پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

رو به غرب


رو به غرب

یک لحظه انگار صدایم را شنیدی ایستادی و برگشتی نگاهم کردی نگاهت آن لذت دردآور را بلعید و چشم چپ ات شعلهٔ کوچکی کشید و بسته شد چشم راستت بی روح نگاهم کرد, بی آن که خبر داشته باشد چشم چپ ات چه قدر هوایی است

شانهٔ خاکی جاده را گرفته بودی و همین‌طور می‌رفتی، رو به آفتاب. آن‌قدر تو خودت بودی که نمی‌فهمیدی دنبالت هستم. هرچه صدایت کردم جواب ندادی. دیگر صدایت نکردم، فقط دنبالت می‌دویدم. آفتاب و باد سربه‌سرم می‌گذاشتند و تو نمی‌دیدی. آفتاب پس‌ام می‌زد و باد پیش‌ام می‌انداخت. باد مثل پیچک از پاهام می‌پیچید زیر دامنم. فریاد زدم، بی‌آن‌که کلمه‌ای بگویم، تنها صدایی بود که از خاطرهٔ نه‌چندان دور یک لذت دردآور از خودم درآوردم.

یک لحظه انگار صدایم را شنیدی. ایستادی و برگشتی نگاهم کردی. نگاهت آن لذت دردآور را بلعید و چشم چپ‌ات شعلهٔ کوچکی کشید و بسته شد. چشم راستت بی‌روح نگاهم کرد، بی‌آن‌که خبر داشته باشد چشم چپ‌ات چه‌قدر هوایی است.

نفسم بریده بود. اشاره کردم به دامنم:«باد ول نمی‌کنه، برگردیم؟» به پشت سرم نگاه کردی. پیشانی سه گوش قهوه‌ای آلاچیق از پشت سبزی تپه سرک می‌کشید. دستم را گرفتی و دنبال خودت کشاندی.

گفتم:«ببین مجبورم کردی لخت و پتی دنبالت بدوم، حالا اگه کسی ببینه...»

پریدی وسط حرفم:«کسی غلط می‌کنه ببینه.»

گفتم:«همچین خبرهایی هم نیست، همه چهارچشمی نگاه‌شون دنبال منه، اونم چه‌جور. تو هم هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. چون اونا سواره‌اند و تو پیاده.»

از تپه بالا نرفتی. کوره‌راه بغل جاده را گرفتی که از نظرها دور شویم.

گفتم:«از تپه بریم؟»

گفتی:«اون‌جا که باد بیش تره. انگار تو هم بدت نمی آد؟»

دستم را محکم کشیدی. به آلاچیق که رسیدیم آفتاب پشت تپه ماهورهای سبز سرمی‌خورد.

پرسیدم:«امشب هم کسی نمی آد؟»

کبریت را محکم کشیدی روی شلوارت، شعله که گرفت فانوس را روشن کردی.

گفتی:«نه.»

گفتم:«شب توآلاچیق بخوابیم.»

از زیر ابروهای پرپشت و مشکی‌ات بربر نگاهم کردی:«نمی‌ترسی؟» با دست پشت آلاچیق را نشان دادی:«کلبه که امن‌تره، خودت هم راحت‌تری.» سر چرخاندی سمت غرب و چشمانت را تنگ کردی:«تاریک بشه اذیت می‌شی.»

پرسیدم:«کِی برمی‌گردی؟»

فانوس را از گل میخ ستون برداشتی، گفتی:«امشب سه نفرند، از پس گله برمی آن.»

جوابم را درست ندادی. من هم از خیرش گذشتم. راه افتادیم طرف کلبه. دست انداختی دور کمرم. زمین را نگاه می‌کردی و قلوه‌سنگ‌ها را از جلو راهم با نوک پا می‌زدی کنار.

گفتم:«باز که فکری هستی. کجا می‌خواستی بری؟ دیگه این کارو نکن.»

گفتی:«می‌ترسم کار دستم بدن.»

پرسیدم:«این‌جا هم پیدات می‌کنن؟»

پنجه‌ات را در پهلویم فشار دادی:«آه ها، هرجا که اراده کنن می‌تونن یه فراری رو پیدا کنن.»

گفتم:«اگه کسی لوت نده چی؟»

با دل قرص گفتی:«نه، کسی لو نمی‌ده. اما...»

گفتم:«ها، عذاب وجدان. نکنه من...»

حرفم را بریدی:«اول اون بود. بعد سروکلهٔ تو پیدا شد. حالا روبه‌روی هم ایستاده‌اید و من وسط شما دوتا. باید یه دوئل سه نفره بکنیم. هرکی زورش بچربه منو با خودش می‌بره. تو اونو نشونه رفته‌ای، اون ما دوتارو. فقط می‌شه یک کار کرد، بهش رودست بزنم، اسلحه رو بکشم و خودمو بزنم.»

شک و دل‌شوره افتاد به جانم. همان‌جا روی خاک گرم نشستم. پشت به آفتاب جلو آخرین تیغه‌های نور ایستادی و نگاهم کردی. خودم را سرزنش کردم:«از اول اومدنم اشتباه بود. به درک که بمباران می‌کردند. من هم یکی مثل بقیه. بهتر از این بود. حالا شدیم دوتا فراری که نمی‌دونیم با خودمون چه‌کار کنیم.»

انگار که شنیده باشی سرپا نشستی و فانوس را گذاشتی جلوم. روبه‌رویت افق را نگاه کردی. گفتی:«می‌خواستی بمونی که چی بشه؟ این روزها همه عادت کرده‌اند وقتی درمونده می‌شن، خودشونو بندازن تو بغل مرگ. خوبه که همه هم ازش فرار می‌کنیم.»

بغضم ترکید و زار زدم:«چرا، من مقصرم. اگه نیومده بودم توهم تکلیفت رو با خودت یک‌سره می‌کردی.»

دستم را کشیدی. بلند نشدم، دلم می‌خواست خاک گرم ببلعدم و تو خودش نگه‌ام دارد. پاشدی و سرت را به دوروبر چرخاندی. هول برم داشت نکند دوباره ول کنی بزنی به جاده.

گفتم:«اگه زنت نمی‌شدم هرکدوم راه خودمونو می‌رفتیم، می‌مردیم هم کک‌مون نمی‌گزید، اما حالا...»

دیگر از تیغه‌های آفتاب خبری نبود. شعلهٔ فتیلهٔ فانوس تو دیوار شیشه‌ای برای خودش بازیگوشی می‌کرد، اما تو سایه نداشتی. باد موهای تاب‌دارت را به هم می‌ریخت.

گفتی:«داری بی‌راه می‌گی. این ها هیچ ربطی به هم نداره، تو این‌جایی چون باید این‌جا باشی. کی تونسته جلو اتفاق رو بگیره؟ اگه قراره کسی مقصر باشه این منم. باید می‌موندم همون‌جا تا تکلیفم روشن بشه. نه این که خرکشم کنن ببرندم و مجبورشم بیام این‌جا توی ییلاق آبا و اجدادیم. حالا همه خیال می‌کنن آدم ترسویی هستم.»

گفتم:«نیستی.»

پرسیدی:«یه نفر تو زندگی چه‌قدر سهم داره که باید هی گروگر مرگ ببینه؟ تو خاک بِغلته و بترسه از اون چیزی که نمی‌شناسه، اما می‌دونه داره از یه‌جایی میاد سراغش، که فکرش رو هم نمی‌تونه بکنه. من این لعنتی رو نمی‌تونم بشناسم. هرروز شکل عوض می‌کنه. هر دقیقه باید منتظر باشی از زیر پات بزنه بیرون یا رو کولت سوار بشه یا تو خواب خفتت رو بچسبه. بعد هم ببینی دیگه خودت نیستی. شده‌ای یه آدمی که به جای سر یه سطل رو شونه‌هاته که پرش کردن از آشغال. هرچه قدر هم قسر در بری، اون‌قدر بوی مرگ گرفته‌ای که همه‌جا باید با خودت ببریش. ادا درآوردی:«جنگ بودید؟ ـ آره. همه می‌خوان به ات افتخار کنند اما ته دل همه‌شون که یکی نیست. من از این یکی نمی‌خوام سهمی داشته باشم.»

نم اشک‌های صورتم را پاک کردم:«این چیزیه که بین همه قسمت کرده‌ان.» روبه‌رویم نشستی و دست‌هایم را گرفتی تا بلندم کنی، گفتی:«اما من نمی‌خوام، یکی کم‌تر که به‌جایی برنمی‌خوره.»

پاشدم و گفتم:«شاید اون چیزی که تو دیده‌ای درست بوده. شیر درنده‌ای که به قدر یک زندگی بزرگه. شاید اگه من هم جای تو بودم همین کارو می‌کردم.»

پرسیدی:«پس اونا... اونا چی می‌بینن که مونده‌ان؟»

دوباره دست انداختی دور کمرم. فانوس تو دستت تاب می‌خورد.

زیر گوشم گفتی:«هوا خنک شده، سردت نیست؟»

کز کردم و خودم را بیش‌تر به ات چسباندم. گفتم:«اونا شیر نمی‌بینن، فقط یک خط می‌بینن که باید روش بایستن و نشانه بِرَند و نشانه بشن. سرنوشت آدما تو اون چیزیه که می‌بینن، شیر یا خط.»

وقتی رسیدیم فانوس را به گل میخ ستون چوبی جلو کلبه آویزان کردی. چشم‌هات برق زد و خنده تو صورتت پهن شد.

گفتی:«شاید حق با تو باشه.»

در کلبه را باز می‌کنم. نشسته‌ای لب تخت، زخم کهنه میان ابروهات نه کم شده نه زیاد. با هر قدم که می‌آیم طرفت محوتر می‌شوی. می‌پرسم:«کجا؟ کم می آیی سراغم؟ کجایی؟»

دور می‌شوی. صدایت می‌آید:«همین‌جا، یه‌جای امن که دیگه کسی نمی‌تونه پیدام کنه.»

بیرون کلبه صدای نظر با صدای بع‌بع گوسفندها و دنگ‌دنگ زنگوله‌ها قاطی هم می‌شوند:«هی گل بانو خانم، به چیزی احتیاج ندارین؟»

می‌نشینم لب تخت و به جای خالی‌ات دست می‌کشم. به سرم می‌زند که مثل آن روز بروم روی تپه تا باد بازی‌اش بگیرد و زیر دامنم بپیچد.

نرگس عباسی



همچنین مشاهده کنید