چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

تحلیل و تفسیر شعر «کتیبه» سروده مهدی اخوان ثالث


تحلیل و تفسیر شعر «کتیبه» سروده مهدی اخوان ثالث

كتیبه روایتی است اساطیری ـ انسانی ـ اسطوره پوچی, اسطوره جبر, اسطوره شكستهای پی درپی و به قولی «كتیبه, نمونه كامل یك روایت بدل به اسطوره گردیده است »۱ محتوای شعر چنین است اجتماعی از مردان, زنان, جوانان, بسته به زنجیری مشترك در پای تخته سنگی كوهوار می زیند الهامی درونی یا صدایی مرموز, آنان را به كشف رازی كه بر تخته سنگ نقش بسته است, فرا می خواند, همگان, سینه خیز به سوی تخته سنگ می روند

كتیبه روایتی است اساطیری‌ـ انسانی ـ اسطوره‌ پوچی، اسطوره جبر،‌ اسطوره شكستهای پی‌درپی و به قولی: «كتیبه، نمونه كامل یك روایت بدل به اسطوره گردیده است.»۱ محتوای شعر چنین است: اجتماعی از مردان، زنان، جوانان، بسته به زنجیری مشترك در پای تخته‌سنگی كوهوار می‌زیند. الهامی درونی یا صدایی مرموز، آنان را به كشف رازی كه بر تخته‌سنگ نقش بسته است، فرا می‌خواند، همگان،‌ سینه‌خیز به سوی تخته‌سنگ می‌روند. تنی از آنان بالا می‌رود و سنگ‌نوشتهٔ غبارگرفته را می‌خواند كه نوشته است: كسی راز مرا داند كه از این رو به آن رویم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه،‌ با تلاش و تقلای بسیار، می‌كوشند و سر‌انجام توفیق می‌یابند كه تخته‌سنگ را به آن رو بگردانند. یكی را روانه می‌سازند تا راز كتیبه را برایشان بخواند. او با اشتیاقی شگرف، راز را می‌خواند،‌ اما مات و مبهوت بر جا می‌ماند. سرانجام معلوم می‌شود كه نوشتهٔ آن روی تخته‌سنگ نیز چیزی نبوده جز همان كه بر این رویش نقش بسته است: كسی راز مرا داند...؛ گویی حاصل تحصیل آنان، جز تحصیل حاصل نبوده است. اخوان، این ره‌یافت فلسفی‌ـ تاریخی را در قاب و قالب شعری تمثیلی در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا به انتها از یك سو، فضای اساطیری واقعه را و از دیگر سو، صلابت و عظمت تخته‌سنگ را‌ـ كه پیام‌دار تقدیر آدمی است‌ـ نمودار می‌سازد. اخوان بر پیشانی شعر، مأخذی تاریخی را كه ساختار شعر بر آن بنیاد نهاده شده، نگاشته است: اطمع من قالب الصخره، كه از امثال معروف عرب است. شرح این مثل و حكایت تاریخی در جوامع الحكایات عوفی چنین آمده است: مردی بود از بنی معد كه او را قالب الصخره خواندندنی و در عرب به طمع مثل به وی زدندی چنان‌كه گفتندی: اطمع من قالب الصخره (یعنی طمعكارتر از برگرداننده سنگ) گویند روزی به بلاد یمن می‌رفت. سنگی را دید در راه نهاده و به زبان عبری چیزی بر آن نوشته كه: مرا بگردان تا تو را فایده باشد! پس مسكین به طمع فاسد، كوشش بسیار كرد تا آن را برگردانید و بر طرف دیگر نوشته دید كه رب طمع یهدی الی طبع: ای بسا طمع كه زنگ یأس بر آیینهٔ ضمیر نشاند چون آن بدید و از آن رنج بسیار دیده بود، از غایت غصه سنگ بر سر آن سنگ می‌زد و سر خود بر آن می‌زد تا آن‌گاه كه دماغش پریشان شده و روح او از قالب جدا شد، و بدین سبب در عرب مثل شد.۲همچنین در كشف المحجوب هجویری آمده است: «از ابراهیم ادهم(ره) می‌آید كی گفت: سنگی دیدم بر راه افكنده و بر آن سنگ نبشته كه مرا بگردان و بخوان. گفتا بگردانیدمش و دیدم كه بر آن نبشته بود: انت لاتعمل بما تعلم فكیف تطلب ما لاتعلم، تو به علم خود عمل می‌نیاری، محال باشد كه نادانسته را طلب كنی...»۳ اخوان خود درباره این مثل گفته است: این را من از امثال قرآن گرفتم، ولی پیش از او هم در امثال میدانی هم دیده بودم، جاهای دیگر هم نقل شده كوتاهش، بلندش، تفصیلش و به شكلهای مختلف.۴

كتیبه از چند صدایی‌ترین نو‌سروده‌های روزگار ماست. جبر مطرح‌شده در این شعر، هم می‌تواند نمود جبر تاریخ و طبیعت بشری باشد، و هم نماد جبر اجتماعی‌ـ سیاسی انسان امروز. از منظر نخست، می‌توان كتیبه را اسطوره‌ انسان مجبور دانست كه می‌كوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبرآلود، معمای ژرف هستی را كشف كند اما آن‌سوی این كتیبه نیز چیزی جز آنچه در این رو دیده است، نمی‌یابد. كلام با طنین و طنطنه‌ای خاص، با لحنی سنگین و بغض‌آلود آغاز می‌شود كه نمایشگر رنج و سختی انسان بسته به زنجیر تاریخ و طبیعت است:

فتاده تخته‌سنگ آن‌سوی‌تر، انگار كوهی بود

و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی...

لفظ آنسوی‌تر بیانگر فاصلهٔ آدمی با راز و رمز هستی است. طنین درونی قافیه‌های داخلی كوه و انبوه، عظمت و ناشناختگی تخته‌سنگ‌ـ این تندیس سترگ تقدیر‌ـ را باز می‌نمایاند. قافیه‌های درونی نشسته و خسته نیز رنج و خستگی نفس‌گیر زنجیریان را تداعی می‌كند. همگان (زن و مرد و...) به واسطهٔ زنجیر به هم پیوسته‌اند، یعنی وجه مشترك تمامی‌شان جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حركت این انسان مجبور نیز تا مرزهای همین جبر است و نه بیشتر تا آنجا كه زنجیر اجازه دهد. «طول زنجیر به طول بردگی است و متأسفانه به طول آزادی نیز.»۵ لحن سنگین شعر، گویای انفعال، درماندگی و دل‌مردگی آدمیان است در زیر سلطه و سیطرهٔ جبر حاكم. ناگاه الهامی ناشناخته در ناخودآگاه وجود آدمیان طنین‌انداز می‌شود و آنان را به تحرك و تكاپو فرا می‌خواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستی نزدیك شوند.

ندایی بود در رؤیای خوف و خستگی‌هامان

و یا آوایی از جایی، كجا؟ هرگز نپرسیدیم

اما اینان ماهیت این الهام را نمی‌دانند: آیا صور و صفیری در عمق رؤیاهای اساطیری‌شان بوده یا آوایی از ناكجاهای دور؟ نمی‌دانند، و نمی‌پرسند. زیرا هنوز به مرحلهٔ شك و پرسش نرسیده‌اند. صدای مرموز می‌گوید كه پیری از پیشینیان، رازی بر پیشانی تخته‌سنگ نگاشته است و هر كس به تنهایی یا با دیگری...، صدا تا اینجا طنین‌افكن می‌شود و سپس باز می‌گردد و در سكوت محو می‌شود. دنبالهٔ این پیام را بعدها بر پیشانی تخته‌سنگ خواهیم یافت كه: «كسی راز مرا ...» مصراع: «صدا، و نگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می‌خفت» به‌خوبی تموج و تلاطم صدا را طنینی دور و مبهم نشان می‌دهد. به دنبال صدای ناگهان، بهت و سكوت آدمیان است كه فضا را در برمی‌گیرد:

و ما چیزی نمی‌گفتیم

و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم

مرحلهٔ پسین بهت و سكوت، شكی خفیف است اما نه زبان، كه در نگاه. تنها نگاه بهت‌آلود آدمی پرسشگر است. چرا؟ هنوز به مرحله شعور ناطقه نرسیده است؟ چون گرفتار ترس و تردید است؟ یا...؛ آن‌سوی این شك و پرسش درونی، همچنان خستگی و وابستگی به جبر است و باز هم خاموشی و فراموشی. تا آنجا كه همان خردك شعلهٔ شك و پرسش نیز كه در اعماق نگاه آدمیان سوسو می‌زد، به خاموشی و خاكستر می‌گراید: خاموشی و‌هم، خاكستر وحشت! و این هست و هست تا آن‌شب،‌ شب نفرینی جبر:

شبی كه لعنت از مهتاب می‌بارید

و پاهامان ورم می‌كرد و می‌خارید،

یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت كرد

گوشش را و نالان گفت: باید رفت

در چنین شبی كه زنجیر جبر و جمود بر پای زنجیریان خسته و نشسته سنگینی می‌كند، یكی از آنان كه درد جبر را بیش از همه حس می‌كند، و طبعاً آگاه‌تر و آرمان‌خواه‌تر از بقیه است، می‌كوشد تا لایه‌های تو در توی راز را بشكافد و طرحی نو در اندازد. پس برای حركت پیش‌قدم می‌شود به تمامی القائاتی كه در طول تاریخ در گوش آدمی فرو خوانده‌اند، لعنت می‌فرستد و برای رفتن مصمم می‌شود. جماعت نیز كه اینك به مرزی از شعور و ادراك فردی و جمعی رسیده‌اند كه سوزش زنجیر را بر پای و پیكر خود حس می‌كنند با او همگام و هم‌كلام می‌شوند. آنها نیز قرنها چشم و گوششان آماج القائات یأس‌آور بسیاری بوده است كه آنان را از نزدیك شدن به مرزهای ممنوع بر حذر می‌داشته است كه به «به اندیشیدن خطر مكن!»۶ القائاتی برخاسته از آفاق تك‌صدایی و از حنجرهٔ اربابان سیاست.

و رفتیم و خزان رفتیم، تا جایی كه تخته‌سنگ آنجا بود

از اینجا به بعد، شعر، اوج و آهنگی دراماتیك می‌یابد؛ آن‌سان كه همگرایی و هماوایی زنجیریان را همراه با صدای زنجیرهاشان‌ـ طنین‌افكن می‌سازد یك تن كه زنجیری رهاتر دارد و طبعاً تدبیری رساتر، برای خواندن كتیبه از تخته‌سنگ بالا می‌رود. وسعت جولان او با وسعت جولان فكرش همسان و هم‌سوست؛ هر دو از حیطهٔ آفاق موجود و مسدود، فراتر و فراخ‌ترند، او كیست؟ پیرو ایدهٔ همان دعوتگر نخستین به انقلاب، همان‌كه زنجیری سنگین‌تر از دیگران داشت: یكی از فلاسفه، متفكران، مصلحان و پیام‌آوران تاریخی؟ كسی از بسیار كسان كه در طول زنجیر كوشیده‌اند تا از مرزهای مرسوم زیستن بگذرد و جهانهای فراسو را از منظری تازه بنگرد؟ یا ... ؛ در هر حال، این فرد پیشتاز می‌رود و می‌خواند: «كسی راز مرا داند كه از این رو به آن رویم بگرداند» و این مرزی است برای سودن و نیاسودن، دعوتی است به دگر شدن و دگرگون كردن، فراخوانی است به جدال با تقدیر ازلی‌ـ ابدی، و اینك باید حلقهٔ اقبال نا‌ممكن را جنباند. هر راز و رمزی هست، آن‌سوی این سنگ جبر نهفته است.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید