شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

نگاهی به داستان چاه کن ها از مجموعه شهرزاد قصه بگو نوشته ی محمد بهارلو


نگاهی به داستان چاه کن ها از مجموعه شهرزاد قصه بگو نوشته ی محمد بهارلو

نقدی بر داستان چاه کن ها

داستان چاه کن‌ها این گونه به پایان می‌رسد:

"دیوار روبه رویم داشت شکاف بر می‌داشت و زمین زیرپایم انگار خالی می‌شد. دست‌هایم که میز را با آن چنگ زده بودم قرمز شده بود. از بیرون شاید هم از پشت یکی از میزهای قهوه‌خانه کسی ناله می‌کرد"

این چیزی است که چاه کنی که اکنون شغل و حرفهٔ جوانی‌اش را رها کرده است و برای دیدن مقنی باشی به قهوه‌خانهٔ پاتوغ چاه‌ کن‌ها آمده بود برای ما می‌گوید. اما آیا این واقعیت دارد؟

آیا همه چیز درحال فرو ریختن است و دیوارها همچون دیوارهٔ چاهی فرو می ریزند و او و تمام مشتری ها و مقنی باشی را مدفون می کنند همان گونه که پدر و عموی او و برادر مقنی باشی را به کام خود کشید؟

او خیلی پیش از پایان داستان از ترک برداشتن دیوار و از فروریختن چاه خبر می دهد. او آدمی است که در تاریکی از دماغ و گوش‌هایش فرمان می‌گیرد." آدم باید از دماغ و گوش هایش فرمان بگیرد تا از چشم‌هایش"

اما مقنی باشی حرف او را جدی نمی گیرد. آنچنان که در داستان کبوترهای هوایی مقنی حرف صالح را باور نمی‌کند.

"گفتم: می شنوی؟

گفت: آسمان قرمبه است.

گفتم: بوی نم را می‌گویم.

گفت: تو این دم و دود با این باران که می‌بارد هوا شرجی می‌شود.

صالح می گوید:

دست که کشیدم مرطوب بود.

گفت: دستت سرد است. شاید هم عرق کرده‌ای.

تمام این ها را به ما می‌گوید انگار جز او کسی از حقیقت خبر ندارد. تنها او بوده است و پیرمردی که جان داده است. همان که پای خودش هم گیر است.

اما چه دلیلی دارد که ما حرف‌های او را باور کنیم ما که با پریشان بافی روان‌نژندی روبه‌رو هستیم. کسی که به قول مقنی‌باشی شبیه قهوه‌چی است که دست‌اش خارج از اختیارش چون بیماری هیستریک می‌لرزد و غش و ضعف هم دارد.

"داشت استکان های خالی را برمی‌داشت که دیدم دست‌هایش چنگ شده و رنگش برگشته است. اگر زیر بغلش را نگرفته بودم نقش زمین شده بود..."

آنها شبیه هم هستند؟ شاید.

شاید آنها هم همانند دو پیرمردی که سه کنج نشسته بودند هم دیگر را توی چاهی پیدا کرده‌اند و از چاه هم سردرآورده‌اند. چیزی که هست هردو شاهد فروریختن چاهی بوده‌اند.

خودش که این عقیده را ندارد. اما مقنی باشی می گوید: "شما دو تا یک جورهایی شبیه هم هستید"

"نصیب نشود"

به واقع اگر قهوه‌چی نشانه‌های هیستریک و روان نژندی دارد او هم روان‌پریش می نماید.

اگر قهوه‌چی منتظر است و فکر می‌کند روزگاری آنهایی را که درچاه گم کرده بیابد او "فکر می‌کند یک روزی ممکن است پیدایشان بشود؛ مثل آنهای دیگر که پیداشده اند. از هر چاه کنی که یک گوشه از زمین این شهر را کنده سراغ‌شان را گرفته، حتی از چاه کن‌هایی که هیچ وقت پاشان به این قهوه‌خانه باز نشده."

اگر قهوه‌چی که چرخ‌کش پدر و عموی او بوده از هر چاه کنی سراغ آنها را می‌گیرد او تمام اتفاقات را در خوش کشته است. او یک عمر توی چاه بوده است و هنوز هم هست. حتا شب‌ها توی خواب و رویا باز در چاه است.(مگر قهوه‌چی نیست؟)

رویا، همان شاهراهی که به ناخودآگاه می‌رود. رویا، عمده‌ترین راه دسترسی به ناخودآگاه اما نه تنها راه ممکن.

خطاهای زبانی و لغزش‌ها و فراموش‌کاری‌ها می‌تواند خواست‌ها و مقاصد ناخودآگاه را دنبال کند. مگر نه این که او هیچ کدام از مقنی‌ها را به جا نمی‌آورد و مشخص نیست آیا آنها را واقعا نمی‌شناسد یا نه؟

"گفتم: این جا او- قهوه‌چی- تنها کسی است که من می‌شناسم.

گفت: به این زودی مرا فراموش کردی؟" زبانش می‌لغزد.

ناخودآگاه، مرد را ویران کرده است او فروریخته است و کشمکش درونی برای آن که خود را از آن چاه از آن زیرزمین درون، از آن قهوه خانهٔ توسری خورده و نمور بیرون بکشد، روان پریش و سرگردانش کرده است و او ناتوان از سرکوب هر گونه ناخودآگاه، تبعیت از او را برمی گزیند. در رویاهایش فرو می رود. می‌گریزد و باز در چاه است و به چاه فراخوانده می‌شود. پیوند بین خود و جهان خارج را گسسته است از گذشته‌اش در ظاهر یریده است و در قماره‌ایی کنج خلوت گرفته است و باز ناخودآگاه در چاه است. همانند پدر و عموی گم شده اش که انگار به یک سفر دور و دراز رفته‌اند و درچاهی مدفون هستند. همان پدر که نماد محل و مکانی است که وی قادر خواهد بود آن را تسخیر کند و به آن جایگاه برسد و به همین دلیل وقتی مقنی باشی از نابودی‌اش می‌گوید یخه‌اش را می‌چسبد از کوره در می‌رود. چرا که بیمناک، سرنوشتِ خود و پدرش را یکی می‌داند. او دوست دارد همان دروغ همیشه‌گی را باور کند. در بی خبری که مثل سرکردن توی تاریکی است به سر برد.

داستان چاه کن ها با زبان موجز و روایت پیچیده‌اش در ادمهٔ کبوترهای هوایی آمده است و لزوما دنبالهٔ ‌آن نیست. زمان نگارشش هم قبل و هم بعد از نگارش کبوترهای هوایی است. انگار در هم تنیده شده باشند. انگار مرد همان صالحِ کبوترهای هوایی است و مقنی باشی همان مرد با چشم‌های زاغِ کبوترهای هوایی. انگار هردوداستان چاهی هستند که از پس کتاب به هم رسیده اند. برادران ناتنی که هم دیگر را یافته‌اند و هم دیگر را در پاره‌ایی موارد جا گذاشته‌اند و باز در نقطه‌ایی به هم رسیده اند. یکی قبل از آن دیگری به دنیا آمده است- چاه کن ها- زودرس و ناتوان و باز ادامه داده است.

جدا نیستند و هستند و هر دو روایت از جامعه برگشته‌ها، روان پریش‌ها که در چاهی که کننده‌اند گرفتارند را باز می‌گویند.

علی چنگیزی



همچنین مشاهده کنید