سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

ماهی ها هم عاشق می شوند


ماهی ها هم عاشق می شوند

زل زده بودم به تقویمی كه رو به رویم قرار داشت, بیخودی روی نوشته های صفحه اولش, چشم می چرخاندم یكهو سنگینی سایه ای را روی وجودم حس كردم نوشته ها تار شدند

مـاهی‌ها هم عـاشق می‌شوند می‌دانستم برمی‌گردد. دسته كلیدش را جا گذاشته بود. چند ساعتی می شد كه كلاسم تمام شده بود ولی برای ترك آموزشگاه، با خودم كنار نمی‌آمدم. صبح كه آمده بودم، رفته بود بیرون دنبال یك كار حقوقی. این را منشی آموزشگاه زبان گفت: ندیده بودمش. آن روز، هول و ولا داشتم انگار... دلم می‌خواست آنقدر كارم را لفت بدهم تا برگردد. دست خودم نبود. چیزی از درون نمی‌گذاشت بروم.چراكه ... حوصله‌ام سر رفته بود دیگر. بلند شدم بروم كه ناگهان صدای باز و بسته شدن در ورودی، نظرم را عوض كرد. هول شدم. بی‌اختیار نشستم سرجایم و یكی از كتاب‌هایم را جلویم باز كردم. آهنگ راه رفتنش را از بر بودم. احسان، جوری راه می‌رفت كه انگار دارد رژه می‌رود... یك جور ریتم داشت راه رفتنش. زیر چشمی به دسته كلیدش كه روی میز جا مانده بود نگاه كردم. دلم شور می‌‍زد ولی باید خودم را‌ آرام نشان می‌دادم. آقای شریف نباید از احساس درونی من باخبر می‌شد. او از آن مردهایی نبود كه به احساسات زیر دستانش، نظر مساعد نشان بدهد.

زل زده بودم به تقویمی كه رو‌به‌رویم قرار داشت، بیخودی روی نوشته‌های صفحه اولش، چشم می‌چرخاندم. یكهو سنگینی سایه‌ای را روی وجودم حس كردم. نوشته‌ها تار شدند. سرم را كه چرخاندم دیدم احسان در چارچوب در ایستاده است و دارد باتعجب نگاهم می‌‌كند.

- تو هنوز نرفتی خونه؟ مگه كلاست ساعت پنج تموم نشده؟

بلند شدم. وقتی ایستاده جوابش را می‌دادم، اضطرابم كمتر بود. گفتم:

سلام! آره، كلاسم ساعت پنج تموم شد. ولی... ولی كسی خونه نبود، گفتم همین‌جا توی موسسه بنشینم، مطالعه كنم! خودم داشت خنده‌ام می‌گرفت از بهانه مسخره‌ام. احسان، زیرچشمی نگاهم كرد و خندید. - خب، ماهی گلی خانم، فكر نكردی وقتی هوا تاریك بشه، یه ماهی گلی چه جوری باید بره خونه؟! اگر حوصله داری برگردمنزل، بلندشوبرسونمت.

دفعه اولی نبود كه آقای شریف به من می‌گفت «ماهی گلی» منظورش ماهی قرمز بود. قبلا برایم توضیح داده بود كه چرا این اسم را رویم گذاشته است. می‌گفت: «تو حافظه‌ات كوتاه‌مدت است... مثل ماهی گلی‌ها... دیدی مدام به این طرف و آن طرف نگاه می‌كنند؟ انگار، هر لحظه یادشان می‌رود می‌خواهند چه كار كنند!» جوابش را ندادم. یعنی داشتم فكر می‌كردم كه چه جوابی بدهم. دوباره گفت:

- میای یا نه؟ خم شد تا دسته كلیدش را بردارد. چشمش به تقویم من افتاد. همان تقویمی كه موسسه برای عید نوروز به معلم‌ها داده بود. آن را بست و به عكس روی جلدش نگاه كرد:

- از اون همه تقویم، اینو انتخاب كردی؟! واقعا كه! به غیر ما و خانم پورحسن – معلم كلاس آمادگی تافل – كس دیگری در موسسه نبود. آقای شریف هم جور دیگری شده بود آن روز... جوری كه هیچ‌‌وقت آن جوری ندیده بودمش. آرامش فضا جسارت هر دوی مان را بیشتر كرده بود. گفتم:

- خب مگه چیه؟ عكس به این قشنگی! عكس یه درخت تنها توی دشت. درست مثل خودم. احسان عینكش را روی بینی جا‌به‌جا كرد. خم شد تا تصویر را بهتر ببیند. با شیطنت گفت: - خانم كشاورز، اگر دقیق‌تر به عكس نگاه كنید. می‌بینید كه یه درخت دیگه هم اون دور دورا هست! غصه نخور، تنها نمی‌مونی، خدای تو هم بزرگه!

دلم ریخت. انتظار شنیدن چنین حرف‌هایی را از زبان او نداشتم. همیشه بین ما فاصله بود. یك فاصله متعارف كه بین رییس و كارمند وجود دارد. فاصله‌ای سرشار از احترام... اگر چه تمام معلم‌های موسسه، به نوعی دل شان می‌خواست فاصله خود را با آقای شریف كم كنند و حتی گاهی اوقات، شاگردها هم پا را از گلیم خود درازتر كرده و دور و بر احسان می‌پلكیدند، ولی او یك مدیر تمام و كمال بود. كسی كه هم كارش را خوب بلد بود و هم حد و مرزش را خوب می‌شناخت. باورم نمی‌‌شد. یعنی حالا هم همان احسان شریف بود كه به من می‌گفت: «بیا برسانمت»؟

دسته كلیدش را برداشت و بدون این‌كه منتظر من بماند به طرف در خروجی رفت. صدایش همان‌طور كه دور می‌شد به گوشم می‌رسید: «خانم كشاورز توی ماشین منتظرم... دیر نكنید هان...»

- خب مسیرت كجاست؟ - یعنی شما نمی‌دونید؟ عجب! فكر می‌كنم اطلاعات بیشتری راجع به كارمنداتون دارید. حالا كی ماهی گلیه؟ من یا شما؟

- خیلی خب... تسلیم... می‌دونم! یعنی حدودا می‌دونم اما انتظار نداری كه كوچه و پلاك تون رو هم بدونم؟ راستی چرا تو در جلسه‌های هفتگی شركت نمی‌‌كنی؟

نمی‌دانستم چطور باید جواش را بدهم. جو حاكم به اندازه كافی دوستانه شده بود كه حقیقت را بگویم اما چطور باید می‌گفتم كه به خاطر آن منشی چاق‌ ترشیده، دلم نمی‌خواهد توی جلسات هفتگی بیایم! چطور باید می‌گفتم كه تحمل ندارم در تمام طول جلسه هفتگی شاهد ناز و عشوه و ایما و اشاره‌های خانم‌ پورحسن باشم كه درست می‌نشیند روبه‌روی تو و به هر حیله‌ای كه هست می‌‌خواهد تو را متوجه خودش كند؟ چطور باید می‌گفتم كه طاقت دیدن این صحنه‌ها را ندارم... حسودی‌ام می‌شود اصلا!

سكوتم بیش از حد طول كشید. احسان دوباره پرسید:

- چیزی شده؟ از دست كسی دلگیری؟ نمی‌گی چرا نمی‌آی توی جلسه؟

- ببینم، مگه همه میان كه شما اینقدر روی نیومدن من حساسید؟

- بله... همه می ان... البته همه به غیر از شیطون‌ها! حالا راستی راستی نمی‌خوای بگی چرا نمی ای؟ نكنه از دست كسی دلگیری؟ هان؟

- چرا... می‌‌گم... ولی الان نه، یعنی الان نمی‌تونم. شب زنگ می‌‍‌زنم به موبایل تون البته اگه گوشی‌تون خاموش نباشه!

احسان، جا خورد.

- ببینم... تو از كجا میدونی گوشی من شب‌ها خاموشه؟

فكر نمی‌كردم حرفم اینقدر جالب از آب در بیاید. خوشم آمد! می‌دانستم احسان هم از اشخاصی كه تمام احساسات شان را در طبق اخلاص می‌گذارند، زیاد خوشش نمی‌آید. دلم می‌خواست در سردرگمی نگهش دارم. ولی دلم نمی‌آمد!

