چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

همزاد فراکهکشانی من


همزاد فراکهکشانی من

داستان همزاد فراکهکشانی من از طرف انجمن فیزیک ایران به عنوان بهترین داستان علمی تخیلی سال هشتاد و دو شناخته شد و برنده ی جایزه و تندیس مسابقه ی داستان علمی تخیلی این انجمن گردید

داستان " همزاد فراکهکشانی من" از طرف انجمن فیزیک ایران به عنوان بهترین داستان علمی- تخیلی سال هشتاد و دو شناخته شد و برنده ی جایزه و تندیس مسابقه ی داستان علمی- تخیلی این انجمن گردید.

● همزاد فرا کهکشانی من

گرفته و دل خسته داشتم توی پیاده رو قدم می زدم وهمین طور بی هدف پیش می رفتم. چند روزی می شد که حال خوشی نداشتم . دلم بد جوری گرفته بود. تنهایی بی رحمانه اذیتم می کرد. از بی کسی خسته شده بودم. احساس دل زدگی از زندگی آزارم می داد. دیشب وقتی از فرط دل تنگی به ستوه آمدم، کلافه و بیچاره،از آپارتمان کوچکم بیرون زدم و پناه بردم به بالای برج بلند وسط شهرک مان، تا به آسمان خیره شوم، بلکه کمی دل تنگم باز شود و ستاره های شب از تنهایی درم آورند. آن بالا، توی تاریکی بی پایان ، چنان غرق تماشای آسمان شدم که نفهمیدم کی صبح شد.آسمان بی کرانه با افق های دوردستش، با ستارگان بی شمار دور و نزدیکش که طنازانه چشمک می زدند، انگار داشتند با سوسوی مرموزشان با من نجوا می کردند. کی می دانست چقدر از زمین دور بودند و نوری که از آن ها به زمین می رسید، کی تابیده بود؟ و حالا که در دیدرس ما قرار داشتند، آیا هنوز سرچشمه هایشان وجود خارجی داشتند یا سال ها و بلکه قرن ها پیش در اثر انفجارهایی مهیب از هم واپاشیده بودند؟

قرص درشت ماه چه خیال انگیز نور می افشاند، و زهره ی فروزان که این همه به شاعران خیال پرداز الهام بخشیده بود، در چند ده میلیون کیلومتری زمین، چه دل افروز می تابید، انگار لبریز بود از رقص و خنیایی موزون و دلفریب. دورتر و دورتر و بس دورتر، مشتری و کیوان و اورانوس و نپتون، این همسایگان دور و نزدیک زمین، که به من چشم دوخته بودند، شاید آن ها هم درد مرا داشتند و چشم انتظار هم صحبتی با من بودند تا از تنهایی درآیند،

و آن سو تر، کهکشان راه شیری با میلیاردها ستاره که انگار بر جاده ای کمانی شکل در وسط آسمان کاه پاشیده بود، و روشنگر راه شب نوردان و

گم کرده راهان سرگردان بود. آن طرف، دو خواهران بازیگوش، شعرای شامی و شعرای یمانی در میان هیئت های فلکی سگ کوچک و بزرگ؛ این طرف، هفت خواهران کبری و صغری و ستاره ی فروزان قطبی.

کاش سفینه ای داشتم هزاران بار تند پو تر از نور، مجهزبه رادیو تلسکوپ ها و دوربین های فیلم برداری فوق قوی، و با آن می توانستم از زمین به حد کافی دور شوم، و از آن بالا صد ها ساعت فیلم مستند از رویدادهای سعد و نحسی که صدها و هزاران سال پیش بر زمین اتفاق افتاده و نیک و بد تاریخ را چون تار و پود به هم بافته بود، ثبت و ضبط می کردم.

کاش می توانستم از کهکشان ها خارج شوم و بیرون از فرا کهکشان مرموز به موسیقی دل نواز ستارگان گوش فرا دهم، همان موسیقی رازآمیزی که فیثاغورث معتقد بود ستارگان خنیاگران آنند، و با جنبش های نوسانی متناوب خود، آهنگ پیوسته ی آن را ساز کرده اند، و اگر ما آن را نمی شنویم، نه به این دلیل است که گوش هایمان قادر به دریافت نوای این موسیقی اسرار آمیز نیست، بلکه به این دلیل ساده است که از ابتدای تولد خود چنان به آن خو گرفته ایم که جزء ذاتی حس شنوایی مان شده، واز این روست که آن را حس نمی کنیم، درست همان طور که وزن مان را حس نمی کنیم، یا فشار هوا را بر تن مان حس نمی کنیم، یا انواع سرعت های پیچیده ی کیهانی که ما را با خودشان پس و پیش می برند و دور خودمان یا دور مراکزی ناشناخته می چرخانند و می گردانند، حس نمی کنیم.

به آن انفجار عظیمی می اندیشیدم که زمانی در آن نقطه ی کور هیئت فلکی دجاجه که شبیه قویی کشیده بال، به موازات کهکشان ما در حال پرواز است، رخ داده و بر اثر آن توده های عظیم گدازه ها، همچون آتش فشان، از هر سو به فضا پرتاب شده بودند، و همین انفجار هولناک سرچشمه ی تابش پرتوهای کیهانی پر بسامد و پر شدتی شده که از هر سو فضا را بمباران کرده اند.

به فرار پرشتاب کهکشان ها از هم در این گوشه ی گسترش یابنده ی کیهان می اندیشیدم و به گوشه های هنوز ناشناخته و انقباض یابنده ی جهان، به این جهان طپنده ی آکنده از زنش های نوسانی و سرشار از بی شماران بسط و قبض، و هزاران رانش و ربایش مرموز و ناشناس، به آن جانب فرا کهکشانی که در آن هیچ کدام از قوانین اساسی این جهانی ما، حتی مسلم ترین قوانین نیز حکم فرما نبودند.

و همه ی این افکار درهم برهم به جای این که حالم را بهتر کند، مرا بیشتر دل تنگ کرد. راستی، ما از این جهان بی کران چه می دانستیم؟ چقدر از رازهای آن را کشف کرده بودیم و می شناختیم؟ آیا تمام آن چیزهایی که از آن می دانستیم، در مقایسه با آن چه نمی دانستیم، هم چون قطره برابر دریا، یا چون صفر مقابل بی نهایت نبود؟ آیا تمام افکار و آرزوهای ما بر روی این زمین کوچک ـ در مقایسه با عظمت شگفت آورجهان ـ ناچیز و بی مقدارنبود؟

آیا ما آدم ها ، با این همه حقارت، حق داشتیم خود پرستانه، خودمان را مرکز جهان و کانون کائنات بپنداریم؟ ما موجودات دو پای از خود راضی و خود پسندی که هیچ چیز از جهان نمی دانستیم، چطور به خودمان اجازه می دادیم خود را عقل کل و دانای مطلق بینگاریم و در باره ی همه ی مسائل بغرنج هستی گستاخانه حکم صادر کنیم؟ آیا این نشانه ی کمال سفاهت ما نبود؟ ما سبک سرانی که اگر کسی از فراز آسمان می دیدمان، به چشمانش جز مورچه هایی پر حرص و آز، و پر از تکاپوهای مذبوحانه دیده نمی شدیم، ما کرم ها و سوسک ها و خرخاکی های کوچک و بی مقداری که خودمان را ارجمندترین موجودات جهان می پنداشتیم، و چقدر این خود بزرگ بینی ما از دید آن فرزانه ای که از فراز آسمان ما را می دید و می پایید، مسخره و خنده دار می نمود.

شب نشینی بر آن برج بلند، و تماشای آسمان بی کران از آن بالا، به جای آن که حال روحی ام را بهتر کند، خرابترم کرد. ده ها و صدها پرسش بی پاسخ، نشانه های خود را مثل پتک بر فرق سرم می کوبیدند و مرا دچار سرسامی سخت کرده بودند. من کی بودم؟ در این جهان بی پایان پر از ناشناخته ها در جستجوی چی بودم؟ چرا به دنیا آمده بودم؟

از کجا آمده بودم و داشتم به کجا می رفتم؟ زندگی ام چه معنا و مقصودی را دنبال می کرد؟ این ها و ده ها پرسش دیگر از این دست که مثل صاعقه بر ذهنم فرود می آمد ، مثل توفان ذهنم را در هم می پیچید و درمی نوردید. وقتی به خودم آمدم، سپیده در حال دمیدن بود. لبریز از معماهای بدون راه حلی که چونان مهی غلیظ و کدر دورادورم را فرا گرفته و مرا در خود غوطه ور کرده بود، کورمال کورمال و غرق در ناامیدی، از پلکان مارپیچی برج پایین آمدم و پر از ملال تنهایی در پیاده رو خیابان کمربندی دور شهرک مان به راه افتادم.

همین طور که دل خسته داشتم پیش می رفتم، ناگهان صدای قدم های کسی در پشت سرم، بر جا میخ کوبم کرد. جا خورده برگشتم ببینم کیست که دم سحری دارد پشت سرم می آید. در چند قدمی خود مردی دیدم درست شبیه خودم، با قد و قامتی مشابه خودم. درست مثل من لباس پوشیده بود و دست هایش را توی جیب های بارانی سورمه ای رنگ درازش قایم کرده بود. یقه ی بارانی را هم مثل من بالا زده ، گردنش را توی یقه ی بارانی فرو برده بود، و شال گردن پیچازی زرشکی - سورمه ای رنگی، شبیه مال من، دور گردن پیچیده بود. سبیلی سیاه و موهایی جو گندمی، مثل مال من داشت، و شبیه من فرقش را به طرف راست باز کرده بود. عینک پنسی اش هم درست شبیه مال من بود و مثل من تا نوک دماغش سر خورده بود پایین.از این همه شباهت شگفت آور به شدت یکه خوردم و بهت زده بر جا خشکم زد.

یعنی کی بود این آدم مرموزی که اینقدر شبیه من بود؟ به چه منظوری داشت این وقت صبح ، توی این خیابان خلوت، سایه به سایه ی من می آمد؟ برای چی اینقدر به من شبیه بود؟ پشت سر من چه غلطی می کرد؟ همزادم بود یا شبحم؟

فکر کردم شاید ساعت های دراز بی خوابی دیشب کار داده دستم و مرا خیالاتی یا دچار اوهام کرده، شاید هم تمام این ماجراها خواب و خیالی بیشتر نبود و با بیدار شدنم، همه ی این اوهام کابوس گون به آخر می رسید.

با ترس و لرز چشم هایم را مالیدم تا اگر خواب بودم، بیدار شوم، ولی انگار خواب نبودم. برای اطمینان بیشتر به تنم دست کشیدم و بعد دست ها و پاهایم را به اطراف تکان دادم تا ببینم اعضای بدنم به فرمانم هستند یا نه. دیدم، بله. به طور کامل گوش به فرمانم هستند. پس خواب نبودم، و حالا که خواب نبودم، پس این موجود مرموزی که به تصویرم در آینه ای تخت می مانست کی بود که یک دفعه پیدایش شده بود و داشت قدم به قدم تعقیبم می کرد؟

ناشناس مرموز، وقتی دید برگشته ام و دارم بهت زده نگاهش می کنم، با دست پاچگی سرش را پایین انداخت و با سرعت از کنارم رد شد. بعد با گام های تند و بلند از من جلو افتاد و فاصله گرفت. همین که دیدم دارد به سرعت ازم دور می شود، شتاب زده به حرکت درآمدم و دنبالش روانه شدم. نباید

می گذاشتم همین جوری مرا قال بگذارد و برود. باید سر از ته و توی کارش در می آوردم و می فهمیدم که کی است، چه کاره است، و اول سحری، توی آن خیابان خلوت پشت سر من چکار داشته، و چرا تعقیبم می کرده است.

سراپا کنجکاوی، در حالی که هنوز مه ومات بودم، دنبال آن ناشناس مرموز دویدم. اما با کمال حیرت دیدم، هر چه سرعتم را زیادتر می کنم، او هم به همان نسبت بر سرعتش می افزاید، طوری که هیچ جور قادر نیستم فاصله ی بینمان را کم کنم. همانطور که می دویدم با صدایی بلند و التماس آلود صدایش کردم:

ـ آهای، آقا جان، لطفاً صبر کنید. با شما هستم، لطفاً بایستید، عرضی داشتم. آهای، آقای محترم، با شمام، از من فرار نکنید، خواهش می کنم. تمنا می کنم. جان هر کی دوستش دارید یک دقیقه بایستید.

ناشناس مرموز بدون کوچکترین توجهی به التماس هایم با سرعت می رفت و مرا نفس نفس زنان دنبال خودش می کشید:

ـ آقا جان، با شمام، واجب العرضم، از من نترسید، قصد سوئی ندارم. فقط

می خواهم چند تا سوال ازتان بپرسم.آهای آقا جان، با شمام. برای چی داشتید تعقیبم می کردید؟ با من چکار داشتید؟ شما کی هستید؟ با این عجله کجا فرار می کنید؟

شاید کر بود و صدایم را نمی شنید، یا شاید هم شبحی بود گنگ که قدرت حرف زدن نداشت، اما چرا داشت از من فرار می کرد؟ و چرا من هیچ جور نمی توانستم به او برسم؟

