفت نمیدن. یه مشت از ریگ این رودخونه بده تا نونت بدم."

حسنی دست کرد زیر ماسه رودخانه، دید همه خاک طلاست. ذوق کرد، یک مشت بآن مرد داد و نان گرفت و خورد و توی جیبهایش را هم پراز خاک طلا کرد و راهش را کشید و رفت طرف شهر. همینکه رسید، دید شهر بزرگی است، اما همه شهر مثل آغل گوسپند گنبد گنبد رویهم ساخته شده و مردمش چون کور بودند یا در شکاف غارها و یا زیر این گنبد ها زندگی میکردند، شب و روز برایشان یکسان بود، و حتی یک دانه چراغ در تمام شهر روشن نمیشد. اعلان های دولتی و رساله ها با حروف برجسته روی مقوا چاپ میشد و همه مردم با قیافه های اخم آلود گرفته و لباسهای کثیف بد قواره و چشمهای ورم کرده مثل کرم در هم میلولیدند. از یکنفر پرسید:

"-عموجان! چرا مردم اینجا کورن؟"

آن مرد جواب داد:"- این سرزمین خاکش مخلوط با طلاس و خاصیتش اینه که چشمو کور میکنه. ما چشم براه پیغمبری هسیم که میباس بیاد و چشمهای ما رو شفا بده. اگر چه همه مون پرمال و مکنت هسیم. اما چون چش نداریم آرزو می کنیم که گدا بودیم و میتونسیم دنیا را ببینیم. باینجهت خجالت زده گوشه شهر خودمون مونده ایم."

حسنی را می گوئی چشده خور شد. با خودش گفت: " اینارو خوب میشه گولشون زد و دوشید، خوب چه عیب داره که من پیغمبرشون بشم؟" رفت بالای منبر که کنج میدان بود و فریاد کشید:

"- آهای مردمون! بدونین که من همون پیغمبر موعودم و از طرف خدا آمدم تا بشما بشارتی بدم. چون خدا خواسه که شما رو بمحلت امتحون در بیاره، شما رو از دیدن این دنیای دون محروم کرده تا بتونین بیشتر جستجوی حقایقو بکنین و چشم حقیقت بین شما واز بشه. چون خود شناسی خدا شناسیس. دنیا سرتا سر پر از وسوسه شیطونی و موهوماته، همونطور گه کفتن: دیدن چشم و خواستن دل. پس شما که نمی بینین از وسوسه شیطونی فاغ هسین و خوش و راضی زندگی میکنین و با هر بدی میسازین. پس بردبار باشین و شکر خدارا بجا بیارین که این موهبت عظما رو بشما داده! چون این دنیا موقتی و گذرندس. اما اون دنیا همیشگی و ابدیس و من برای راهنمایی شما اومدم."

مردم دسته دسته باو گرویدند و سر سپردند، و حسنی هم برای پیشرفت کار خودش هر روز نطقهای مفصلی در باب جن و پری و روز پنجاه هزار سال و بهشت و دوزخ و قضا و قدر و فشار قبر و از اینجور چیزها برایشان میکرد و نطقهای او را، با حروف بر جسته، روی کاغذ مقوائی میانداختند، و بین مردم منتشر میکردند. دیری نکشید که همه اهالی زرافشان باو ایمان آوردند، و چون سابقا، اهالی چندین بار شورش کرده بودند و تن به طلاشوئی نمیدادند و میخواستند که معالجه بشوند، حسنی قوزی همه آنها را بدین وسیله رام و مطیع کرد و از این راه منافع هنگفتی عاید پولدارها و گردن کلفت های آنجا شد. کوس شهرت حسنی در شرق و غرب پیچید، و بزودی یکی از مقربان و حاشیه نشینهای دربار پادشاه کوران شد.

در ضمن قرار گذاشت همه مردم مجبور بجمع کردن طلا بشوند و هر نفری از در خانه تا کنار رودخانه زنجیری بکمرش بسته بود. صبح آفتاب نزده ناقوس میزدند و آنها گروه گروه و دسته دسته بطلا شوئی میرفتند و غروب آفتاب کار خودشان را تحویل میدادند و کور مال، کور مال، سر زنجیر را میگرفتند و به خانه شان بر میگشتند. تنها تفریح آنها خوردن عرق و کشیدن بافور شده بود و چون کسی نبود که زمین را کشت و درو بکند با طلا غله و تریاک و عرق خودشان را از کشورهای همسایه میخریدند. از این جهت زمین بایر و بیکار افتاده بود و کثافت و ناخوشی از سر مردم بالا میرفت.

گرچه، در اثر خاک طلا، چشمهای حسنی اول زخم شده و بعد هم نا بیناشد، اما از حرص جمع کردن طلا خسته نمی شد. روزبروز پیازش بیشتر کونه میکرد و مال و مکنتش در کشور کوران زیاد تر میشد، و در همه خانه ها عکس بر جسته حسنی را بدیوارها آویزان کرده بودند. بالاخره حسنی مجبور شد که یک جفت چشم مصنوعی بسیار قشنگ بچشمش بزند! اما در عوض روی تخت طلا میخوابید و روی قوزش داده بود یک ورقه طلا گرفته بودند و توی غرابه های طلا شراب میخوردند و با دستگاه وافور طلا بافور میکشیدند و با لوله هنگ طلا هم طهارت میگرفت و شبی یک صیغه برایش میآوردند و شکر خدا را میکرد که بعد از آنهمه نکبت و ذلت به آرزویش رسیده است.

پدر و برادرها و زندگی سابق خودش، وحتی خواهشی که پدرش از او کرده بود، همه بکلی از یادش رفت و مشغول عیش و عشرت و خود نمائی شد.

حسینی هم افتان و خیزان از جاده مشرق راه افتاد، رفت رفت تا به یک بیشه رسید. از زور خستگی و ماندگی پای یک درخت دراز کشید و خوابش برد.

دمدمه های سحر شنید که سه کلاغ بالای درخت با هم گفتگو میکردند. یکی از آنها گفت:"- خواهر خوابیدی؟"

کلاغ دومی"- نه، بیدارم."

کلاغ سومی گفت: "- خواهر چه خبر تازه داری؟"

کلاغ اولی جواب داد:"- اوه! اگه چیزایی که ما میدونیم آدمها میدونسن! شاه کشور ماه تابون مرده چون جانشین نداره فردا باز هوا میکنن. این باز رو سر هر کی نشس اون شاه میشه؟"

کلاغ دومی"- تو گمون می کنی کی شاه میشه؟"

کلاغ اولی:"- مردی که پای این درخت خوابیده شاه میشه. اما بشرط اینکه گوسپند بسرش بکشه و وارد شهر بشه. اونوقت باز میایاد و روسرش می شینه. اول چون می بینن که خارجیش قبولش ندارن و تو یه اطاق حبسش میکنن. میباس که پنجره رو واز بکنه آنوقت دوباره باز از پنجره مییاد رو سرش می شینه."

کلاغ سومی:"- پوه! شاه کشور کرها!"

کلاغ دومی:"- میدونی دوای کری اونا چیه؟؟"

کلاغ سومی:"- آب زندگیس. اما اگه آب زندگی به مردم بدن و گوششون واز بشه دیگه زیر بار ارباباشون نمیرن، اینایی رو که می بینی باین درخت دار زدن میخواسن گوش مردمو معالجه بکنن!" بعد غار غار کردند و پریدند.

حسینی که چشمش را باز کرد دید بدرخت دو نفر آدم دار زده اند. از ترسش پاشد بفرار. سر راه یک بزغاله گیر آورد که از گله عقب مانده بود. گرفت سرش را برید و شکنبه اش را در آورد بسرش کشید و راهش را گز کرد و رفت. تنگ غروب بشهر بزرگی رسید، دید آنجا هیاهو و غوغای غریبی است، تو دلش ذوق کرد و رفت کنار شهری توی یک خرابه ایستاد. یک مرتبه دید یک باز شکاری که روی آسمان اوج گرفته بود پایین آمد و روی سر او نشست و کله اش را توی چنگال گرفت.

مردم بطرفش هجوم آوردند و هورا کشیدند وسر دست بلندش کردند اما همینکه فهمیدند خارجی است، او را بردند در اطاقی انداختند و درش را چفت کردند. حسینی رفت پنجره را وا کرد و بار دیگر هم باز اوج گرفت و از پنحره آمد روی سر او نشست. مردم هم این سفر ریختند و او را بردند توی یک کالسکه طلای چهار اسبه نشاندند و با دم و دستگاه او را بقصر با شکوهی بردند و در حمام بسیار عالی سر و تنش را شستند، لباسهای فاخر و جبه های سنگین قیمت باو پوشاندند، بعد بردنش روی تخت جواهر نگاری نشاندند، و یک تاج هم بسرش گذاشتند.

حسینی از ذوق توی پوست خودش نمی گنجید و هاج و واج دور خودش را نگاه میکرد، تا یک نفر کور با لباس محلی آمد و روی زمین را بوسید و گفت:

"- خداوندگارا قبله عالم سلامت باشد! بنده از طرف همه حضار تبریک عرض می کنم!"

حسینی سینه اش را صاف کرد و باد توی آستینش انداخت و با صدای آمرانه گفت:"- تو کی هستی؟"

"- قبله عالم سلامت باشد! مردمان این کشور همه کرو لال هستند و من یکنفر خارجی از تجار کشور زر افشانم و مامورم تا مراسم شادباش را بحضورتان ابلاغ بکنم."

"- اینجا کجاس؟"

دیلماج:"- اینجا را کشور ماه تابان مینامند."

حسینی گفت:"- برو از قول من بمردم بفهمون و بهشون اطمینون بده که ما همیشه بفکر اونا بودیم و امیدواریم که زیر سایه ما وسایل اسایششون فراهم بشه."

دیلماج گفت:" قربان از حسن نیات..."

حسینی حرفش را برید:"- بگو برن پی کارشون، پر چونگی موقوف. شنیدی؟ شوم ما رو حاضر بکنن!"

تاجر کور اشاره بطرف خوانسالار کرد و همه کرنش کردند و از در بیرون رفتند. خوانسالار باشی هم آمد جلو تعظیم کرد و اشاره باطاق دیگری کرد. بعد پس پسکی بیرون رفت. حسینی پا شد خمیازه کشید و لبخندی زد و با خودش گفت:" عجب کچلک بازیی این احمقها در آوردن! گمون می کنن که من عروسکشونم! پدری ازشون در بیارم که حظ بکنن!.." بعد در اطاق دنگالی وارد شد که یک سفره بلند بدرازای اطاق انداخته بودند و خوراکهای رنگارنگ در آن چیده بودند. حسینی از ذوقش دور سفره رقصید و هولکی چند جور خوراک روی هم خورد و یک بوقلمون را بر داشت به نیش کشید و چند تا قدح دوغ و افشرده را بالایش سر کشید و بخوابگاهش رفت.

فردا صبح حسینی نزدیک ظهر بیدار شد و بار داد. همه وزراء و دلقکهای در باری و اعیان و اشراف و ایلچی ها و تجار دنبال هم ریسه شدند، دسته دسته می آمدند و کرنش میکردند و کنار دیوار ردیف خط می کشیدند و با حرکات دست و چشم و دهن اظهار فروتنی و بندگی میکردند. اگر مطلب مهم یا فرمان فوری بود که میخواستند بصحه همایونی برسد، روی دفتر چه یاد داشت که با خودشان داشتند می نوشتند و از لحاظ حسینی میگذرانیدند، اما از آنجائیکه حسینی بی سواد بود، وزیر دست راست و وزیر دست چپش را از تجار کور زر افشان انتخاب کرد تا جواب را زبانی باو بفهمانند و بعد موضوع را با خودشان کنار بیایند.

چه درد سرتان بدهم، آنقدر پیزر لای پالان حسینی گذاشتند و در چاپلوسی و خاکساری نسبت باو زیاده روی کردند و متملق ها و شعرا و فضلا و دلقکها و حاشیه نشینها دمش را توی بشقاب گذاشتند و او را سایه خدا و خدای روی زمین وانمود کردند که کم کم از روی حسینی بالا رفت. شکمش گوشت نو بالا آورد و خودش را باخت و گمان کرد علی آباد هم شهریست، بطوری که کسی جرئت نمی کرد باو بگوید که: بالای چشمت ابروست. بعد هم بگیر و ببند راه انداخت و بزور دوستاق و گزمه و قراول چنان چشم زهر ه ای از مردم گرفت که همه آنها بستوه آمدند. تمام اهالی کشور ماه تابان بکشت و زرع تریاک و کشیدن عرق دو آتشه وادار شدند تا باین وسیله از کشور زر افشان طلا وارد کنند و بجایش عرق و تر یاک بفروشند و پولش را حسینی و اطرافیانش بالا بکشند.

مخلص کلوم، مردم با فقر و تنگدستی زندگی میکردند و کم کم مرض کوری از زر افشان بماه تابان سرایت کرد و کری هم از ماه تابان به کشور زر افشان سوغات رفت. حسینی هم گوشش سنگین و بعد کر شد. اما با چند نفر دلقک در باری و متملق و تجار کور که همدستش بودند به لفت و لیس و عیش و نوش مشغول شدند. پدر و برادر ها بکلی از یادش رفتند و خواهش پدر را هم فراموش کرد.

حسینی را اینجا داشته باشیم ببینیم چه به سر احمدک آمد. جونم برایتان بگوید: احمدک با کت های بسته بی هوش و بی گوش توی غار افتاده بود. طرف صبح که نور ضعیفی از لای تخته سنگ توی غار افتاد یکمرتبه ملتفت شد که کسی بازویش را کرفته تکان میدهد. چشمهایش را که باز کرد دید که یک درویش لندهور سبیل از بناگوش در رفته بالای سرش است. درویش گفت:"- تو کجا اینجا کجا؟" احمدک سرگذشت خودش را برایش نقل کرد که چطور پدرش آنها را پی روزی فرستاد و برادرهایش این بلا را بسر او در آوردند. درویش بازوهایش را باز کرد و برایش غذا آورد. احمدک خورد و به درویش گفت:"- خوب حالا میخواهم برم پیش یرادرام کمکشون بکنم!"

درویش جواب داد:"- هنوز موقعش نرسیده چون بیخود خودت رولو میدی و گیر میاندازی، اگه راس میگی برو به کشور همیشه باهار، آب زندگی را پیدا کن تا همه بدبختها رو نجات بدی."

"- راهش کجاس؟"

"- نشونت میدم. آب زندگی پشت کوه قافه."

از گوشه ی غار یک نی لبک بر داشت باو داد و گفت

"- اینو از من یادگار داشته باش!" احمدک نی لبک را گرفت، در بغلش گذاشت و با هم از غار بیرون آمدند.

درویش او را برد سر سه راهه و راه سومی را که خیلی سنگلاخ و پست و بلند بود بهش نشان داد. احمدک خدا حافظی کرد و راه افتاد. رفت ورفت، در راه نی لبک میزد، پرنده ها و جانوران دورش جمع میشدند، تا نزدیک ظهر رسید پای یک درخت چنار کهن و با خودش گفت:"- اینجا یه چرت میزنم و بعد راه میافتم!" فورا بخواب رفت. مدتی که گذشت از صدای خش و فشی بیدار شد. نگاه کرد بالای سرش دید یک اژدها به چه گندگی از درخت بالا میرفت و لانه مرغی هم بدرخت بود.

اژدها که نزدیک میشد بچه مرغها بنای داد و بیداد را گذاشتند و دید که اژدها میخواست آنها را بخورد. بلند شد یک تخته سنگ برداشت و بطرف اژدها پرتاب کرد. سنگ گرفت بسر اژدها زمین خورد و جا بجا مرد.

هر سال کار اژدها این بود که وقتی سیمرغ بچه میگذاشت و مواقع پرواز بچه هایش میرسید میآمد و همه آنها را میخورد. امسال هم سر موقع آمده بود، اما احمدک نگذاشت که کار خودش را بکند.

همینکه اژدها را کشت رفت دو باره دراز کشید و خوابش برد. بعد سیمرغ از بالای کوه بلند شد و چیزی برای بچه هایش آورد که بخورند، دید یکنفر پائین درخت گرفته و خوابیده، دوباره بطرف کوه پرواز کرد و یک تخته سنگ بزرگ روی بالش گذاشت و آورد که توی سر آن مرد بزند. با خودش خیال کرد:"- این همون کسییه که هر سال مییاد و بچه های منو میبره، بی شک امسال واسیه همینکار اومده. من الان پدرش رو در مییاورم!"

سهراب مژده


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید