جمعه, ۳۰ شهریور, ۱۴۰۳ / 20 September, 2024
مجله ویستا

ثابتی و ثابتی ها بخوانند


ثابتی و ثابتی ها بخوانند

حال و روز یک زن مسلمان در زندان ساواک

چندی پیش پرویز ثابتی آخرین رئیس کمیته مشترک ضدخرابکاری رژیم طاغوت و از محوری‌ترین مردان ساواک بعد از سی‌واندی سال خواب‌نما شده و در گفت‌وگویی با شبکه ماهواره‌ای صدای آمریکا، به تطهیر ساواک پرداخته و در این باب چنان زیاده‌روی کرده که حتی عناصر خارج‌نشین اپوزیسیون جمهوری اسلامی ایران نیز به اعتراض برخاسته‌اند و از این مهملات ثابتی برآشفته‌اند.

در این میان، ثابتی در بخشی از صحبت‌هایش مدعی شده که شکنجه‌ای در زندان‌های ساواک وجود نداشته و وی اطلاعی از این امر نداشته است. در این‌که طرح چنین ادعایی در مورد زندان‌های ستم‌شاهی به همان اندازه درهم بافتن آسمان به ریسمان بی‌ربط است، هیچ شکی نیست اما سخن جایی است که رسانه‌ای که ادعای رعایت عینیت و بی‌طرفی و حرفه‌ای‌گری دارد،‌ چنین مهملاتی را انتشار داده و بارها و بارها با طرح این گزاره که گوینده بعد از ۳۳ سال حاضر به سخن گفتن شده ، فخر فروخته است.

حدیث شکنجه‌های غیرانسانی و دهشتناک در زندان‌های ساواک به قدری در میان اقوال مبارزان و زندانیان آن دوران متواتر است که شاید طرح ادعای در کار نبودن شکنجه نه از سوی ثابتی که از سوی هرکس دیگری، جز به خنده مخاطب منجر نشود؛ اما از آنچه گاهی سکوت حمل بر صحت می‌شود، تنها به گوشه‌ای از خاطرات یکی از مبارزان دوران طاغوت می‌پردازیم تا سیه‌روی شود هر که در او غش باشد.

مرضیه حدیدچی (دباغ) از مبارزانی است که شرح شکنجه‌های رفته بر او و دخترش، فغان الم از نهاد هر کسی بلند می‌کند. داستان فوق تراژیک این زن مسلمان به قدری تکان‌دهنده است که بازخوانی آن به تنهایی بی‌اساس بودن ادعاهای مضحک ثابتی و امثال او را اثبات می‌کند. او که در کتابی تحت عنوان «خاطرات شکنجه» بخشی از آنچه را بر او در زندان کمیته مشترک گذشته است، به تصویر کشیده، در بخشی از همین کتاب اولین روز ورود خود به زندان ساواک را این‌گونه تشریح می‌کند:‌ ساعت ۱۲ شب بود که از شدت درد و شکنجه از حال رفتم. کشان کشان مرا بردند و انداختند داخل یک اتاق. چادرم را که به هیچ وجه از خودم دور نمی‌کردم، کشیدم روی صورتم و گوشه اتاق کز کردم، که مثلا خواب هستم. بی‌شرم‌ها با حال بسیار زننده می‌آمدند داخل اتاق که مثلا مرا بترسانند. سعی کردم بی‌حرکت بمانم که فکر کنند خوابم. حرف‌های زشتی می‌زدند که مرا بترسانند. آن شب سپری شد تا فردا.»

داستان به همین‌جا ختم نمی‌شود و شکنجه‌های اصلی از روز دوم به بعد آغاز می‌شود، روزی که دباغ این‌گونه آن را به تصویر می‌کشد: «از صبح روز دوم شکنجه‌های اصلی شروع شد. دستم را به زور گرفتند، سوزن‌های بلندی را به زیر ناخن هایم فرو کردند، سپس نوک انگشتانم را که سوزن زیرش بودند، توی دیوار کوبیدند. سوزن‌ها تا انتها در زیر ناخن‌ها نفود کرد. تمام تنم از درد تیر کشید. گاهی با باتوم برقی که شوک الکتریکی ایجاد می‌کند، به اعضای بدنم می‌زدند. گاهی کف پاهایم از شدت ضربات شلاق شدیدا ورم می‌کرد. سریع مامور شکنجه دست و پایم را باز می‌کرد و با شلاق دنبالم می‌افتاد که به دور بالکن دایره مانندی که با نرده آهنی پوشیده شده بود بدوم. گاهی هم پاهایم را به گیره‌هایی که به سقف وصل بود، می‌بستند و تا چند ساعت به حالت آویزان می‌ماند.»

«آپولو» کابوس بسیاری از زندانیان سیاسی پیش از انقلاب بود، آنچه این دستگاه بر سر آدمی می‌آورد، از حیث وحشیانه‌ بودن به افسانه‌ها پهلو می‌زد، این دستگاه در سیستمی مورد استفاده قرار می‌گرفت که بنابرادعای ثابتی، در آن خبری از شکنجه نبود، مرضیه دباغ کارکرد این دستگاه را این‌گونه توصیف می‌کند:‌ «یکی دیگر از وحشیانه ترین شکنجه‌های تخصصی ساواک شاه، آپولو بود. تعریف آن را قبلا شنیده بودم. مرا روی یک صندلی فلزی نشاندند. کلاهی آهنی که سیم‌هایی به آن وصل بود، روی سرم بستند. دستها و پاهایم را به صندلی بستند. به یکباره جریان برقی ـ که چندان قوی نبود که آدم را بکشد ولی سیستم عصبی را به هم می‌ریخت ـ وصل شد. بدنم کاملا به لرزه افتاد و اعصابم داغان شد. اصلا نمی‌توانم حالت آن لحظه خودم را بیان کنم. هر عمل زشتی که از دستشان برمی آمد، انجام می‌دادند و مدام اهانت می‌کردند.»

داستان وحشتناک شکنجه‌های خانم دباغ به اینجا ختم نمی‌شود، وحشتناک‌ترین قسمت داستان وقتی شروع می‌شود که ماموران از شکنجه او خسته می‌شوند و برای این‌که او را در هم بشکنند، دختر ۱۳ ساله او را به زندان آورده و شکنجه می‌کنند. شدت شکنجه‌های روحی و روانی که در آن روزگار به آن دختر ۱۳ ساله وارد شده، به حدی بوده است که او در ۴۰ سالگی تحت ۲ عمل جراحی قلب قرار گرفته و اکنون قادر به تکلم نیست. مرضیه دباغ تصویر روانسوز شکنجه دختر در مقابل چشم مادر را این‌گونه تصویر می‌کند:‌‌ «یکی‌ از سخت‌ترین‌ موقعیت‌ها برایم‌، آنجا بود که ‌دخترم‌ را که‌ تازه‌ وارد ۱۳‌ سالگی‌ شده‌ بود، به‌ زندان‌ آوردند. آن‌ شب‌، از ساعت‌ ۱۲ صدای‌ جیغ‌ و فریاد او را که ‌شکنجه‌ می‌شد، شنیدم‌. دیوانه‌وار با مشت‌ به ‌در کوبیدم‌ و فریاد زدم‌. گفتم‌ که‌ در را باز کنید تا ببینم‌ بچه‌ام‌ چه‌ شده. دیدم یک‌ پتوی‌ سربازی‌ آوردند، او را انداختند توی‌ آن‌ و بردند. با دیدن‌ این‌ صحنه‌ احساس‌کردم‌ دخترم‌ مرده‌ است‌. خوشحال‌ شدم‌. خدا را شکرکردم‌ از این‌که از شر ساواکی‌ها و شکنجه‌های‌ کثیف‌شان ‌راحت‌ شده‌ است.

حدود ۱۶ روز از آخرین‌ دیدار من‌ و دخترم ‌می‌گذشت‌؛ خیالم‌ راحت‌ بود که‌ او مرده‌ و دیگر شکنجه‌ نمی‌شود. ولی‌ آن‌ شب‌، درِ سلول‌ را باز کردند و در کمال‌ تعجب‌ دیدم‌ که‌ دخترم‌ را به‌ داخل‌ سلول‌ انداختند و در را بستند. او گفت‌ که‌ طی‌ این‌ مدت‌، در بیمارستان ‌شهربانی‌ (در خیابان‌ بهار) بستری‌ بوده‌ است‌. او را درآغوش‌ گرفتم‌ و شروع‌ کردم‌ به‌ نوازشش‌. مچ‌ دست‌هایش ‌را که‌ لمس‌ کردم‌، گریه‌ام‌ گرفت‌. زخم‌ بدی‌ به‌ چشم ‌می‌خورد، او را با دستبند، محکم‌ به‌ تخت‌ بسته‌ بودند...»

داستان شکنجه‌های رفته بر مرضیه دباغ و دختر ۱۳ ساله‌اش به اینجا خلاصه نمی‌شود، از آن گذشته داستان شکنجه‌های ساواک نیز به دباغ و دخترش منحصر نمی‌شود. دباغ‌ها کم نیستند، اگرچه شاید تنها تعداد محدودی چون دباغ یا عزت‌شاهی و برخی چهره‌های سیاسی شرح مکتوب شکنجه‌ها را منتشر کرده باشند. کیست که نداند در زندان‌های ساواک چه بر سر زندانیان آمده است، ثابتی و ثابتی‌ها اگر هم دچار اختلالات روانی و امثالهم نشده باشند، حتما تصویر درستی از حافظه تاریخی مردم ایران ندارند، تصویر سفاکی‌ و توحش ساواک و بازجو ها و عمال آن، چنان تا مغز استخوان همه ایرانی‌ها نفوذکرده که با مصاحبه و یاوه‌سرایی‌های امثال ثابتی از بین نخواهد رفت.

عرفان پارسایی‌فر