سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

جان كیج از خودش می گوید


جان كیج از خودش می گوید

هر كسی روی نقطه ای ایستاده درست مثل نت ها كه روی سه, چهار یا پنج خط حامل می ایستند اگر هر كسی فقط یك نت باشد دیگر چه و كه بودنش اصلاً مهم نیست فقط باید نقش خودش را خوب و تمیز ایفا كند مثل هر نتی كه باید سرجای درستش درست بنشیند

هر كسی روی نقطه ای ایستاده. درست مثل نت ها كه روی سه، چهار یا پنج خط حامل می ایستند. اگر هر كسی فقط یك نت باشد دیگر چه و كه بودنش اصلاً مهم نیست. فقط باید نقش خودش را خوب و تمیز ایفا كند. مثل هر نتی كه باید سرجای درستش درست بنشیند... آن وقت كل آهنگ خوب صدا می دهد. دقیق... شفاف و... و... و خلاصه همانی كه باید باشد و این جوری است كه هر فرد از افراد جامعه _ شاید بهتر باشد بگویم دنیا- در این كنسرت جهانی، خوش می نوازند. خوش نواختن كافی نیست، خوش شنیدن یك جورهایی تنگ آن است و این رسالت هركدام از كوچك و بزرگ آدم هایی است كه روی زمین نفس می كشند و موسیقی جاری در چاكراه های پیرامون را تنفس می كنند. برای همین هم هست كه باید سفت به نقطه خودمان بچسبیم. آن وقت است كه همه چیز جور درمی آید. همین!