در حالی که سراپا هیجان و کنجکاوی بودم، پشت سر آن ناشناس می دویدم و مذبوحانه سعی می کردم خودم را به او برسانم. کمی جلوتر، ناشناس مرموز پیچید توی کوچه ای باریک و بن بست که تا آن موقع، هیچ وقت در آن حوالی چنین کوچه ای ندیده بودم. به دنبالش پیچیدم توی کوچه. ته کوچه در آبی رنگی بود که رویش پر از تصویر ستاره ها بود. در خود به خود به روی مرد ناشناس باز شد و او رفت تو. پیش از آن که در بسته شود، تیز و فرز از در گذشتم و وارد راهرو باریک و تاریکی شدم که از ته آن دو باریکه نور کور کننده، راست می تابید توی چشم هایم. پشت سرم در بسته شد و راهرو پر شد از ظلمات. تاریکی وحشتناکی بود. بدون آن که خودم را ببازم، مصمم و مطمئن دنبال مرد مرموز که دیگر نمی دوید، بلکه خیلی نرم و آهسته قدم برمی داشت، راه افتادم. وسط راهرو، ناشناس مرموز اول پیچید داخل دهلیز باریک و کوتاهی که طرف راستش بود، بعد پیچید توی دهلیز پهن و درازی که سمت چپش بود، و ته آن سوار پله برقی دراز بی انتهایی شد که تا چشم کار می کرد پله داشت و پایین رفت. من هم دنبالش، سوار پله برقی شدم و پایین رفتم.

پله برقی با سرعتی سرگیجه آور در حرکت بود، به طوری که از شدت سرعتش چشم هایم سیاهی رفت و همه چیز دور سرم شروع به چرخش کرد. احساس بی وزنی می کردم. احساس معلق بودن در خلاء کامل. سبک تر بودم از یک پر کاه. بالاخره به پایین پله ها رسیدیم. ناشناس مرموز با سرعت از راهروی که مقابل پلکان بود گذشت و به در آبی رنگ دیگری رسید که روی این یکی هم پر بود از نقش و نگار ستاره های تابناک آسمانی. این در هم خود به خود به رویش باز شد و او تند از آن گذشت. من هم دنبالش از در گذشتم و پشت سرم در بسته شد. پیش روی مان کوچه ای بود، درست شبیه همان کوچه ی کذایی که در ابتدای تعقیب و گریز، ناگهان مقابل مان دهان وا کرده بود. ناشناس مرموز داشت به طرف خیابان می رفت. دیگر از زور خستگی نفسم بالا نمی آمد . عرق از سر و رویم می ریخت. داشتم از پا در می آمدم. عصبی و کلافه از این تعقیب طولانی بی نتیجه، با نا امیدی، تمام نیرویم را جمع کردم توی حنجره ام و فریاد کشیدم:

ـ آهای آقا جان، با شمام. هر کی هستید یک دقیقه بایستید، به حرف من بیچاره گوش کنید.

ناشناس مرموز که انگار تازه صدایم را برای نخستین بار شنیده بود، ایستاد، بعد برگشت به طرفم.هیجان زده دویدم طرفش و مقابلش ایستادم. وای خدای من، چه شباهتی! انگار خودم را در آینه می دیدم. چند ثانیه ای بهت زده و در سکوت کامل زل زدم توی چشم هایش. انگار دچار برق گرفتگی یا سحر و جادو شده باشم، بر جا خشکم زده، قدرت هر حرکتی ازم سلب شده بود. هر چه به خودم فشار می آوردم تا چیزی بگویم، قادر نبودم. نخستین چیزی که در چهره ی مرموز آن ناشناس توجهم را جلب کرد، اندوهی عمیق بود و سنگین که در ته نگاه روشنش رسوب کرده بود. به نظرم آمد که درست مثل من دل تنگ است. انگار غمی مرموز آزارش می داد، اما ظاهر نگاهش شاد بود و با لبخندی دوستانه نگاهم می کرد. همین لبخند مهربانش سبب شد که بر بهت زدگی ام غلبه کنم و در حالی که از هیجان سر پا بند نبودم، دستم را دراز کردم طرفش تا با او دست بدهم:

ـ آقای عزیز، نمی دانید چقدر از ملاقاتتان خوشوقتم.

ولی مرد ناشناس به جای آن که با من دست بدهد، انگشت اشاره اش را برد طرف بینی اش و با چسباندن آن روی دماغش مرا فرمان به سکوت داد:

ـ هیس!

حیرت زده، با صدایی خفه پرسیدم:

ـ برای چی!؟

ناشناس مرموز گفت:

ـ لطفاً خیلی آهسته حرف بزنید، مراقب هم باشید دست یا بدن تان به چیزی نخورد.

نجواکنان پرسیدم:

ـ آخر برای چی!؟

با خونسردی گفت:

ـ چون خیلی خطرناک است.

و اینجا بود که ناگهان سیل پرسش های من به سوی او جاری شد:

ـ چه خطری دارد!؟ مگر اینجا کجاست!؟ چرا نباید بلند حرف بزنم!؟ چرا نباید به چیزی دست بزنم!؟ شما کی هستید!؟ چرا اینقدر به من شبیهید!؟ برای چی داشتید تعقیبم می کردید!؟ چرا وقتی متوجه تان شدم از من فرار کردید!؟ چرا؟ چرا؟ چرا ؟

ناشناس مرموز بدون این که به هیچ کدام از این پرسش های من جوابی بدهد، خیلی خونسرد گفت:

ـ موافقید کمی با هم قدم بزنیم؟ توی راه به تمام این سوال های شما جواب می دهم.

بعد، بدون این که منتظر شنیدن نظر من بشود، راه افتاد. من هم ناچار همراهش راه افتادم، و رفتیم طرف خیابان. چند لحظه بعد وارد خیابان شدیم. چقدر این خیابان شبیه خیابان کمربندی دور شهرک خودمان بود. با کنجکاوی به اطراف نگاه می کردم. حیرت زده بودم از این همه شباهت. انگار داشتم توی شهرک خودمان راه می رفتم. تنها تفاوتی که محسوس بود این بود که اینجا همه چیز به رنگی عجیب بود. رنگی شگفت انگیز که به هیچ کدام از رنگ هایی که می شناختم و تا آن وقت دیده بودم، شباهت نداشت. نمی دانم چرا حس می کردم که رنگی ست فرا بنفش. و دیگر این که از همه چیز موسیقی محزون و مرموزی مترنم بود که آدم را به طرز عجیب و غیر قابل توضیحی سودا زده می کرد.

بی صبرانه چشم به دهان مرد ناشناس دوختم و منتظر شنیدن توضیحاتش شدم. مرد مرموز با مهربانی گفت:

ـ الان همه چیز را صاف و پوست کنده برایتان می گویم. نمی دانم از ضد- ماده چی می دانید؟ شاید شما که اهل مطالعه و دانشید، چیز هایی در باره اش شنیده باشید.

از این که می دانست اهل مطالعه و دانشم، متحیر شدم. هیجان زده گفتم:

ـ یک چیزهایی می دانم. ولی شما از کجا می دانید من علاقمند به مطالعات

علمی ام!؟

بدون این که جوابی به این سوال بدهد، آهسته گفت:

ـ خوب است. پس حالا که چیزهایی می دانید،این را هم باید بدانید که اینجا

منطقه ی خاصی است که به طور کامل از ضد ماده ساخته شده.

حیرت زده گفتم:

ـ ضد ماده!؟

با خونسردی جواب داد:

ـ بله، ضد ماده... و تمام چیزهای اینجا به طور کامل از ذرات ضد مادی مثل پوزیترون ها، آنتی پروتون ها، آنتی نوترون ها، آنتی لپتون ها، آنتی هیپرون ها و دیگر ذرات ضد مادی ساخته شده اند.

شگفت زده گفتم:

ـ ولی این امکان ندارد.آخر چطوری!؟ اینجا، در دل جهان مادی و ضد ماده ی پایدار!؟ نه،این هیچ باور کردنی نیست! با هیچ عقل سلیمی جور در نمی آید!

ناشناس مرموز با نگاهی تفاهم آمیز نگاهم کرد و در حالی که لبخندی مرموز بر لبانش نقش بسته بود، گفت:

ـ بله. حق با شماست. اعتراف می کنم که قبول کردنش خیلی ساده نیست. ولی باور کنید که حقیقت محض است. این که چطوری این اتفاق افتاده، داستانش مفصل است. ولی قبل از این که بخواهم توضیح بیشتری بدهم باید هشدار چند دقیقه قبلم را دوباره تکرار کنم، به دقت مراقب باشید که در اینجا به هیچ چیز دست نزنید، چون به طور حتم این را می دانید که از تماس ماده با ضد ماده چه فاجعه ی وحشتناکی اتفاق می افتد.

ـ بله، می دانم. و می دانم که میزان انرژی تابشی انفجاری که از این تماس آزاد می شود به حدی ست که هر انفجار مهیب اتمی در برابرش مهیب تر از ترکیدن یک بادکنک رنگی بچه ها نیست. اما مگر این طوری نیست که در این قسمت کیهان که ما در آن زندگی می کنیم، مقدار ضد ماده به حدی ناچیز است که در مقابل ماده به نسبت یک به ده میلیون است؟ پس با این حساب شما اینجا چه می کنید؟ و چطوری می توانید در محاصره این همه ماده ی ویرانگر دوام بیاورید!؟

ـ بله. حق با شماست. اما ما مال این منطقه ی کیهان نیستیم.

ـ پس مال کدام منطقه اید!؟ شما که اینجایید!

ـ ما از منطقه ی ضد مادی جهان، که در سیاهچاله ای آن طرف فراکهکشان قرار گرفته و درست قرینه ی جهان مادی شما نسبت به سطح صفر کیهان است ، آمده ایم.

هیجان زده پرسیدم:

ـ یعنی چی!؟ چطوری!؟

ناشناس مرموز که دید به شدت هیجان زده ام، مرا با نگاه های آرام بخشش دعوت به آرامش کرد:

ـ تمنا می کنم آرام باشید و بیش از حد هیجان زده نشوید. آخربرای قلبتان ضرر دارد.

باز هم یک شگفت زدگی شدید دیگر.

ـ پناه به خدا! شما از کجا می دانید من نارسایی قلبی دارم!؟ اصلاً شما کی هستید!؟

ناشناس مرموز خنده ای شیرین سر داد و گفت:

ـ من همه و همه چیز را در باره ی شما می دانم، همه و همه چیز را، حتی

بی اهمیت ترین جزئیات را.

ـ آخر از کجا !؟

ـ من مدتی ست دارم روی زندگی شما مطالعه می کنم.

ـ روی زندگی من!؟ چطوری!؟ برای چی!؟

ـ اگریک کم حوصله به خرج بدهید همه چیز را برایتان توضیح می دهم، اما توضیحش احتیاج به یک مقدار مقدمه چینی دارد.

با بی طاقتی گفتم:

ـ لطفاً هر چه زودتر همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کنید. من که دیگر طاقتم طاق شده، بیشتر از این نمی توانم صبر کنم.اما اول از همه باید خودتان را معرفی کنید. به من بگویید شما کی هستید که اینقدر به من شبیه اید و همه چیز را درباره ی من می دانید؟

ناشناس مرموز خنده ای دل نشین کرد، بعد گفت:

ـ من؟... من همزاد فراکهکشانی شما هستم.

ـ چی!؟ همزاد فرا کهکشانی!؟ یعنی چی!؟

ـ یعنی این که درست وقتی شما در جهان مادی به دنیا آمدید، من هم به عنوان پاد متقارن ضد مادی شما، در آن طرف فرا کهکشان، پا به عرصه ی وجود گذاشتم.

با ناباوری گفتم:

ـ من که یک کلمه از حرف هایتان را باورنمی کنم.

با نگاهی تفاهم آمیز نگاهم کرد و گفت:

ـ بله حق دارید. باور کردنش خیلی سخت است. از دست من هم کاری ساخته نیست برای این که شما حرف هایم را باور کنید. من فقط می توانم تا جایی که می دانم توضیح بدهم. ببینید. هر موجود مادی یک همتای ضد مادی دارد که کاملاً شبیه اوست، از هر نظر، فقط با این تفاوت که به جای ذرات مادی از ذرات ضد مادی تشکیل شده. آدم های مادی هم همتاهای ضد مادی خودشان را دارند. با هم به دنیا می آیند، با هم زندگی می کنند، با هم

می میرند. در واقع همزادهای آن ها هستند که در بخش ضد مادی کیهان زندگی می کنند و زندگی مشابه آن ها دارند، بدون این که از هم خبر داشته باشند. حالا من هم همزاد ضد مادی شما هستم، با تمام خصوصیات جسمی و روحی شما.

ـ پس اینجا چه می کنید!؟ مگر نباید به قول خودتان توی قسمت ضد مادی جهان، توی سیاهچاله های فرا کهکشانی باشید؟

ـ چرا. ولی دانشمندان ما موفق شده اند بخشی از دنیای ضد مادی را اینجا بازسازی کنند، و ما را به صورت امواج کیهانی مخصوصی به دنیای شما بفرستند. بعد، اینجا، توی این منطقه ی حفاظت شده، آشکارسازی کنند. به این ترتیب ما را برای یک رشته آزمایش پیچیده ی فوق تخصصی اعزام کرده اند اینجا، و اینجا، در حقیقت، آزمایشگاه زمینی ما موجودات ضد مادی ست.

ـ ممکن است بپرسم چه آزمایش هایی اینجا انجام می دهید؟ البته اگر موضوع محرمانه ای نباشد.

ـ محرمانه بودنش که محرمانه است، فوق محرمانه هم هست، اما حالا که کنجکاوید بدانید، خلاصه و سر بسته برایتان می گویم.

ـ ببخشید ها. قبل از این که لطف کنید و بفرمایید، می شود بدانم چرا

می خواهید این اطلاعات محرمانه را در اختیار من بگذارید؟

لبخندی شوخ طبعانه زد و با لحنی طنزآمیز گفت:

ـ چون ناسلامتی ما همزاد همیم و همزاد ها محرم اسرار هم هستند.مگر نه؟ پس نباید رازی را از هم مخفی کنند.

