سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

پرده رومن


پرده رومن

حالت بابا مثل وقتی شد که معلوم بود از چیزی خوشش نیامده ولی مجبور است انکار کند. در این مواقع به صورت طرف مقابلش نگاه نمی‌کرد: - حالا چقدر گرفته نصب کنه؟- مامان گفت: بیست تومن و سریع …

حالت بابا مثل وقتی شد که معلوم بود از چیزی خوشش نیامده ولی مجبور است انکار کند. در این مواقع به صورت طرف مقابلش نگاه نمی‌کرد: - حالا چقدر گرفته نصب کنه؟- مامان گفت: بیست تومن و سریع ادامه داد: چایی بریزم؟ بابا گفت: بیست تومن واسه همین فسقله پرده؟ پرده جدید آجری رنگ بود. با راه‌های کرم و یک ردیف سرمه‌ای شیشه‌ای که از حاشیه دورش آویزان بود و برق می‌زد. به نظر می‌رسید مثل پرده‌های عادی باشد ولی وقتی دکمه کنترلش را می‌زدی هفت قسمت از پایین جمع می‌شد و به شکل گل بالا می‌آمد. من از دکمه پاورش خوشم آمده بود و از مامان خواستم مسوولیت بالا پایین بردنش را به من بسپارد. نور ملایمی که از پشت حریر گلبهی طبقه زیرین پرده می‌تابید، فضای پذیرایی‌مان را با شکوه نشان می‌داد. مثل خانه آدم‌های پولدار سریال‌های تلویزیون. مامان گفت: جدیدترین مدل پرده است. قشنگه نه؟ خیلی هم به رنگ مبل‌ها می‌یاد. و وقتی که دید قیافه بابا کج و کوله شد، گفت: خوب شد اول رفتم مولوبا. همین دیروز از ولیعصر پرسیدم، دو برابر اونجا بود. بابا گفت: خوب صبر می‌کردی خودم وصل می‌کردم. مامان کنترل پرده را از من گرفت و داد زد: نکن بچه هرز می‌شه و با صدای پایین‌تری گفت: آخه این فرق داره. مثل بقیه پرده‌ها که نیست. فقط خودشون می‌تونن نصب کنن. گفتم که جدیده. اسمش چی بود؟ ... هان، رومن! و نگاهش از پرده‌ها و مبلمان چرخید تا رسید به تخت مادربزرگ- که به موازات پنجره بود- و همانجا ثابت ماند. می‌دانستم فکر مامان پر از شکل‌های مختلف دکوراسیونی با ترکیب پرده و تخت است و نمی‌خواهد نگاه دوستان جدید باکلاسش که آخر هفته می‌آیند. بعد از پرده رومن فورا روی مادربزرگ بنشیند. چشمان مادربزرگ درست و حسابی پرده را نمی‌دید. یک چشمش آب مروارید داشت و دیگری حسابی نجومی بود، ولی دایم می‌گفت: به سلامتی، با دل خوش، ایشالا به سلامتی استفاده کنید و هی تکرار می‌کرد. مامان گفت: یه بار گفتی، همه شنیدن. بسه دیگه و بالاخره الگوی تخت عمود بر پرده را انتخاب کرد و به همراه بابا شروع کرد به جابه‌جایی. بابا خیره به دست‌های مادرش که لرزشش قطع نمی‌شد و کنار دیوار ایستاده بود، گفت: همونجا کنار پنجره خوب.. که مامان نگذاشت کلمه‌ای بود از دهان بابا بیرون بیاد و گفت: تنوعه، به خاطر خودش می‌گم. ولی از حالت چهره‌اش معلوم بود از این حالت هم خیلی راضی نیست شاید می‌ترسید حضور مادربزرگ در پذیرایی کنار دوستانش همان و لو رفتن خالی‌بندی‌هایشان همان! در ضمن مادربزرگ به دلیل جوان‌مرگ شدن سه تا از عموهایم دچار مرض نگرانی مزمن بود و هر کدام از اعضای خانواده که دیر می‌کرد، تمام جزییات تصورات مغزش را از تصادف گرفته تا آمدن آمبولانس و تشییع جنازه و مراسم خاکسپاری به تصویر می‌کشید و ممکن بود مهمان‌ها روان‌پریش و کلافه شوند. مامان دو روز بعد بهانه آورد که: مادربزرگ تو هال باشه بهتره. تلویزیون که روشنه کمتر حوصله‌اش سر می‌ره. و مادربزرگ هر روز، از آن پرده رمانتیک بیشتر فاصله می‌گرفت. تا این‌‌که دیروز وقتی از مدرسه برگشتم دیدم مادربزرگ در هال هم نیست. بهانه جدید این بود: بردیمش اتاق تهی. شبا که می‌خواست بخوابه صدای تلویزیون اذیتش می‌کرد. اونجا راحت‌تره. اتاق تهی بی‌پنجره بود. تاریک و محو با اثاثیه‌ای که سایه‌های خاکستری و درهم‌شان روی دیوار خاموش جا خوش کرده بود. رفتم کنار مادربزرگ. مثل همیشه مارپیچ رگ‌های دستش را دنبال کردم که چطور خط سبز پررنگی از روی چین و چروک‌ها رد شده بود و بقیه‌اش درون پیراهن گلدارش رفته بود. مادربزرگ داشت نگاه می‌کرد. ثابت و مستقیم. رو به سقف. شاید خیال می‌کرد هنوز رو به پنجره است. رو به پرده ندیده زیبای رومن!



همچنین مشاهده کنید