حالا چه فرقی می كند من نوازنده باشم یا آهنگساز یا مثلاً نویسنده و نقاش. كما اینكه یك جورهایی همه اینها هستم ولی در اصل قضیه تفاوتی نمی كند. خب چرا... یعنی... قضیه فقط رنگ و بویش عوض می شود. نقطه فرضی من همان نقطه است. از هر طرف زمین كه نگاه كنی باز هم جایش ثابت است. مهم این است كه من ثابت قدم باشم. این را از پدرم یاد گرفتم. خیلی چیزهای دیگر هم یاد گرفتم. نمی گویم یادم داد چون پیرمرد اعتقاد داشت به ضرب و زور و فحش و لگد هم نمی شود تو كله كسی چیزی كرد، چه برسد كه بخواهی ماهیت و ذاتش را هم عوض كنی.عادت نداشت مدام حرف بزند. چرت وپرت هم نمی گفت. اصلاً بلند بلند فكر می كرد و البته آنقدر مردرند بود كه قبلاً تو دلش فكرهایش را بكند! یعنی فكر می كرد كه چه جوری فكرهایش را با تفكر من گره بزند. این شد كه آموختم چشم ها و گوش هایم را همزمان باز كنم با چشم هایم بشنوم و با گوش هایم ببینم. پیرمرد همیشه می گفت شكست معنا ندارد. من تازه تو شكست است كه می فهمم چه كار باید بكنم. مثل مورچه بود. سخت كوش و كمی جدی. اگر هزاربار هم به بن بست می رسید، برای هزار و یكمین بار هم كه شده تلاشش را می كرد و دست آخر گریز گاهش را می جست. پدرم آدم خلاقی بود. می توانست برای هر رقم مشكل یك راه حلی دست آخر پیدا كند. حالا می خواست در زمینه مهندسی برق و پزشكی باشد یا سفر بازدید دریایی و پرتاب موشك بدون سوخت به فضا! به من می گفت اگر كسی بگوید «نمی شود» یا «نمی تواند» همین كافی است كه به تو راه را نشان بدهد. با نشدن و نتوانستن است كه آدم می فهمد چه باید بكند. گاهی می گفت آنجاهایی كه مادرت اشتباه می كند درست نقطه شروع است باید روی همین نقاط دست گذاشت. حتی وقتی اشتباه می كند هم حق دارد. باید قضیه را یك جور دیگر دید. همه بلدند ساده ببینند. پیچیده دیدن هم كاری ندارد. باز هم همه بلدند سختش كنند. مهم این است كه تو یك جور دیگر به قضیه نگاه كنی. یك جوری كه هیچ كس نگاهش نكرده. ا گر تو این كار را نكنی بالاخره یكی پیدا می شود كه همین كار را بكند. بهتر است تو پیشگام باشی. همه می خورند. بپا خورده نشوی. بهتر است تو آنی باشی كه دان می پاشد. مادرم غمخوار جامعه بود. به شدت مذهبی هم بود. انگار یك جورهایی از لای كتب مقدس درآمده بود. یك باشگاه مطالعاتی راه انداخت برای زنان. اول در دیترویت، بعد هم در لس آنجلس. هیچ وقت هم دل خوش نبود. تا حالا آدمی را ندیده ام كه اینقدر دلخور از زمان و مكان باشد. انگار وظیفه اش بود كه در صفر مرزی بایستد و به دیگران حال بدهد. ولی همیشه حال خودش گرفته بود. انگار تمام غم های عالم او را بلعیده بودند ولی با این حال خوب بلد بود غم های دیگران را ببلعد! پدرم كه مرد بهش گفتم نمی خواهید یك سر به لس آنجلس بروید و سری به فامیل ها بزنید؟ مثل همیشه ابرویی بالا انداخت و درحالی كه طره خاكستری مویش را زیر كلاهش جا می داد گفت: «جان، تو كه دیگر خوب می دانی من هیچ وقت برای خودم وقتی نداشتم كه ازش لذت ببرم. چه فایده؟» هر یكشنبه سوار ماشین می شدیم و به قول پدرم می رفتیم «اتول سواری» چه خوب می گذشت چه بد، مادرم غرولندكنان اظهار تاسف می كرد كه باز هم این و آن و فلان و بهمان را با خودمان نیاورده ایم و دنیا دارد به سوی قهقرا می رود و در آفریقا توله سگ ها هم گرانند و خلاصه یك روز خانه را ترك خواهد كرد و دیگر بر نخواهد گشت. پیرمرد صبور بود. هربار كه مادر شال و كلاه می كرد و در را پشت سرش دوبار بله دوبار! محكم به هم می كوبید و به خیال خودش برای همیشه می رفت كه دیگر برنگردد؛ پدر برای تسكین هراس من می گفت هیچ نگران نباش. خودش كمی دیگر برمی گردد. من آرام می شدم. پیرمرد پیپش را آتش می كرد و مادر كمی بعدتر برمی گشت!

نه پدر و نه مادرم هیچ كدام كالج نرفته بودند. برای همین هم وقتی بعد از دو سال نیمه كاره ولش كردم ككشان هم نگزید! چه فرقی می كرد چه كار كنم. مهم این بود كه نقشم را در اركستر زندگی خوب بازی كنم. تو فكرش بودم كه نویسنده بشوم. سرم درد می كرد یك فنجان قهوه تلخ- به قول صاحبخانه فرانسوی ام سیاه- بنوشم و پكی به ته سیگار ته سوخته ام بزنم و چهار خط اراجیف ردیف كنم. نشستم جلوی پدرم و جوری كه مادرم هم بشنود بلند بلند فكرم را از نو تكرار كردم. من باید به اروپا سفر می كردم. منتظر كشیده پدر و غرولند مادر بودم كه... هیچ... سكوت و بعد یخم وارفت!

پدر كلی نصیحت كرد و مادر پس اندازش را داد دستم و دستی دستی راهی سفر شدم. و این فصل دوم زندگی من بود كه داشت رقم می خورد. تقریباً شوكه شده بودم. آنجا همكلاسی هایم همگی سرشان تو كتاب بود و همه شان نسخه های یكسان همان یك جلد كتاب را می خواندند. ۱۰۰ نفر كه ۱۰۰ جلد كتاب را با هم همزمان می خوانند. ۱۰۰ جلد از یك جلد كتاب! آنها فقط می خواندند. پدرم آخرین حرفی كه زد این بود «مرد عمل باش!» من هم برای اینكه به حرف آخر پیرمرد حداقل درست عمل كرده باشم رفتم توی مخزن كتاب و اولین نسخه ای كه به دستم آمد را چنگ زدم و تند تند آن را بلعیدم. نخستین كتاب نویسنده ای كه رتبه عالی گرفته بود. بعدشم دیدم اینجا هم به درد نمی خورد و سیستم غلط است و باز زدم به چاك...

