پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

سبز خالی


سبز خالی

اگر این جماعت بگذارند, اگر مادرت کمتر از حال برود, اگر خواهرانت کمتر بی تابی کنند, اگر پدرت کمتربا نگاه های سردش آتش درونم را شعله ورتر کند و اگر این مداح کمی بی خیال روضه شود من هم میگویم همه چیز را

اگر این جماعت بگذارند، اگر مادرت کمتر از حال برود، اگر خواهرانت کمتر بی تابی کنند، اگر پدرت کمتربا نگاه های سردش آتش درونم را شعله ورتر کند و اگر این مداح کمی بی خیال روضه شود من هم میگویم. همه چیز را. چه خوب که تو این بار شنونده ای و من سخنران. یادت هست هر بار چقدر التماسم میکردی که من هم چیزی بگویم و من نمی دانم چرا وقتی زل میزدم در چشمانت، زبانم مختل میشد و قلبم بی تاب. چه سری نهفته میان چشم و زبان و قلب، نمی دانم. باز هم سرم را پایین می انداختم و حرف نمی زدم. منی که روزی نمی گذشت که از کلاس درس بخاطر وراجی با همکلاسی ها اخراج نشوم. منی که هر شب بابا روزنامه ها را روی سرم میکوبید که "خستم کردی دختر چقدر ور میزنی"، فقط در مقابل تو لال میشدم. جادویی داشت چشمانت.

از بچه گی همیشه آرزو داشتم چشمهای شوهرم سبز باشد که از نگاه کردنش خسته نشوم. دلم می خواست پز چشمانش را پیش رفقایم بدهم. نمی دانم. دلم می خواست خودم را سبز ببینم در چشمان تو. بار اولی که مادرت آمد خانه ما همش دلم می خواست بپرسم"ببخشید خانم، چشای آقا پسر شما چه رنگیه؟" نمی دانم شاید واقعا چیز مهم دیگری درزندگی ام مطرح نبود. بگذار به حساب کودکی. آخر یک دختر ١٧ ساله چه می فهمد از اصول زندگی، از خانواده، ازعشق... اما تو خوب یادم دادی. فقط با چشمانت.

دفعه دوم هم نیامدی. خیلی حالم گرفته شد. وقتی مادرم پرسد "آقا داماد تشریف نیاوردن؟" مادرت گفت که دیشب عملیات بوده و می بایست می رفتی. از آن شب به بعد هر وقت تلوزیون جبهه را نشان میداد، می گشتم دنبال یک جفت چشم سبز که حداقل جدای از خجالت مرسوم مراسم خواستگاری خوب ببینمت. آن روز هم که مادرت عکس تو را آورد خانه که نشانم دهد. خیلی ذوق کردم که دیگر این بار می فهمم راز رنگ چشمانت را. اما عکس هم سیاه و سفید بود.

بار سوم که یادت هست. آمدی. خیلی لباسهایت تمیزبود و مرتب. اما موهایت خاک داشت.اینها را بعدا فهمیدم. وقتی نتوانستم ببینم رنگ چشمانت را. چایی که آوردم و برایت تعارف کردم یادت هست؟از توی آشپزخانه خودم را اماده کرده بودم که فقط در چشمانت بنگرم.

□□□

چرا اینقدر خواهرت خودش را می زند؟ اگر حقی برای زدن باشد مال من است. نه، حق من مردن است. اصلا قرار این نبود. قرار بود همیشه تو برایم حرف بزنی و حالا چرا زیر قولت زدی؟ پدرت الان نشست.انگار زانوانش دیگر یارای نگه داشتن این غم را ندارند.نمی دانم چرا گریه نکرد وقتی آوردنت. اما دیشب خیلی گریه کرد. وقتی آخوند مسجد روضه علی اکبر میخواند مثل زنها جیغ می کشید.