بعد به حالت جدی خود برگشت و ادامه داد:

ـ داشتم در باره ی آزمایش هایی می گفتم که اینجا انجام می گیرد.این

آزمایش ها را ما انجام نمی دهیم، بلکه این ها را دانشمندان ما، از داخل آزمایشگاه هایشان در فرا کهکشان با هدایت کننده های دوربرد فوق العاده قوی انجام می دهند، و ما در واقع موضوع و ابزار این آزمایش ها هستیم.

ـ آزمایش ها در چه زمینه ای هستند؟

ـ خیلی خلاصه بگویم، در زمینه ی تماس سازنده بین موجودات مادی وضد- مادی، طوری که انرژی آزاد شده ی حاصل از تماس غیر انفجاری، کنترل پذیر، قابل استفاده و سازنده باشد، نه ویرانگر و غیر قابل کنترل.

نمی توانستم یک کلمه از حرف هایش را باور کنم. آخر چطور چنین چیزی ممکن بود!؟ با تردید و بد گمانی به ناشناس مرموز، که از این به بعد او را طبق ادعای خودش " همزاد فرا کهکشانی" می نامم، نگاه کردم. به نگاه جدی و مهربانش نمی آمد که صبح اول صبحی قصد دست انداختنم را داشته باشد، یا بخواهد سر به سرم بگذارد. قیافه اش به آدم های شامورتی باز خالی بند و چاخان هم شباهتی نداشت. اما یک کلمه از حرف هایش برایم قابل قبول نبود. همزاد فراکهکشانی ام، وقتی نگاه پر از بد گمانی ام را دید، گفت:

ـ می بینم که یک کلمه از حرف هایم را هم باور نکرده اید. حق هم دارید. باور کردنش کار ساده ای نیست. ولی باور کنید نه قصد مزاح کردن با شما را دارم، نه خدای نکرده قصد دست انداختنتان را. و باور کنید آن چه می گویم عین حقیقت است.

پرسیدم:

ـ آخر شما چطور می توانید در این قسمت جهان که همه چیزش مادی ست، دوام بیاورید؟ آن طور که من می دانم، عمر ذرات ضد مادی در این قسمت جهان کسر بسیار کوچکی از ثانیه است.

ـ بله. حق با شماست. اما اینجا یک منطقه ی عادی زمینی نیست، بلکه یک منطقه ی به طور کامل حفاظت شده ی خاص است.

ـ چطوری حفاظت شده!؟ چطوری مانع تماس اجسام ضد مادی و مادی

می شوید؟ چطوری روی زمین راه می روید!؟ زمین که ضد مادی نیست.

ـ ببینید. دانشمندان ما پوشش های عایق مخصوصی ساخته اند که از جنس انرژی متراکم شده ی الکترومغناطیسی ست.این عایق نه مادی ست، نه ضد مادی. به همین دلیل می تواند مرز بسیار مطمئن و ایمنی برای محافظت ضد- ماده در مقابل ماده باشد. این عایق به طور کامل شفاف و نامرئی است، خیلی هم سبک است. فقط کمی از هوای شما چگال تراست، و به صورت ورقه های خیلی نازکی درآورده شده، که با آن تمام موجودات این منطقه ایزوله شده اند. با همین ایزولاسیون است که منطقه از تماس مستقیم با ماده محافظت می شود. همه چیز ما، از لباس ها و کفش ها تا سراسر بدن های مان و تمام وسایل زندگی مان پوشیده از این ماده ی محافظ است.

نگاهی به دور و برم انداختم. همه چیزبه طور کامل شبیه شهرک خودمان بود. خیابان کمر بندی، بلوک های سیمانی بلند داخلش، مغازه ها و ساختمان ها، چمن کاری نرده کشیده شده ی وسط خیابان. همه و همه چیز.

پرسیدم:

ـ مگر شما نمی گویید همه چیز اینجا با عایق مخصوص حفاظت شده؟ پس دیگر این همه احتیاط برای چیست؟ و چرا نباید به چیزی دست بزنم؟

ـ چون گاهی اوقات بعضی از این ورقه های عایق به مرور زمان یا در اثر اختلالات ناشناخته ای درز یا منفذ پیدا می کنند و جسمی را که پوشانده اند، در معرض تماس با ماده قرار می دهند. و می دانید که معنی این تماس چی می تواند باشد. برای همین است که باید خیلی مراقب باشید و از دست زدن به چیزهای اینجا به طور اکید خودداری کنید.

ـ و چرا باید یواش صحبت کنم؟

ـ چون انرژی امواج صوتی شما هم می تواند خطر ساز باشد و به پوشش های عایق ما آسیب برساند.

مدتی در سکوت کامل کنار هم راه رفتیم. من باز نگاهی به اطرافم انداختم. انگار داشتم توی شهرک خودمان قدم می زدم. چه شباهت باور نکردنی عجیبی! یعنی همه ی این چیزها را داشتم در بیداری می دیدم!؟ دیگر آن اطمینان قبلی را به بیدار بودن خودم نداشتم.نباید فرصت را از دست می دادم. باید تا زمانی که فرصت مصاحبت با همزاد فرا کهکشانی ام را داشتم، هر چه سوال داشتم از او می پرسیدم. پرسش هایی که مثل سیل به ذهنم هجوم می آوردند و مرا دچار سرگیجه و سرسام می کردند.

ـ می شود یک کم بیشتر راجع به آزمایش هایی که گفتید توضیح بدهید.این

آزمایش ها تا حالا هیچ نتیجه ی موفقیت آمیزی هم داشته؟

ـ کم و بیش.

ـ چقدر؟

ـ احتمال موفقیت الان به حدود پنجاه در صد رسیده، در صورتی که در ابتدای کار کمتر از یک در صد بوده.

ـ این آزمایش های تحقیقاتی چه اهدافی را دنبال می کنند؟

ـ راستش را بخواهید، من خودم هم اطلاعات چندان دقیقی ندارم. فقط در این حد می دانم که می خواهد امکان همزیستی مسالمت آمیز ماده و ضد ماده را کنار هم به وجود بیاورد.

ـ آخر چطوری!؟

ـ می دانید که عواطف انسانی مثل عشق و نفرت، مهر و کین، رافت و خشم، شادی و غم، هر کدام شان دارای ذخیره های عظیم انرژی عاطفی خاصی هستند که به صورت نوعی انرژی پتانسیل نهفته و بالقوه در وجود آدمی پنهان هستند. دانشمندان ما معتقدند اگر عاطفه ی عشق و محبت به طور خیلی قوی، عمیق و ناب، همراه با صمیمیتی تفاهم آمیز، به شکل رفاقتی بی چشم داشت و پاکبازانه، بین یک زوج ضد مادی و مادی به وجود بیاید، انرژی حاصل از این تماس عاطفی می تواند به صورت منبع لایزال مفید و سازنده عمل کند و انرژیش مهار و ذخیره بشود و به مصرف های خاصی برسد. آن ها معتقدند که این فرایند می تواند منجر به انقلاب عظیمی در روابط متقابل ماده و ضد- ماده بشود.

ـ چطوری!؟

ـ چطوری اش را دیگر من نمی دانم.هیچ کس دیگر هم نمی داند.این از اسرار فوق سری ست که فقط چند تا از برجسته ترین دانشمندان ما از چند و چونش با خبرند.

ـ شما اینجا به دنیا آمده اید؟

ـ بله.

ـ کی؟

ـ خیلی وقت نیست. همین تازگی ها.

نگاهی به موهای جو گندمی و چهره ی شکسته اش انداختم و شگفت زده پرسیدم:

ـ چطور همین تازگی ها!؟ شما باید هم سن و سال من باشید، یعنی حدود پنجاه سال سن داشته باشید.

ـ این موضوع هم شاید فهمش برای شما ساده نباشد، ولی حالا که پرسیدید مجبورم توضیح بدهم. اینجا در این منطقه ی حفاظت شده ی ما چیزی به اسم روز و ماه و سال وجود ندارد. در اینجا زمان آن مفهومی را ندارد که برای شما دارد.

ـ یعنی چی!؟ یعنی اینجا زمان نمی گذرد!؟

ـ نه به آن معنی که برای شما می گذرد. چطوری بگویم؟... در اینجا زمان مثل دنیای شما گذر متقارن، همگن و هماهنگ ندارد.

ـ من که سر در نمی آورم.

ـ بله. حق دارید. فهمش سخت است.

ـ اگر بیشتر توضیح بدهید ، شاید چیزهایی فهمیدم.

وقتی همزاد فرا کهکشانی ام کنجکاوی شورآمیزم را برای سر در آوردن از این موضوع دید، با بردباری و حوصله ای ستایش انگیز برایم توضیح داد:

ـ نمی دانم با مبحث تقارن در طبیعت چقدر آشنایی دارید؟

ـ کم و بیش چیزهایی می دانم.

ـ پس لابد این را هم می دانید که ما در طبیعت چند نوع تقارن داریم. از جمله تقارن انطباقی، تقارن وارونه، تقارن مختلط ، تقارن تساوی در جهت عکس، تقارن صفر. یکی از مهم ترین انواع تقارن در طبیعت، تقارن زمانی ست. این تقارن به صورت سپری شدن زمان با آهنگ ثابت و یکنواخت، مستقل از نقطه یا جهت مکانی وفرد تجربه کننده بروز می کند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید