پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

راز روزهای جوانی


راز روزهای جوانی

می خواستم باور نكنم , با خود و توهم سنگینی كه تمام ذهنم را در خواب و بیداری احاطه كرده بود,می جنگیدم لحظه ای دغدغه تشویش برانگیز این احساس كه می رفت تا به حقیقت غیر قابل انكاری مبدل شود, دست از من برنمی داشت

می‌خواستم‌ باور نكنم‌، با خود و توهم‌ سنگینی‌ كه‌ تمام‌ ذهنم‌ را در خواب‌ و بیداری‌ احاطه‌ كرده‌ بود،می‌جنگیدم‌... لحظه‌ای‌ دغدغه‌ تشویش‌برانگیز این‌ احساس‌ كه‌ می‌رفت‌ تا به‌ حقیقت‌ غیر قابل‌ انكاری‌ مبدل‌شود، دست‌ از من‌ برنمی‌داشت‌. هیچ‌ وقت‌ باور نمی‌كردم‌... نتیجه‌ سی‌ و پنج‌ سال‌ زندگی‌ مشترك‌ تا این‌اندازه‌، پوچی‌، افسردگی‌ و نفرت‌ برایم‌ به‌ ارمغان‌ داشته‌ باشد.

چگونه‌ ممكن‌ است‌ سی‌ و پنج‌ سال‌ با مردی‌ زندگی‌ كنی‌ كه‌ خیال‌ می‌كنی‌، خوب‌ زیر و بم‌ شخصیت‌ وروحیاتش‌ را می‌شناسی‌ و آنوقت‌ ناگهان‌ حادثه‌ای‌ موجب‌ شود، از آن‌ خواب‌ عمیق‌ بیدار شوی‌ و آن‌بیداری‌ از هزار كابوس‌ برایت‌ تلخ‌تر باشد؟ من‌ باور دارم‌ زندگی‌ بازیهای‌ غریبی‌ دارد اما نمی‌توانم‌ به‌ آنچه‌می‌بینم‌ اعتماد كنم‌، دلم‌ نمی‌خواهد اسیر بی‌ اعتمادی‌، آن‌ هم‌ نسبت‌ به‌ كسی‌ شوم‌ كه‌ عمری‌ را در سختی‌ ومشكلات‌ و در شادی‌ و غم‌ شانه‌ به‌ شانه‌اش‌ سپری‌ كرده‌ام‌.

او همیشه‌ با من‌ و بچه‌ها بوده‌ است‌. نه‌... نه‌.... این‌ حقیقت‌ ندارد، صداهای‌ گنگی‌ را اطرافم‌ می‌شنوم‌، انگاربا پتكی‌ به‌ سرم‌ می‌كوبند... احساس‌ خستگی‌ و كوفتگی‌ شدیدی‌ بر وجودم‌ سنگینی‌ می‌كند. در عضلات‌دست‌ و پایم‌ درد مثل‌ ماری‌ سمی‌ می‌رسد و مرا می‌گزد، سوزشی‌ ناگهانی‌ در روی‌ دستم‌ احساس‌ می‌كنم‌ وباز صداهایی‌ كه‌ بالای‌ سرم‌ شنیده‌ می‌شود و بعد در خاموشی‌ گنگی‌ فرو می‌روم‌.

ـ فشار خونش‌ دوباره‌ پائین‌ افتاده‌، یه‌ دیازپام‌ توی‌ سرم‌ بزنین‌...

ـ چشم‌ آقای‌ دكتر، چند دقیقه‌ پیش‌ حالشون‌ خوب‌ بود با هم‌ حرف‌ زدیم‌، به‌ نظر خوشحال‌ و سرحال‌می‌رسید... راجع‌ به‌ خانوادش‌ برایم‌ گفت‌ ولی‌ چند دقیقه‌ بعد ناگهان‌ چهره‌اش‌ مهتابی‌ شد، حس‌ كردم‌دستش‌ یخ‌ كرده‌.

انگار چیزی‌ كه‌ می‌خواست‌ بگه‌ یادش‌ رفت‌.

ـ شاید یاد چیزی‌ افتاده‌ كه‌ باعث‌ شوكه‌ شدنش‌ شده‌... مثلا یاد یه‌ خاطره‌ تلخ‌ یا حتی‌ شیرین‌ در گذشته‌،وقتی‌ بهوش‌ اومد حتما خبرم‌ كنین‌، سعی‌ كنین‌ آرومش‌ كنین‌ از چیزی‌ كه‌ ممكنه‌ دوباره‌ براش‌ ایجاد هیجان‌شدیدی‌ بكنه‌، حرف‌ نزنین‌، خونوادش‌ برای‌ دیدنش‌ امروز نیومدن‌...؟

ـ چرا آقای‌ دكتر... بنظر پسر و دخترش‌ اومدن‌ دیدنش‌... اون‌ موقع‌ حالش‌ خوب‌ بود... به‌نظر زن‌ قوی‌ وسالمی‌ می‌رسه‌... عجیبه‌... ممكنه‌ این‌ افت‌ فشار خون‌ و ضعف‌ و بی‌هوشی‌ ناشی‌ از جراحی‌ باشه‌...؟

ـ ایشون‌ دو روز پیش‌ جراحی‌ كرده‌، طی‌ دو روز گذشته‌ هم‌ حالش‌ خوب‌ بوده‌، خوشبختانه‌ غده‌ای‌ هم‌ كه‌از سینه‌ شون‌ در آوردیم‌، حجیم‌ نبود... بهر حال‌ بهتره‌ بیشتر مراقب‌ حالش‌ باشین‌.

ـ چشم‌ آقای‌ دكتر... متشكرم‌...

ـ خداحافظ

ـ خداحافظ آقای‌ دكتر

نمی‌دانم‌ چقدر در بیهوشی‌ گذشت‌، چشمهایم‌ را كه‌ باز كردم‌، فضای‌ اتاق‌ تقریبا در دریایی‌ از تاریكی‌ غرق‌شده‌ بود، فقط از پنجره‌ اتاق‌ ۳۰۱ بیمارستان‌ كه‌ دو روز است‌ در آن‌ بستری‌ هستم‌، نور چراغ‌های‌ دور ونزدیك‌، خانه‌ها و خیابانها، چشمك‌ می‌زند... سعی‌ كردم‌، جهت‌ عقربه‌های‌ ساعت‌ دیواری‌ را بخوانم‌، بنظرحدود ۱۰ شب‌ می‌رسید احساس‌ ضعف‌ داشتم‌، یادم‌ نمی‌آمد، شام‌ خورده‌ام‌ یا نه‌؟

نمی‌دانم‌ چرا ناگهان‌ دلم‌ هوس‌ خوردن‌ پیتزاكرده‌ بود عجیب‌ بود، چون‌ در حالت‌ طبیعی‌ اصلامیلی‌ به‌ خوردن‌ پیتزا ندارم‌، دخترم‌ سحر و دوپسرم‌ سهیل‌ و سینا عاشق‌ پیتزا هستند، ولی‌ هر وقت‌قرار است‌، غذا از بیرون‌ تهیه‌ كنیم‌، من‌ ترجیح‌می‌دهم‌ مطابق‌ ذائقه‌ قدیمی‌ خودم‌، غذاهای‌معمول‌ را بخورم‌...

سحر بارها اصرار كرده‌، حداقل‌ برشی‌ ازپیتزایش‌ را امتحان‌ كنم‌، ولی‌ من‌ به‌ بهانه‌ ناراحتی‌معده‌، كه‌ هیچ‌ وقت‌ هم‌ وجود نداشته‌ است‌، ازخوردن‌ چیزی‌ كه‌ بنظرم‌ تركیبش‌ نامعلوم‌ است‌،سرباز می‌زنم‌ ولی‌ حالا روی‌ تخت‌ این‌ بیمارستان‌هوس‌ خوردن‌ پیتزای‌ پپرونی‌ به‌ سرم‌ افتاده‌است‌.

ـ به‌، به‌... پس‌ بهوش‌ اومدین‌، شما كه‌ منوترسوندین‌ حالا بهترین‌؟ دلم‌ با شنیدن‌ صدای‌مهربان‌ و آشنای‌ او دوباره‌ لرزید و دوباره‌ كابوس‌چند ساعت‌ پیش‌ مثل‌ دیوی‌ وحشی‌ و سركش‌ درمقابلم‌ قد علم‌ كرد، سعی‌ كردم‌ خودم‌ را كنترل‌كنم‌، دخترك‌ پرستار مات‌ و مبهوت‌ در من‌می‌نگریست‌.

ـ چیزی‌ شده‌؟ از چیزی‌ نگران‌ هستین‌؟ اگه‌مشكل‌ خاصی‌ هست‌ كه‌ من‌ می‌تونم‌، واستون‌حلش‌ كنم‌ خب‌، بگین‌...

سرم‌ را به‌ علامت‌ منفی‌ تكان‌ دادم‌. اما اودوباره‌ پرسید:

ـ خب‌ شاید فقط بشنوم‌... و اونوقت‌ حالتون‌بهتر بشه‌، می‌دونین‌ گاهی‌ وقتا منم‌ وقتی‌ دلم‌می‌گیره‌ یا احساس‌ تنهایی‌ می‌كنم‌ یا از كسی‌می‌رنجم‌ می‌رم‌ توی‌ اتاقم‌ و در رو هم‌ می‌بندم‌بعدش‌ با صدای‌ آروم‌ شروع‌ می‌كنم‌ واسه‌ خودم‌،و در و دیوار درد و دل‌ می‌كنم‌ تا بعدش‌ احساس‌می‌كنم‌ خیلی‌ سبك‌تر و راحت‌تر شدم‌...

همه‌ آدما حرفهایی‌ واسه‌ درد دل‌ كردن‌دارن‌...

ـ تو چی‌، تو چه‌ چیزی‌ واسه‌ درد دل‌ كردن‌داری‌، تو كه‌ هنوز ازدواج‌ نكردی‌ دختر جون‌خیلی‌ جونتر از اون‌ هستی‌ كه‌ درد دل‌ جدی‌ وسنگینی‌ داشته‌ باشی‌.

بعد آه‌ عمیقی‌ از ته‌ دل‌ كشیدم‌ و ادامه‌ دادم‌:

ـ از من‌ می‌شنوی‌ واسه‌ این‌ كه‌ تا آخر عمرراحت‌ باشی‌، قید ازدواج‌ رو واسه‌ همیشه‌ بزن‌،وقت‌ تلف‌ كردنه‌، حیف‌ عمر آدم‌ كه‌ پای‌ دوست‌داشتن‌، عاشق‌ شدن‌ و دل‌ باختن‌ و چه‌ می‌دونم‌،جون‌ دادن‌ و قربون‌ و صدقه‌ رفتن‌ بگذره‌... بعدتازه‌ آخرش‌ چشم‌ بازكنی‌ و ببینی‌ یه‌ عمر باهات‌بازی‌ كردن‌، به‌ شعورت‌ توهین‌ كردن‌، یه‌ عمر تو بایه‌ آدمی‌ زندگی‌ كردی‌ كه‌ دوستش‌ داشتی‌، وقتی‌مریض‌ شد بالای‌ سرش‌ نشستی‌ و وقتی‌ از اون‌ بالاافتاد تو دستش‌ رو گرفتی‌ و اون‌ موقعی‌ كه‌ كم‌آورد فقط تو بودی‌ كه‌ امید بهش‌ دادی‌ و حتی‌ هرچی‌ داشتی‌ به‌ پاهاش‌ ریختی‌ تا دوباره‌ مردت‌سرپاش‌ بایسته‌ و دوباره‌ خیالش‌ راحت‌ بشه‌ و كار وكاسبی‌ كنه‌، بعد درست‌ وقتی‌ از پا افتادی‌ و ضعف‌همه‌ وجودت‌ رو گرفت‌، یه‌ دفعه‌ می‌بینی‌ هیشكی‌پشت‌ سرت‌ نیست‌، حتی‌ همون‌ مردی‌ كه‌ یه‌ عمرپشت‌ و پناهش‌ بودی‌، اونوقت‌ خیلی‌ دردت‌می‌یاد، خیلی‌ ناامید و مایوس‌ می‌شی‌... اما من‌هرچی‌ بگم‌ تو حالا نمی‌فهمی‌ چی‌ می‌گم‌... فقطاز من‌ می‌شنوی‌ ازدواج‌ نكن‌.

پرستار جوان‌ خندید، شانه‌ هایش‌ را به‌ علامت‌تعجب‌ و شاید هم‌ بی‌ تفاوتی‌ بالا انداخت‌نمی‌دانستم‌ باید از او متنفر باشم‌ یا دوستش‌ داشته‌باشم‌؟ او سه‌ شبانه‌ روز است‌ كه‌ مسئولیت‌ مراقبت‌از من‌ را برعهده‌ دارد... وقتی‌ برای‌ جراحی‌غده‌ای‌ كه‌ در ناحیه‌ سینه‌ام‌ قرار داشت‌ در این‌بیمارستان‌ بستری‌ شدم‌، علی‌ رغم‌ شهامت‌ زیادی‌كه‌ در خود احساس‌ می‌كردم‌، فقط او بود كه‌ قوت‌قلب‌ مضاعفی‌ به‌ من‌ بخشید، ندایی‌ درونی‌ مرا به‌سوی‌ او كشاند. چشمهای‌ گرد و عسلی‌ اش‌ به‌ شدت‌شبیه‌ چشمهای‌ پسر دومم‌ «سینا» بود.

سینا تازه‌ در رشته‌ مهندسی‌ عمران‌فارغ‌التحصیل‌ شده‌ و خود برای‌ شركت‌ در كنكورفوق‌ لیسانس‌ آماده‌ می‌كرد. این‌ پرستار مهربان‌ باآن‌ چهره‌ بشاش‌ و روحیه‌ شاد و پرانرژی‌ می‌تواندهمسر بسیار مناسبی‌ برای‌ سینای‌ من‌ باشد.

دلم‌ می‌خواست‌ بیشتر درباره‌ او بدانم‌. او ازهمان‌ آغاز كنجكاوی‌ من‌ هیچ‌ ممانعتی‌ و یامقاومتی‌ در برایر پرسشهایم‌ به‌ خرج‌ نداد.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید