پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

باروخ اسپینوزا Baruch Espinoza


باروخ اسپینوزا Baruch Espinoza

باروخ اسپینوزا فیلسوفی هلندی بود که در سال ۱۶۲۳ میلادی در آمستردام به دنیا آمد

باروخ اسپینوزا فیلسوفی هلندی بود که در سال ۱۶۲۳ میلادی در آمستردام به دنیا آمد. وی از خانواده‌ای یهودی و ثروتمند بود و علوم عالی و زبان‌های قدیمی مانند عبری را فراگرفت و در سیاست و نقد آیین یهود مهارتی تام داشت.

وی علاقه‌مند فلسفه دکارت شد. نخست به دین یهود بی‌علاقه بود و به همین جهت مورد نفرت و دشمنی یهودیان قرار گرفت و مطرود آنها گردید و از این رو نام خود را که باروخ بود، به بندیکت تغییر داد و از همه ادیان کناره گرفت و در حوالی لاهه و سپس در خود شهر لاهه انزوا اختیار کرد.

او زندگی خود را در تفکر و تعمق و مطالعه و تالیف گذراند و از راه صیقل دادن شیشه جهت ساخت ذره‌بین گذران زندگی می‌کرد.

اسپینوزا طریقه و فلسفه ویژه به خود دارد و افکار فلسفی‌اش نزدیک به افکار صوفیه است. اسپینوزا در زندگی خود دو رساله منتشر کرد: یکی رساله‌ای در بیان فلسفه دکارت که برای یکی از شاگردان خود نوشته است و دیگری کتابی است به نام رساله الهیات که در آن عقاید خود را در تفسیر تورات و ترتیب زندگانی اجتماعی مردم بیان کرده است. اما چون این کتاب با آموزه‌های علمای یهود سازگار نبود، سر و صدایی به پا کرد و از این جهت اسپینوزا دیگر اثری منتشر نکرد.

از عمده تالیفات او یکی رساله کوچکی است به نام «بهبود عقل» که ناتمام است و کتاب ناتمام دیگری به نام سیاست و کتابی موسوم به «علم اخلاق» که مجموعه اصول فلسفی آثار اوست. اسپینوزا در سال ۱۶۷۷ به مرض سل در لاهه درگذشت.

کتاب اصلی اسپینوزا «اخلاق» نام دارد که از آثار فلسفی جاویدان غرب محسوب می‌شود. این کتاب به روش هندسی اقلیدسی تحریر شده، یعنی استدلال‌ها از اصول متعارفه شروع می‌شود، سپس به تعریف‌های مورد نیاز می‌پردازد و آنگاه قضیه مطرح می‌گردد و آن قضیه به روش منطقی اثبات می‌شود و سپس تبصره و فروع به آن اضافه می‌شود.

نقطه آغاز بحث اسپینوزا در کتاب اخلاق مسئله حل نشده دوگانگی ماده و روح است. او منکر دوگانگی واقعی ماده و روح می‌شود و می‌گوید این خطا از آنجا سرچشمه می‌گیرد که ماده و روح را دو جوهر پنداشته‌اند؛ حال آن که در حقیقت تنها یک جوهر یا یک هستی وجود دارد و این جوهر یا هستی، خداست. این بعد از اندیشه اسپینوزایی بی‌شباهت به «فلسفه وحدت وجود» مطرح شده در مشرق زمین نیست. خدا هر چیزی و همه چیز است و از هر لحاظ که بنگریم، نامتناهی است. جلوه‌های هستی او نامتناهی است، هر چیزی را در خور فهم عقل نامتناهی آفریده است، بنابراین با آفرینش نیک و بد، به عنوان اجزای کلی که همه صورت‌های ممکن وجود را در بربگیرد، او فراسوی نیک و بد جای می‌گیرد.

اسپینوزا جوهر را این گونه تعریف می‌کند: «جوهر چیزی را می‌گویم که به خود موجود و به خود تعقل شود، یعنی تعقل او محتاج نباشد به تعقل چیز دیگر که او از آن چیز برآمده باشد».

بنابراین جوهر همان قائم به ذات است و قائم به ذات همان جوهر. اسپینوزا بعد‌ها جوهر و ذات را با خدا و طبیعت یکی می‌داند. خداشناسی اسپینوزا برای انسانی که در قرن هفدهم می‌زیسته کم‌نظیر است. او معتقد است: درباره خدا نمی‌توان فرض کرد که به نفع خود به امری اراده کند، زیرا او نیازمند نیست که نفعی بخواهد. وجود و ماهیت خدا یکی است، بنابراین ماهیتش موجب وجودش است، جاودانگی هم به وجود خدا مربوط است هم به صفات هم ماهیت و این نتیجه می‌دهد که خداوند جوهری لایتغیر است. وی نسبت دادن صفات انسانی به خداوند را امری بیهوده تلقی می‌کند و می‌گوید به آن معنی که در انسان استعمال می‌شود، نمی‌توان خدا را شخص نامید: «عامه مردم خدا را از جنس نر و مذکر می‌دانند، نه زن و مونث» حال آن که در نظر او شخص برای خدا بی‌معناست و ناشی از ضعف و نقص فکری آدمیان است؛ چرا که از دیدگاه وی «اگر مثلث را زبان می‌بود که خدا را کامل‌ترین مثلثات می‌گفت و دایره ذات خدا را اکمل دوایر می‌خواند. به همین ترتیب، هر موجودی خواص خود را به خدا نسبت می‌دهد.»

گرچه دکارت معتقد بود: «همه جهان و تمام موجودات در حکم ماشینی هستند، ولی در خارج از جهان خدایی هست و در درون هر بدنی روح مجردی وجود دارد.» لیکن ماشین خداشناسی دکارت در همین جا متوقف شد، اما اسپینوزا با حرارت پیش می‌رفت تا آنجا که هسته اصلی فلسفه او را عشق به خدا و محبت دو جانبه میان خالق و مخلوق تشکیل داد.

یقیناً آنچه آتش کینه و حسد صاحبان کینه را نسبت به اسپینوزا شعله‌ورتر می‌کرد، این بود که آنان طبیعتاً انتظار داشتند با خروج وی از جامعه و دین یهود گرایشات توحیدی و خداپرستانه در وی رو به افول نهد تا از وی ملحدی بسازند، اما به عکس غربت و انزوای اسپینوزا در نهاد وی نوعی عرفان حکیمانه به جا نهاد تا آنجا که کمتر فیلسوفی پس از وی از او متاثر نشده است.

اسپینوزا می‌پندارد: «اراده الهی با قوانین طبیعت امری واحد است در دو عبارت مختلف، از اینجا نتیجه می‌گیریم که تمام حادثات عالم اعمال مکانیکی و قوانین لامتغیری هستند و از روی هوس سلطان مستبدی که در عرش بالای ستارگان نشسته است، نیستند.»

دکارت مکانیک را در مواد و اجسام می‌دید، اما اسپینوزا آن را هم در خدا و هم در روح می‌جوید و بر این باور است که دنیا بر پایه جبر علی است، نه بر پایه علت غایی.

بالاتر از همه، جبر علی ما را بر تحمل حوادث تقویت می‌کند و وادار می‌سازد که هر دو طرف پیشامد را به خوشی استقبال کنیم، زیرا همواره به خاطر داریم که حوادث طبق فرامین و قوانین ابدی خداوندی است. گرچه اعتقاد به چنین جبری در خور تامل است، اما به هر روی این اسپینوزا بود که فارغ شده ز کفر و دین «عشق معنوی به ذات خدا» را به غرب و فراتر از آن اندیشه بشری آموخت که به آن وسیله قوانین طبیعت را با گشاده‌رویی می‌پذیریم و رضایت خود را در حدود رضایت پروردگار عملی می‌سازیم.

شاید این جمله هگل جامع و مانع‌ترین سخن درباره این فیلسوف گرانقدر است که «یا باید اسپینوزایی باشی و یا اصلاً فیلسوف نباشی.»



همچنین مشاهده کنید