من در زندگی كارهای زیادی كردم. اما خیلی كارهای زیادتری هم هست كه نكرده ام. با این همه یك كم احساس آرامش می كنم. یعنی وجدانم چندان سنگینی نمی كند. چون به اندازه بندانگشتی هم كه شده از این دریای - نمی دانم اقیانوس شاید- گسترده بی انتهای هنر بار گرفتم. یك مدت نوچه یك آرشیتكت به قولی مدرن بودم كه من را گذاشت سركار نقاشی. كار من نقاشی در و دیوار نبود. كار من نقاشی دیوار و در روی بوم بود. بدجوری شیفته نقاشی و بدتر موسیقی شده بودم. یك علاقه مفرط درونی. انگار یك آتشی بوده كه تازه پس از مدت ها از زیر خاكستر داشت سرك می كشید بیرون. یك بار پشت در فالگوش ایستاده بودم. معمار داشت به یك مشت دانشجوی دختر خط می داد: معماری دمیدن روح در كالبد بی جان سازه ها است.دیدم پربیراه نمی گوید. رفتم سراغش و بهش گفتم دارم می روم. یعنی یك جورهایی باید كنار بكشم، چون علاقه ای به معماری ندارم. یعنی می خواهم معمار روح آدم ها باشم نه معمار آدم هایی كه برای جسم شان سنگ و شیشه را كنار هم می چینند. البته سنگ برای من... نه... این را نگه می دارم تا بعدتر بازش كنم. مثل بچه ای كه خوشمزه ترین قسمت خوراكی اش را نگه می دارد تا آخر سر بخورد. اگر كه بخورد!

بعد اروپا هم دلم را زد. اصولاً گاهی زود حوصله ام سر می رود. آدم ها هركدام نقطه ضعف های ریز و درشتی دارند. مال من هم همین است. یا حوصله ام سرمی رود یا حالم ازش به هم می خورد. خانه های قدیمی و یك شكل، باران های ریز و درشت، سنگفرش خیابان ها، حتی آن روح ادبیات و هنری كه در كوچه پس كوچه های پاریس جاری بود هم دیگر حوصله ام را سر برده بود. نه می توانستم بنویسم نه می شد ننوشت. شما هم این طوری می شوید؟ معلق بین خواستن و توانستن؟ برای پدر و مادرم نوشتم: دارم می آیم خانه. مادر هم جوابم داد: «احمق نباش پسر. تا هر وقت كه می توانی و می شود در اروپا بمان. زیبایی های پیرامونت را جذب كن و به جای نشخوار ژست های روشنفكری؛ به هضم واقعیت های ملموس بپرداز.هیچ معلوم نیست دوباره كی به آنجا برگردی!» پاریس را ترك كردم و شدم شهرگرد بی شهر! نقاشی و موسیقی را با هم شروع كردم و همه تلاشم این بود تا به یك زبان مشترك میان این دو برای بیان حسی واحد برسم. آبرنگ كار می كردم. قلم مو را برمی داشتم و هرچه را كه گوشم می شنید روی بوم جا می گذاشتم. بین موسیقی و نقاشی یك رابطه تنگاتنگ عجیبی هست. آدم تا هر دویش را نداند نمی فهمد.شاید هم بفهمد ولی باید هر دویش را بداند. خطوط در هر دو تكرار می شود. سكوت از این فصل به آن فصل سفر می كند. رنگ در هر دو اثر مفهوم و معنای راستین خودش را حفظ می كند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید