پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

غیبت «لحن» راویان


غیبت «لحن» راویان

نگاهی به مجموعه خاطرات «آشنای ره عشق» به کوشش حبیب الله دهقانی

● یک

«آشنای ره عشق» مجموعه خاطراتی است از سردار شهید عبدالله شهروی که توسط حبیب‌الله دهقانی گردآوری شده است. دهقانی در ابتدای کتاب، زندگینامه‌ای از شهید شهروی آورده که مجمل آن، این است که او متولد دوم دی‌ماه هزاروسیصد و چهل و یک است. اولین مأموریت نظامی‌اش را در فروردین ۶۱ به انجام رسانده و در دی ماه همان سال دوباره به جبهه اعزام و در واحد اطلاعات عملیات تیپ ۱۷ علی‌‌ابن ابی طالب علیه السلام به عنوان مسئول گروه شناسایی مشغول به خدمت شده؛ در فروردین سال ۶۵ در گردان قائم (عج) تیپ ۲۱ امام رضا علیه‌السلام فرمانده گروهان بوده و در همان سال در کنکور سراسری، در رشته راه و ساختمان پذیرفته شده اما ترجیح داده در جبهه بماند. همچنین در خردادماه ۱۳۶۵ با تأسیس تیپ مستقل ۱۲ قائم آل محمد عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف، به فرماندهی گردان امام سجاد علیه‌السلام منصوب شده است.

سی و هشت ماه از حضور شصت ماهه‌اش در سپاه پاسداران را داوطلبانه در جبهه‌های شمال غرب و جنوب گذرانده و در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه در تاریخ ۲۳ دی ماه ۶۵ بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به صورتش شهید شده است. این «فشرده زندگینامه» مخاطب را پذیرای اطلاعات بعدی می‌کند که باید توصیف کننده دقایق تاریخی و فرهنگی زندگی شهید باشند. این «دقایق» توسط راویان متفاوت بیان می‌شوند که نامشان در متن نیامده اما در زیرنویس صفحات می‌توان جست و یافت. این خاطرات همچنین دارای چینش تاریخی است نه به طور دقیق، که در این حد که از کودکی شهید شروع می‌شود تا به زمان شهادتش می‌رسد یعنی روایتی خطی که راویان به گسست‌هایی آن را به مخاطب می رسانند و آن گسست‌ها باید توسط مخاطب، به «پیوست‌ها» بدل شوند در ذهنش؛ یک جور «سپیدخوانی» در این گونه «متن»‌نویسی به چشم می‌خورد که گرچه تازه نیست اما نشان‌دهنده تأمل گردآورنده برتر و تازگی «متن» می‌تواند باشد.

«عبدالله سه چهار ساله بود که به مریضی سختی دچار شد. هر چه می‌خورد برمی‌گرداند. چهار بار او را برای معالجه به تهران بردم. آخرین بار دکتر ما را جواب کرد. با ناراحتی به خانه برگشتیم. یک روز با همین وضعیتی که در رختخواب افتاده بود سیدی به خانه‌مان آمد و گفت: «بچه مریضه؟»

مادرش گفت: «بله! داره می‌میره!»

او گفت: «این بچه نمی‌میره!»

بعد دستش را داخل کیسه‌ای که همراهش داشت برد و دستش را به صورت عبدالله مالید و گفت: «یه مرغ دارید که تخم دوزرده می‌کنه اونو آزادش کنین!»

وقتی خداحافظی کرد و رفت مادربزرگ عبدالله گفت: «پس مرغ رو به همون سید بدید!»

برگشتم تا مرغ را برایش ببرم. هیچ کس را ندیدم. بچه از جایش بلند شد. درخواست آب کرد. بعد از خوردن آب حالش خوب شد. [روایت پدر شهید]

«هر بار که می‌خواست به جبهه برود او را از زیر قرآن رد می‌کردم. یک بار بیرون در حیاط ایستادم تا قرآن را بالای سرش بگیرم. گفت: «مادر! اگر می‌خوای قرآن را نگه‌‌داری دم در نایست! بیا توی راهرو و منو از زیر قرآن رد کن!» بعد هم قرآن را بوسید و از زیر آن رد شد. هیچ وقت نمی‌خواست کسی بفهمد که او می‌خواهد جبهه برود.» [مادر شهید]

● دو

«آشنای ره عشق» البته از همان آسیب‌های مرسوم چنین متونی لطمه دیده است یعنی مشخص است که لحن «راویان» غایب است در این متن؛ یکسان سازی همه روایات در ارائه لحنی انشایی و غیرجذاب و پر از اسراف در حوزه به کارگیری کلمات، کاملاً مشهود است. ببینید! خیلی ساده است که شما با ضبط‌صوت بروید سراغ راویان و صرفاً از آنها بخواهید که خاطراتشان را از یک «شهید» بر زبان بیاورند. کار پیچیده‌تر آن است که در روند روایت‌‌شان مداخله کنید و نکاتی را که اغلب «راویان عام» از آن غفلت می‌کنند یا صرفاً هنگام یادآوری، این نکات فراموش می‌شوند، با تذکری به متن ضبط شده وارد کنید آن هم با یک اشاره‌ای کوچک که مسیر روایت را هم دچار اغتشاش نکند.

اگر راوی را جلوی ضبط‌صوت «بی‌دفاع» تنها بگذارید پس نقش شما به عنوان «راوی مداخله‌گر» یا «راوی ضمیمه» چیست؟ بسیاری را می‌شناسم که تصورشان از ضبط خاطره، حذف «راوی ضمیمه» است اما در نهایت به متون ضبط شده‌ای می‌رسند که هنگام پیاده شدن روی کاغذ، باید بخش اعظم‌شان حذف شوند چون پر از «توضیح‌»اند نه توصیف؛ و مرحله بعدی، اغلب بدل به عاری شدن متن نهایی از «حال و هوا» می‌شود چون وقتی «توضیح» را حذف می‌کنید «لحن» هم به میزان زیادی از دست می‌رود. آن وقت چه بر جا می‌ماند؟ چند روایت خیلی ساده که انگار همه را یک نفر روایت کرده است یعنی همان اتفاقی که در کتاب حاضر شاهد آنیم.

«من بی‌سیم چی او بودم. وقتی در محاصره دشمن قرار گرفتیم ارتباط بی سیمی هم قطع شد. ارتباط با فرمانده تیپ نداشتیم و با فرمانده گردان‌ها هم به سختی. برای ارتباط برقرار کردن چندین بار به بالا و زیر پلی که نزدیک‌مان بود رفتم. گاهی برای این که مورد هدف قرار نگیرم سریع خودم را به داخل کانال می‌انداختم. می‌پرسید: «رضا خوردی؟» منظورش تیر و ترکش بود. بچه‌ها فقط از یک نقطه به عقب برمی‌گشتند. در آنجا هم تانکی آتش گرفته و منطقه را روشن کرده بود. کاملاً در دید و تیر دشمن قرار داشتیم. به من گفت: «شما هم با بچه‌ها برو عقب شاید بتونی با فرمانده تیپ ارتباط برقرار کنی!» این کار را کردم. اما وقتی برگشتم دیدم عبدالله تیری به صورتش خورده و به زمین افتاده است» [رحیم عرفانیان/ همرزم شهید]

«قبل از کربلای چهار شهید عبدالله بچه‌ها را از نظر آموزشی و روحی آماده شرکت در عملیات کرده بود. فرماندهان گردان‌ها در محل دژ خرمشهر نسبت به مأموریت توجیه شدند. به گردان بچه‌های دامغان با فرماندهی شهید مشهد و گردان بچه‌های گرمسار با فرماندهی شهید عبدالله مأموریت پشتیبانی داده شد. من از این موضوع اطلاع نداشتم. به طرف دژ خرمشهر می‌رفتم. عبدالله را دیدم که اورکتش را روی سرش کشیده و آهسته آهسته قدم می‌زند. نزدیکش رفتم. سلامش کردم. جوابم را داد. اورکت را کمی کنار زد. دیدم اشک از چشمانش جاری است و آنقدر گریه کرده که قرمز شده.

گفتم: عبدالله مگه اتفاقی افتاد؟

گفت: «چه اتفاقی بدتر از این که ما در این عملیات خط شکن نیستیم. جواب بچه‌ها رو چی بدم؟» [حسین مداح/ همرزم شهید]

خب، به نظر می‌رسد این یکسان سازی «لحن»، عجیب به «متن» ضربه زده؛ مخصوصاً که لحن انتخاب شده لحنی است فاقد استحکام زبانی و واجد «موسیقی کلامی» برای روانتر شدن روایت هم نیست. [مسلماً منظور از «موسیقی کلامی» در این حوزه، حضور «وزن عروضی» در نثر نیست بلکه سیالیت نثر است] آیا همه مشکلات را نمی‌شد از همان نخست و پای ضبط‌صوت، برطرف کرد؟ یا اگر در مرحله نخست «دهقانی» حضور نداشته، نمی‌شد. «حداقل لحن» را حفظ کرد تا به آنجا نرسیم که نه‌تنها همرزمان شهید انگار یک نفرند که نوع روایت پدر با مادر شهید هم تفاوتی با هم ندارد؟

به گمانم وقتی آدم زحمت کاری را برعهده می‌گیرد باید آن را به تمامی به انجام رساند. «آشنای ره عشق» کاری ناتمام است درباب شناخت مخاطب از سردار شهید عبدالله شهروی.



همچنین مشاهده کنید