□□□

چایی را تعارف کردم. اول تو به من نگاه کردی و من رویم نشد به تو بنگرم. گفتی "ممنون". تمام بدنم خیس عرق شده بود. دفعه ی اولی نبود که با پسری روبرو میشدم. همین دوروزه پیشش وقتی از مدرسه در آمدیم به مریم گفتم " بیا از کوچه پایینی بریم" گفت " دیونه شد دختر؟ اونجا دبیرستان پسرونست!" گفتم" آره ، دیونه شدم. اصلا می خوام حال این پسرارو بگیرم. چرا همش اونا اذیت میکنند مارو؟" دستش را گرفتم. کمی سرد شده بود، فهمیدم. زنگه مدرسه که خورد انگار در آخور گوسفندان باز شده باشد همه با جیغ داد بیرون میدویدند. ترسیدم. دست مریم را گرفتم و رفتیم.

بابایت گفت "برویم سر اصل مطلب". دلم هری ریخت. اصل مطلب؟ ولی من هنوز چشمهایت را ندیده بودم.اصلا دلم نمی خواست اصل مطلبی مطرح باشد اگر چشمانت سبز نیست.

مادرت گفت" اگر اجازه بدین این دونفر برن با هم حرفاشونو بزنن. صحبت یه عمر زندگیه." چرا همه فکر می کنند تمام صحبت یک عمر زندگی در همان یک ساعت است. اما من می دانم که تمام صحبت یک عمر زندگی من در یک لحظه نگاه به چشمان توست. همین و همین.

□□□

چرا رفقایت نمی روند بیرون. بیچاره ها جرأت هم نمی کنند جلو بییایند از بس این خواهرانت بی تابی می کنند. البته حق دارند. تو همین یک برادرشان بودی. تازه با چشمانی مثل چشمان تو.

□□□

من تو رفتیم به اتاق کناری اما در را باز گذاشتیم. صدای بزگترها مزاحم بود. باز هم چرت و پرتهای همیشگی از سیاست و اقتصاد و ورزش. تو روی صندلی نشستی و من روی زمین. توهم پایین آمدی. بخاطر من.گردنم خشک شده بود و بالا نمی آمد. گفتی" من شروع کنم یا شما می خوایین شروع کنین؟" بنابر قاعده سکوت علامت رضاست شروع کردی.

" خوب اسمم که جواده. ٢٤ سالمه . دانشجو هم هستم اما این ترم را مرخصی گرفتم که برم جبهه. از نظر کار هم الان پیش بابامم اما بعد از لیسانس احتمالا..." نمیدانم چرا در این مراسمات همیچ کس نمیگویید قدم اینقدر است و وزنم آنقدر. رنگ مویم فلان است و رنگ چشمم...

اینقدر با جذبه حرف میزدی که میخ کوب شده بودم. اما از صدایت خوشم آمد. خیلی مهربان حرف میزدی. حتما چشمان آدمهای مهربان هم سبز است. پرسیدی " شما حرفی ندارین؟" سرم را به علامت نه تکان دادم. چه حرفی میتوانست برای من مهم تر از رنگ چشمانت باشد؟

آن شب سر شام خواهرم به مادرم گفت" مامان دیدی چشای خواهرشو؟ سبز بود." تمام وجودم گرم شد. اگر خواهرت چشم سبز است حتما تو هم بودی. مادرم پرسید"چه جوابی بدم بهشون اگه فردا زنگ زدن؟" و من حرفی نداشتم. اما تو باز هم حرف داشتی. به مادرت گفته بودی که هنوز حرفهای من را نشنیده ای و تا شرایط مرا هم نشنوی راضی نمیشی. چقدر گیر دادی تا دوباره آمدین خانه ما. دوباره رفتیم در اتاق کناری اما این بار تو زودتر نشستی و صندلی خالی انتظار من را میکشید. احساس غریبی داشتم. انگار خیلی راحت ترم. انگار تو هم راحت تر بودی. سرم را بالا آوردم و بالاخره در صورتت نشانی رنگهای چشمت را گرفتم.

□□□

عجب گیری هستند این رفقایت. چه می خواهند از تو؟ مگر قرار است باز هم عملیات شود؟ اصلا تو دیگر به چه درد عملیات میخوری؟ این عملیات اصلا یعنی چه که آدم میرود و تکه تکه اش بر میگردد. البته تو که تکه تکه نیامدی. فقط چشمانت را جا گذاشتی. ای کاش تکه تکه می آمدی اما چشمانت بودند. دلم میخواست باز هم خودم را در آنها میدیدم. میدیدم که این سکوتت با من چه کرده. همیشه بابا میگفت" زن باید مطیع شوهرش باشه، باید حرف گوش کن باشه، باید رضایت شوهرشو بدست بیاره" ولی تو به من گفتی که اگر راضی نباشم دیگر نمی روی جبهه. اما من گفتم راضی ام و در دلم گفتم فقط مواظب چشمانتان باشید.

□□□

از اتاق آمدیم بیرون. بزرگترها مشغول برنامه ریزی بودند. "تولد امام جواد علیه الاسلام خوبه واسه عقد. هم نزدیکه هم اسم آقا داماد جواده". اما دیگر این چیزها برای من مهم نبود. مهم برای من رنگ چشمانت بود که دیگر سبز نبودند. یک چیزه دیگری بودند به جز سبز. اما خیلی با چیزهای دیگر فرق داشت. اصلا کی گفته که سبزچه رنگی است. برای من چشمان تو سبز است. به همه دوستانم هم گفتم که رنگ چشمانت را سبز دیدم. هر بار در امتداد خطوط چشمان تو دختری را میدیم ۱۷ ساله که چادر سبز کرده.دیگر چرا مخالف باشم.

تولدامام جواد همه آمدند. همه غیر از تو. باز هم عملیات شده بود و تو نیامدی. خیلی گریه کردم. مثل دیشب. اما صدایت مرا آرام کرد. همان صدایی که مال چشمان تو بود. مادرت چقدر حرص خورد آن شب. تلفنی به عاقد وکالت دادی. وقتی عاقد به من گفت. وکیلم، میخواستم همان بار اول داد بزنم بعله. احمق است آدم اگر همان بار اول بعله را نگوید به چشمان سبز. اما مادرم گفت که رفته ام برای چیدن گل و نیستم. بار دوم نفسم را درون سینه حبس کردم که نکند برای گفتن یک بعله نفس کم بیاورم. اما این بار هم مادرتو مرا فرستاد برای گلاب گیری. اما دفعه سوم همه خاموش شدند و انگار من باید میگفتم ولی نفسم بالا نمی آمد.

□□□

خیلی نامردی. گفته بودی این بار که برگردی قرار است من حرف بزنم و تو فقط بشنوی. این رسمش نبود که حرفهایم را قطع کنی. حتی اگر بزور لا اله الا الله بخواهند تو را از من جدا کنند. تا قبل عقد که بابا راضی نبود. میگفت خوبیت نداره نامحرم با هم زیاد حرف بزنند. خوب این هم بعد از عقد. من از این رفقایت نمی گذرم . بخدا نمی گذرم. به امام جواد نمی گذرم. مگر دیگر از تو چه کاری بر میآید غیر از خفتن. تازه خفتنی بدون بستن چشمها. ای کاش همان روز اول شرط میکردم که چشمهایت مال من است. حتی با وجود اینکه رنگش سبز نیست. آنوقت بیشتر مواظبشان بودی و گم و گورش نمیکردی. دوستت میگفت ترکش بردتشان. من نمیدانم این ترکش کیست که از من برای تو عزیز تر بود...

ببین، میدانی من دیگر پاهایم نای دویدن دنبال جنازه ات را ندارد. تو شاهدی من چقدر گریه کرده ام. بیا و همین جا بمان. میخواهم جای خالی چشمانت را نگاه کنم. همین یادگاری از چشمهایت برایم کافی است. بخداناشکری نکردم که می خواهند همین را هم از من بگیرند.

مهدی حاج علی محمدی



همچنین مشاهده کنید