- خب... خب من چند بار با شما كار داشتم، زنگ زدم دیدم خاموشه. - كه این‌طور! خیال بد نكن. شارژ گوشیم معمولا زود به زود تموم می‌شه ولی حالا امشب می‌تونی ساعت۱۱ زنگ بزنی و همه چیز رو بگی،ko؟

-دلم می‌خواست خیابان كش می‌آمد و به خانه نمی‌رسیدم. باورم نمی‌شد... هر لحظه انتظار داشتم یكی از راه برسد و از خواب بیدارم كند. این احسان، آن آقای شریف رییس موسسه زبان نبود. من كه باورم نمی‌شد! دیگر رسیده بودیم سر كوچه‌‌مان. خداحافظی كردم و همان جا پیاده شدم. اگر چه احسان اصرار داشت تا مرا جلوی خانه برساند.

-زمان نمی‌گذشت. عقربه‌های ساعت هم سر لج داشتند با من انگار. دلم طاقت نیاورد. ساعت حدود ده بود كه شماره احسان را گرفتم. گوشی‌اش خاموش بود! - می‌دونستم سر كارم! چقدر ساده‌ای دختر! به همین راحتی گول خوردی یعنی؟!چطور گذاشتی از احساساتت سو‌ء استفاده بشه؟

-چشم‌هایم تار شد. اشك توی چشمم حلقه زده بود. دلم می‌خواست سرم را بزنم به دیوار و داد بكشم. بیخود نبود كه در تمام مسیر، باورم نمی‌شد آدمی كه رو‌به‌رویم نشسته، احسان است.

-دق دلی‌ام را سر گوشی موبایلم درآوردم. آنقدر توی دستم فشارش دادم كه نزدیك بود بشكند. تصمیم گرفتم تا برایش یك sms توهین‌آمیز بفرستم... پر از دشنام و بدو بیراه. ولی نتوانستم.

-نوشتم: «شارژر: گوشی را شارژ می‌كند.» و همین پیام كوتاه را برایش فرستادم. آرامم نكرد ولی اندكی سبك شدم. دیگر حوصله‌ام نمی‌گرفت بیدار بمانم. رفتم توی تخت‌خوابم و پتو را روی سرم كشیدم. حالا راحت می‌توانستم گریه كنم... كسی اشك‌هایم را نمی‌دید. كسی زمزمه‌های زیر لبم را نمی‌شنید.

- آخه چطوری می‌تونی با من این رفتار رو داشته باشی؟ یعنی واقعا تو نفهمیدی من چقدر دوستت دارم؟ هه! خاك بر سر من! لابد ایراد از منه كه نمی‌تونم احساس واقعی‌مو بهت نشون بدم...

صورتم خیس خیس شده بود. داشتم به سختی نفس می‌كشیدم. كه صدای زنگ sms موبایلم، نفسم را به كلی توی سینه‌ام حبس كرد. احسان بود. «هنوز كه ساعت یازده نشده ماهی گلی!» هنوز sms را كامل نخوانده بودم كه پشت بندش، صدای زنگ موبایلم درآمد. باز هم احسان بود. برای یك لحظه، حس كردم از پشت گوشی، من را می‌بیند. اشك‌هایم را پاك كردم، دستی به موهایم كشیدم و گوشی را برداشتم:

- الو؟ ماهی گلی... بیداری هنوز؟ البته بچه‌ها باید تا این ساعت خواب باشن؟ خنده‌ام با هق‌هق قاطی شده بود. فكر كنم فهمید گریه كرده‌ام ولی به رویم نیاورد. طرز صحبت كردنش با آن احسان توی موسسه زمین تا آسمان فرق داشت. حتی با احسانی كه امروز دیده بودم. - "مینا"... قرار بود زنگ بزنی راجع به نیومدنت توی جلسه هفتگی حرف بزنی، اما راستش الان اصلا حال و حوصله این حرف‌های خاله زنكی رو ندارم... می‌تونم فردا ببینمت؟ برای ناهار؟ - بجز پذیرفتن، چاره دیگری نداشتم. دلم اجازه كاری به غیر از این را نمی‌داد.

-بعد از ناهار آن روز، قرار شد هر شب راس ساعت ۱۱ به هم sms بزنیم. رابطه من و احسان، به همین sms‌های شبانه ختم شده بود كه اغلب شامل جوك‌های بی‌مزه یا قطعه‌های ادبی بودند. دیگر به ندرت در موسسه می‌دیدمش. حس می‌كردم دوست دارد جلوی چشم من آفتابی نشود. از حرف زدن با من، جلوی چشم همكارانم، طفره می‌رفت. از رابطه‌ای كه آغاز شده بود پشیمان شده بودم. چرا كه بعضی شب‌ها جواب sms‌هایم را هم به زور می‌داد. دائم در هول و ولا بودم كه نكند مرا سر كار گذاشته است و برایش شده‌ام یك سوژه خنده و تفریح؟! من به ازدواج فكر می‌كردم ولی او در تمام این مدت، حرفی از آن به میان نیاورده بود. باید تكلیفم را روشن می‌كردم... ولی رویم نمی‌شد كه قضیه ازدواج را به همین واضحی، به او بگویم. فكری به ذهنم رسید. احسان، اهل مطالعه بود.

-دیده بودم كه مجله خاصی را همیشه سر موقع تهیه می‌كند و می‌خواند. اتفاقا یكی از دوستان دبیرستانم، عضو هیئت تحریریه همان مجله بود. ماجرا را با او در میان گذاشتم و با این كه برایم سخت بود چند صفحه‌ای از احساس و خاطراتم را كه به احسان مربوط می‌شد، در قالب داستان كوتاهی برای دوستم نوشتم. او هم بعد از مدت كوتاهی، مطلبم را كار كرد.

-احسان، طبق روال هر روز، راس ساعت نه در موسسه حاضر بود. بدجنس، كلاس‌های صبح مرا تعطیل كرده بود تا مجبور نشود با من رو در رو باشد. عصرها هم كه كلاس‌های من شروع می‌شد، خودش از موسسه بیرون می‌رفت.

-به محض این‌كه مجله مورد علاقه احسان منتشر شد، یكی خریدم و رفتم موسسه، صبح شنبه بود. راس ساعت هفت آن‌جا بودم، در اتاق احسان همیشه باز بود ولی كسی جرات نمی‌كرد بی‌اجازه واردش شود. خوشبختانه هنوز خانم حسن‌‌پور نیامده بود، آبدار‌چی هم آنقدر سرگرم تمیز كردن سماور بود كه اصلا متوجه نشد من وارد اتاق احسان شدم.

-مجله را باز كردم. صفحه‌ای كه مطلب من چاپ شده بود را آوردم و مجله را به همان حالت، روی میزش گذاشتم. با عجله بیرون رفتم. به خانه كه رسیدم، خودم را توی آشپزخانه مشغول كردم. مادرم مثل هر روز سر كار بود.

-دل تو دلم نبود، خداخدا می‌كردم ساعت نه نشود. اگر از این حركت من دلخور می‌شد چی؟! آن وقت با دست خودم. همه چیز را خراب كرده بودم. آنقدر مشغول شده بودم كه دیگر حواسم به ساعت نبود. صدای زنگ موبایلم را كه شنیدم دوباره به خودم آمدم. احسان بود. داستان مرا خوانده بود. بدون سلام و علیك گفت: - از مجله‌ای كه روی میز من هست، برای خودت هم داری؟

- دستپاچه شده بودم. گفتم «آره» با لحن خشن و عاری از احساسی گفت: پس برو، صفحه۴۸ را نگاه كن. قطع كرد. صدای بوق اشغال، آزارم می‌داد. بی‌اختیار، مجله‌ای كه برای خودم خریده بودم را باز كردم. دست‌هایم چغر شده بود. نمی‌توانستم مجله را ورق بزنم. به هر جان كندنی كه بود صفحه ۸۴ را دیدم، یك آگهی بزرگ برای جشن تولدم كه درمجله منتشر شده بود، در برابر چشمانم چشمك می‌زد. «ماهی گلی تولدت مبارك، امیدوارم سال دیگر، تولدت را زیر یك سقف، با هم، جشن بگیریم!» طولی نكشید كه دوباره زنگ تلفنم بلند شد. مادر احسان بود.



همچنین مشاهده کنید