پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
گرگ بدجنس و حلزون نادان
گرگ بدجنس پیر شده بود و بهسختی میتوانست از خودش مراقبت کند. یک روز وقتی که چند ساعت در یک دشت زیبا پیادهروی کرد نزدیک درخت بزرگی رسید. او خیلی خسته بود و میخواست استراحت کند اما در عین حال میخواست در یک محل امن بخوابد.
او با محبت به درخت گفت: «تو مراقب من هستی تا من بخوابم؟». درخت تنه خود را باز کرد و گرگ برای استراحت وارد تنه درخت شد تا محل امن و راحتی داشته باشد. گرگ بدجنس چند ساعت خوابید، وقتی بیدار شد هر چه فکر کرد یادش نیامد که چه اتفاقی افتاده و او به درخت چه حرفی زده است.
به همین خاطر با صدای بلند گفت: «آهای درخت بگذار من بروم» اما هیچ اتفاقی نیفتاد. گرگ دوباره گفت: «اجازه بده تا من از تنه تو خارج شوم» اما باز هم جوابی نشنید. او به درخت ضربهای زد اما درخت باز نشد. درخت از اینکه گرگ از او خواهش نکرده بود «لطفاً» نگفته بود ناراحت بود.
پرندگان که صدای گرگ را شنیده بودند به کمک او آمدند و با نوکهایشان به درخت کوبیدند تا شاید راهی برای خارج شدن گرگ درست شود و گرگ را نجات دهند اما درخت خیلی بزرگ بود و پرندگان خیلی کوچک بودند. تا اینکه مرد جنگلبان از راه رسید و با تبر سوراخ کوچکی در درخت ایجاد کرد.
سپس به گرگ کمک کرد تا از سوراخ بیرون بیاید اما سوراخ کوچکتر از آن بود که گرگ از آن رد شود. گرگ که خیلی ناراحت شده بود به درخت گفت: «ای درخت پیر و زشت بگذار من بروم» اما هیچ جوابی نشنید. گرگ با خودش فکر کرد باید راهی وجود داشته باشد.
او تصمیم گرفت تا اجزای بدنش را جدا کرده و آنها را
تک تک از سوراخ بیرون بیندازد.
او دستهایش را از بدن جدا کرد و آنها را از سوراخ بیرون انداخت، سپس پاهایش را جدا کرد و بعد بدنش را از سوراخ بیرون برد اما وقتی که میخواست سرش را از سوراخ بیرون ببرد، سرش درون سوراخ گیر کرد. چون سرش بزرگ بود.
گرگ گوشهایش را جدا کرد و چشمهایش را درآورد تا سرش کوچکتر شود و بتواند از سوراخ رد شود اما همین که چشمهایش را بیرون انداخت کبوتری آمد و چشمهای آبی او را با خود برد.
گرگ بالاخره سرش را از سوراخ بیرون آورد، گوشهایش را سرجایشان گذاشت اما هر چه گشت چشمهایش را پیدا نکرد. گرگ که نمیخواست حیوانات دیگر بفهمند او نمیبیند دو گل زیبا از زمین جدا کرد و آنها را جای چشمهایش چسبانید. او راه را بخوبی بلد بود و بدون چشم هم میتوانست راهش را پیدا کند.
همین طور که گرگ راه میرفت به حلزون رسید. حلزون از او پرسید: «چرا به جای چشم هایت گل گذاشتهای؟»
گرگ جواب داد: «چون این گلها خیلی زیبا هستند و من رنگشان را خیلی دوست دارم. میخواهی آنها را امتحان کنی؟»
حلزون چشم هایش را در آورد و آنها را در دست گرگ گذاشت. سپس گلها را از او گرفت و جای چشم هایش قرار داد. گرگ تا چشمهای حلزون را گرفت، آنها را به جای چشمهای خودش گذاشت و فرار کرد.
حلزون که فریب گرگ را خورده بود سرش را پائین انداخته بود و دنبال چشمهایش میگشت. گرگ بدجنس و فریبکار بار دیگر توانست حیوانات و جنگل را ببیند.
ولی وقتی همه حرفهای حلزون و فریبکاری گرگ را شنیدند، دیگر هیچ کس حاضر نشد با گرگ پیر حرف بزند و دوست باشد.