جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

دوست تازه


دوست تازه

لیلا خانم حرف سها را قطع کرد و گفت «چته دختر باز شروع کردی, پشت سر مردم حرف زدن رو »و رفت به طرف آشپزخانه سها هم به دنبال او راه افتاد «پشت سر مردم حرف زدن چیه مامان جون تو که نبودی ببینی چه افه ای برای من گذاشته بود حالا شما را بگو که هی می گین برو باهاش دوست شو, برو باهاش دوست شو »

لیلا خانم در را که باز کرد، سها باچهره ای اخم آلود بی معطلی وارد خانه شد. چادرش را پرت کرد یک گوشه و شروع کرد به حرف زدن:«واه، واه، خدا به دور! چه دختری! فکر می کنه عتیقه هست. انگار دختر شاه پریونه. داشتن دو تا ماشین و یک خونه خوشگل که این قدر دک و پز نداره. هر کی ندونه، فکر می کنه آسمون سوراخ شده و خانم تالاپی افتادند پایین!...»

لیلا خانم حرف سها را قطع کرد و گفت:«چته دختر؟ باز شروع کردی، پشت سر مردم حرف زدن رو؟»و رفت به طرف آشپزخانه. سها هم به دنبال او راه افتاد:«پشت سر مردم حرف زدن چیه مامان جون؟ تو که نبودی ببینی چه افه ای برای من گذاشته بود. حالا شما را بگو که هی می گین برو باهاش دوست شو، برو باهاش دوست شو.»

- حالا چرا کاسه آش رو نیاوردی؟ مگه خالیش نکردند؟

- کاسه آش کدومه مامان. خانم شریفی، مامان الهام که خونه نبود. فقط دختر بالاتر از گلشون خونه تشریف داشتند. خودش در رو برام باز کرد. گفتم: سلام. حال شما خوبه؟ از این که اومدید اینجا و با ما همسایه شدید، خوشحالم. ما همسایه طبقه پایین شما هستیم. مامانم آش نذری پخته، یک کاسه هم آوردم برای شما. بفرمایید...»

سها انگشتش را درون کاسه آش که روی پیشخوان آشپزخانه بود، فرو برد تا از آن بچشد. مادرش با پشت قاشق به دستش زد:«ناخنک نزن! مال ندا خانوم این هاست. بقیه حرفت رو بزن.»

سها انگشتش را لیسید.

- آخه چی بگم؟ از کجاش بگم؟ دلم خونه مامان، خون. لیلا خانم که خنده اش گرفته بود، گفت:«دختره نیم وجبی. چه اداهایی از خودش در میاره. زود باش حرفت رو بزن ببینم.»

- هیچ چی دیگه. همین جور کاسه آش در دست و لبخند بر لب، مثل مجسمه ایستادم تا خانوم کاسه رو بگیرند. اما مگه گرفت؟ نه. عوضش چی؟ فرمودند: اگر زحمتی نیست، لطفاً کاسه رو ببرید، بذارید روی میز. آی دختره پررو! آی دختره پررو! آتیش گرفتم مامان؛ آتیش گرفتم.

- خیلی خوب بسه دیگه. حالا مگه چی شده؟ آسمون به زمین اومده؟ کاسه رو بردی گذاشتی روی میز.

- آخه مامان جون زور داره! والله زور داره! دختره دست هاش رو کرده بود توی جیب ژاکتش، همین جور مثل ارباب ها ایستاده بود و برو بر به من نگاه می کرد. من هم شده بودم کلفت خانوم. حالا خوب شد بهم نگفت، کلفت یک قاشق از آن آش را بچش، مبادا به زهری، مرگ موشی آلوده شده باشد!

لیلا خانم خندید:«بسه دیگه دختر.»

سها خودش را روی مبل انداخت. مادرش داشت قابلمه آش را می شست. سها با صدایی رویایی و حسرت زده گفت:«آخ مامان. ولی خونشون، چه خونه ای! چه مبل هایی! چه فرش هایی ! چه تابلوهایی! چه تلویزیونی؛ اندازه پرده سینما.»

- باز داری حسرت زندگی این و اون رو می خوری؟

سها به طرف مادرش برگشت و گفت:«آخه مامان چرا باید یه دختر پر روی مغروری مثل الهام، صاحب همچین خونه و دم و دستگاهی باشه، هان؟»

لیلا خانم که داشت آشپزخانه را تمیز می کرد، با لحنی جدی گفت:«سها چند بار بهت گفتم از این طرز حرف زدنت اصلاً خوشم نمی یاد. هر کس به اندازه خودش زندگی داره. خیلی ناراحت می شم وقتی این طوری با حسرت،از زندگی یه نفر دیگه حرف می زنی. تازه از کجا معلوم که همین الهام حسرت تو رو نخوره؟»

سها پوزخندی زد و گفت:«حسرت منو!؟ من چی دارم که بخواد حسرت بخوره؟»

لیلا خانم دست از کار کشید و به سها خیره شد:«می دونی اگه بابات بشنوه، چه قدر ناراحت می شه؟ اون بدبخت که از صبح تا شب داره برای آسایش و راحتی من و تو جون می کنه.»

سها با لحن دلجویانه ای گفت:«مامان جون شوخی کردم. من این زندگی رو، شما رو، بابارو، با تمام دنیا عوض نمی کنم. شما که منو می شناسید. همیشه از این شوخی ها می کنم.» اما سها خودش خوب می دانست که حرف هایش شوخی نیست. دیدن الهام او را می آزرد، اما نمی دانست چرا؟ در این دو هفته ای که از آمدن آن ها می گذشت، هر وقت او را می دید که با سر و وضع آن چنانی، با پالتوهای متنوع و شیک سوار پژوی مادرش می شود و این طرف و آن طرف می رود، حس مرموز و عجیبی در جانش می دوید؛ حسی که ناخودآگاه او را کنار پنجره می کشاند و وادارش می کرد، دزدکی از پشت پنجره، سوار شدن او را تماشا کند، و بعد با نگاه، پژوی آلبالویی رنگ را تا جایی که از نظر محو می شد، دنبال کند. مادر الهام هر روز صبح او را به مدرسه می رساند و عصر برمی گرداند. صدای مادر رشته افکارش را پاره کرد:«الهام دختر تنهاییه. ندا خانم می گفت، مامان الهام بهش گفته، به خاطر الهام وسط سال تحصیلی مجبور شدند، خونه شون رو عوض کنند؛ بلکه توی محیط جدید، وضع روحی الهام بهتر بشه.»

سها که لجش درآمده بود، گفت:«چی چی وضع روحیش خوب بشه. با این غرور و خودخواهی که اون داره، هر آدم دیگه ای جای اون بود، روانی می شد.» لیلا خانم با لحن آمرانه ای گفت:«سها!»

- خب! خیلی خب. چشم! آتش بس! ولی واقعاً حیف اون زندگی که اون داره. حیف اون همه خوشبختی.

و بلند شد و به آشپزخانه رفت. لیلا خانم با مهربانی گفت: «دخترم! هر آدمی باید قدر چیزهایی را که داره، بدونه؛ هر چه قدر هم کم و ناچیز باشند. اون وقت می فهمه که همون چیزها، چه قدر با ارزش و مهم هستند.»

- بله بله، کاملاً حق با شماست. نعمت های باارزشی مثل: پدر و مادر خوب، زندگی آروم، استعداد، سلامتی، خانواده... دیگه... دیگه چی بود؟ یادم رفت!

لیلا خانم خندید: «ای وروجک. ادای من رو درمی یاری؟» سها ما مانش را بغل کرد: «فدای مامان خوبم، بشم الهی!»

- تو که این قدر دختر خوبی هستی، پس چرا باید این طوری حرف بزنی؟ من دلم می خواهد خوش قلبی و مهربونی خودتو با الهام قسمت کنی. دلم می خواد باهاش دوست بشی.

سها از آغوش مادرش بیرون آمد: «مامان!»

-همین که گفتم. دلم می خواد با اون دستای هنرمندت، یه جفت دستکش خوشگل برای الهام ببافی و به عنوان هدیه دوستی براش ببری. باشه؟

سها که چاره ای نداشت، با بی میلی زیر لب زمزمه کرد: «باشه» تقریبا یک هفته بعد، دستکش ها آماده شده بودند؛ یک جفت دستکش قرمز زیبا با راه های سفید. لیلا خانم هر روز غروب به بهانه ای کنار سها می نشست و در حالی که از کارش تعریف می کرد و او را تشویق می نمود، از این در و آن در حرف می زد. او سعی می کرد، به طور غیرمستقیم ذهن سها را نسبت به الهام برگرداند.

سها همه این ها را می فهمید، اما به روی خودش نمی آورد. در واقع حرف های لیلا خانم بی تأثیر هم نبود و سها رفته رفته از آن حس حسادت احمقانه ای که نسبت به الهام داشت، فاصله می گرفت. لیلا خانم می گفت: «سها جان! هر آدمی توانایی ها و نعمت هایی داره که دیگران ندارند. حالا اگه قرار باشه همه بشینند و غصه چیزهایی را بخورند که ندارند، اون وقت که هیچ کس پیشرفت نمی کنه. مطمئن باش که هیچ آدمی همه چیزهای خوب دنیا رو با هم یک جا نداره.»

سها همه حرف های مادرش را قبول داشت. با این حال، هر وقت الهام را می دید با آن پژوی آلبالویی خوشگل، احساس بدی به او دست می داد. در دلش می گفت: «اما این دختر که همه چیزهای خوب رو با هم داره!»

شب ها موقع خواب، بدون اینکه دست خودش باشد، به الهام فکر می کرد؛ به زندگی آنها و خودشان و ناخودآگاه در دل آرزو می کرد، جای الهام باشد. با خودش می گفت: «کاش همه آن خوشبختی مال من بود.»

زنگ در را که فشار داد، چادر را روی سرش مرتب کرد. دستکش های کادوپیچ را زیر چادرش نگه داشته بود. خیلی هیجان زده بود. چند لحظه بعد، خانم شریفی در را باز کرد و با دیدن سها خیلی خوشحال شد. بعد از سلام و احوال پرسی، سها گفت: «ببخشید! الهام جون خونه است؟»

خانم شریفی با مهربانی جواب داد: «بله. بفرمایید تو.»

- نه خیلی ممنون. اگه ممکنه بگید یه لحظه بیاد دم در.

خانم شریفی رفت. سها دل توی دلش نبود. اما از آن جایی که به مادرش قول داده بود دختر خوبی باشد، سعی کرد لبخند بزند و مؤدب باشد. خانم شریفی همراه الهام آمد؛ «الهام جون ایشون سها خانم هستند، می شناسی که؟»

سها گفت: «سلام»، الهام که دست هایش را توی جیب بلوزش فرو کرده بود، به آرامی جواب داد: «سلام»

خانم شریفی که دستش را روی شانه دخترش گذاشته بود، با لبخند به سها نگاه می کرد.

سها دستکش را از زیر چادرش بیرون آورد و گفت: «والله من یه هدیه کوچولو برای الهام جون بافتم که امیدوارم خوشش بیاد و ما با هم دوست های خوبی بشیم.»

خانم شریفی با خوشحالی گفت: «آفرین! آفرین عزیزم. حالا چی بافتی؟»

سها دستکش ها را که در کاغذ کادو زیبایی پیچیده بود، به طرف الهام گرفت و لبخندزنان گفت: «یه جفت دستکش ناقابل». خانم شریفی گویا ضعف کرده باشد، تکرار کرد: «دستکش!» ناگهان الهام جیغی کشید و با یک حرکت سریع، زیر دست سها زد که باعث شد، دستکش ها به کف راه پله پرت شوند و بعد گریه کنان به طرف اتاقش دوید. حادثه چنان سریع اتفاق افتاد که سها باورش نمی شد، سر جا خشکش زده بود. بعد یکدفعه زد زیر گریه و بدون توجه به خانم شریفی که از پشت او را صدا می زد، از پله ها پایین دوید.

سها در آغوش مادرش زار می زد و تلاش لیلا خانم هم برای ساکت کردنش بی فایده بود، سها همان طور که گریه می کرد، می گفت: «حالا دیدی مامان خانوم!؟ حالا دیدی هر چه من گفتم، حقیقت داشت؟ حالا دیدی این دختره خودخواه چه طوری منو خوار کرد؟»

لیلاخانم گفت: «حالا تو آروم باش. با هم می ریم، ببینیم قضیه چی بوده. این قدر خودت را اذیت نکن.» با شنیدن صدای زنگ در، لیلا خانم بلند شد و رفت تا در را باز کند. سها که سرش را گذاشته بود گوشه مبل و داشت گریه می کرد، با خود می اندیشید: اگه یه بار دیگه دیدمش، تف می کنم تو صورتش و هر چی به دهنم بیاد، بهش می گم. اصلا مثل اینکه همه آدم های خوشبخت یه تخته کم دارند! صدای مادرش او را به خود آورد: «سهاجان یه دقیقه بیادم در.»

سها اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و رفت، پشت در.

خانم شریفی با رنگ پریده و چهره غمگین ایستاده بود، با دیدن سها به زحمت لبخندی زد، خم شد و صورتش را بوسید و گفت: «من ازت عذرخواهی می کنم، واقعا به خاطر اتفاقی که افتاد، شرمنده ام.» سها رویش را برگرداند، آن قدر عصبانی بود که می خواست داد بزند. لیلا خانم گفت: «حالا اتفاقیه که افتاده، خودتون را ناراحت نکنید.»

قطره اشکی از گوشه چشم خانم شریفی پایین غلتید که آن را با دست پاک کرد و با صدای غم آلوده و لرزانی گفت: «آخه می دونید... الهام... الهام من... دست نداره. وقتی بچه بود، دستش رو کرد توی چرخ گوشت. توی محلی که قبلا زندگی می کردیم، چند تا پسربچه شیطون بودند که همیشه به خاطر این موضوع الهام رو مسخره می کردند، به خاطر همین اومدیم اینجا. دخترم همیشه لباس های جیب دار می پوشه تا دستش رو قایم کنه. همیشه هم حسرت دخترهایی رو می خوره که سالمند، به خاطر همین موضوع، خیلی خجالتی و کم حرفه. اما بعضی ها فکر می کنند که اون مغروره...»

خانم شریفی دیگر نتوانست ادامه بدهد و بغضش ترکید. سها مثل برق گرفته ها ایستاده بود و احساس می کرد، آب سردی روی سرش ریخته اند. حالا فقط دلش می خواست گریه کند.

مهسا رحمانی نیا

۱۶ ساله

از برگزیدگان مسابقه نویسندگان فردا

منطقه پانزده تهران



همچنین مشاهده کنید