شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

داستان حنین


داستان حنین

لقد نصر کم الله فی مواطن کثیرهٔ و یوم حنین اذ اعجبتکم کثرتکم فلم تغن عنکم شیئا
سوره توبه ۲۶
مکه گشوده شد آخرین پایگاه قریش سقوط کرد برای مشرکین قریش مسلم گردید که دیگر مقاومت در برابر اسلام , اثری جز هلاکت و بدبختی نخواهد داشت

لقد نصر کم الله فی مواطن کثیرهٔ و یوم حنین اذ اعجبتکم کثرتکم فلم تغن عنکم شیئا...

(سوره توبه : ۲۶)

مکه گشوده شد. آخرین پایگاه قریش سقوط کرد. برای مشرکین قریش ‍ مسلم گردید که دیگر مقاومت در برابر اسلام ، اثری جز هلاکت و بدبختی نخواهد داشت . ولی دو قبیله بزرگ و نیرومند((هوازن )) و((ثقیف )) که در طائف بسر می بردند، خود را از قریش مجهزتر و قوی تر می شمردند و به همین جهت بزرگان قبیله نزد مالک بن عوف ، رهبر هوازن جمع آمدند و با چهار هزار مرد جنگجو آماده حرکت شدند. در این بسیج ، زنان و فرزندان و چهار پایان خود را نیز حرکت دادند................ مالک ، برای تقویت نیروهای خود، از قبیله بنی سعد استمداد کرد. آنان جواب گفتند که محمد(ص ) دوران شیر خوارگی و رضاع خود را در قبیله ما گذرانده و رضیع ما است . هرگز با او به جنگ برنمی خیزیم . وی دست بردار نبود. پی در پی با افراد آن قبیله مکاتبه و مذاکره کرد تا جمعی از آنها را فریب داد و با خود همراه نمود.

دریدبن صمه ، پیرمردی سابقه دار و دنیا دیده که به واسصطه پیری نابینا شده بود، در آن لشکر حضور داشت . از همراهانش پرسید: اینک شما در چه زمینی هستید؟ گفتند: در وادی اوطاس . گفت : جای مناسبی است برای جنگ . ولی به چه مناسبت صدای چهارپایان و گوسفندان به گوش ‍ می رسد؟

این گریه بچه ها و زنها از کجا است ؟

گفتند: رئیس قبیله ، مالک بن عوف ، تمام زنها و کودکان و چهارپایان را حرکت داده تا هر مردی ، از زن و بچه و اموالش دفاع کند و مردانه برای حفظ آنها بکوشد. گفت : بخدای کعبه قسم که مالک بزچران است و از رموز جنگ بی خبر. او را نزد من آورید. وقتی مالک آمد، درید به او گفت :

ای مالک ! تو امروز ریاست قومت را به عهده داری . باید با هوشیاری در هر کاری اقدام کنی . کسی از آینده خبر ندارد. دستور بده که زنان و کودکان به جایگاه خود بازگردند. چهارپایان را نیز به محل خود ببرند. تو با مردان جنگجو و سربازان مسلح خود با دشمن روبرو شو. اگر موفقیت یافتی ، آوردن قبیله آسان است و اگر شکست خوردن ، از رسوائی زنان و همسران در امانی . مالک گفت : تو پیر شده ای و عقل و خردت زایل گشته . در این کارها دخالت نکن .

پانزده روز از توقف رسول اکرم (ص ) در مکه گذشته بود که خبر حرکت این سپاه به عرض رسید. پیغمبر با دوازده هزار مسلمان برای سرکوبی آن قوم از مکه خارج شدند.

پرچم بزرگ بدست علی (ع ) سپرده شد و سایر کسانی که در فتح مکه پرچم دار بودند، در این جنگ نیز همان پرچم را بدست داشتند.

برخلاف جنگ های گذشته که همیشه تعداد مسلمانان کمتر از کفار بود در این جنگ از نظر عدد و تجهیزات فزونی قابل توجهی داشتند و به همین جهت نخوت و غروری در بعضی از افراد پیدا شد و حتی ابوبکر گفت : عچب لشکری جمع شده . ما هرگز شکست نخواهیم خورد!

خالدبن ولید که فرمانده طلایه سپاه بود، و با افراد بنی سلیم پیشاپیش سپاه حرکت می کرد، هنگام عبور از پیچ و خم دره ای ، با حمله ناگهانی قبیله هوازن روبرو شد. این حمله چنان غیر منتظره و وحشت آور بود که ستون طلایه ، بدون هیچ گونه عکس العمل و مقاومتی از هم پاشید. فرار آنها در روحیه سایر مسلمانان که از عقب می آمدند، اثر نامطلوبی گذاشت و همه پا به فرار گذاشتند.

علی (ع ) که پرچم را بدست داشت با چند نفر از بنی هاشم که عددشان از عدد انگشتان دو دست تجاوز نمی کرد، در حضور رسول اکرم (ص ) باقی ماندند و به جنگ ادامه دادند و آنها عبارت بودند از: عباس بن عبدالمطلب ، فضل بن عباس ، ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب ، نوفل بن حارث ، ربیعهٔ بن حارث ، عبد الله بن زبیر بن عبدالمطلب عتبهٔ بن ابی لهب که همه از بنی هاشم بودند و شخص دیگری به نام ایمن بن ام ایمن که در همان ماجرا کشته شد. اینان در سه طرف رسول اکرم (ص ) و علی (ع ) از پیش روی آن حضرت می جنگید.

رسول اکرم (ص ) که فرار مسلمانان را دید، به عباس که صدائی قوی داشت ، فرمان داد بر تپه ای بالا رفت و فریاد زد: ای گروه مهاجر و انصار! ای اصحاب سوره بقره ! ای یاران بیعت شجره ! کحا فرار می کنید؟!! اینک رسول خدا در اینجا است !

مسلمانان که ندای عباس را شنیدند، بازگشتند و به خصوص جماعت انصار در بازگشتن ، پیش دستی کردند. میدان جنگ گرم شد و در مدتی کوتاه سپاه هوازن به وضع خجلت آوری فرا کردند و مسلمانان به تعقیب آنان پرداختند. متجاوز از یکصد نفرشان کشته شدند و مالک رهبر آنها به قلعه طائف گریخت و زنان و چهارپایان و اموالشان بدست مسلمانان افتاد.

رسول اکرم (ص ) تا طائف آنان را تعقیب کرد و تا پایان ماه شوال ، طائف در محاصره بود. چون ذیقعده که از ماه های حرام است ، فرا رسید، پیغمبر اسلام از محاصره طائف دست کشید و بسوی مکه رهسپار شد. چون به ((جعرانه )) رسید، غنائم جنگی را بین سربازان تقسیم کرد و در این تقسیم برای الفت دادن دلهای قریش و سایر اعراب که تازه اسلام را پذیرفته بودند، سهم بیشتری به آنان عطا فرمود و به جماعت انصار از غنائم چیزی نداد.

سعد بن عباده که رئیس انصار بود، به حضور پیغمبر آمد و اظهار داشت که : جماعت انصار از محرومیت خود در تقسیم غنائم افسرده اند! فرمود: آنان را در این نقطه جمع کن تا با ایشان سخن گویم . چون انصار گرد آمدند، رسول اکرم (ص ) در برای آنها ایستاد و پس از حمد و ثنای الهی فرمود: ای گروه انصار! مگر نه این است که من به شهر شما (مدینه ) آمدم در حالیکه شما گمراه بودید. خداوند شما را به راه حق هدایت کرد. تهی دست بودید، شما را بی نیاز نمود. با یکدیگر دشمن بودید، دلهای شما را به هم نزدیک کرد و الفت داد. گفتند: چون بود یا رسول الله !

سپس فرمود: ای گروه انصار! چرا جواب سخنان مرا نمی گوئید؟! گفتند: چه بگوئیم ؟! و چه جواب دهیم ؟! خدا و رسول بر ما منت دارند. فرمود: بخدا قسم اگر بخواهید، می توانید جواب گفته های مرا بگوئید و راست هم بگوئید.

بگوئید: تو به شهر ما آمدی در حالیکه بی پناه بودی . ما تو را پناه دادیم . تهی دست بودی ، با تو مواسات کردیم . ترسان بودی ایمنت ساختیم . بی یار و یاور بودی ، یاریت کردیم . گفتند: منت خدا و رسوال را است .

پس از آن رسول اکرم (ص ) در حالیکه از چهره اش ، مهر و شفقت می بارید، به سخنان خود اینطور ادامه داد: ای طایفه انصار! شما به واسطه اینکه من مقداری از مال دنیالی فانی را به گروهی واگذار کردم تا دلهاشان به اسلام متمایل گردد، افسرده خاطر شدید. آیا میل ندارید که دیگران با گوسفند و شتر به وطن خود بازگردند و شما با پیغمبر خدا؟!

قسم به آن خدائی که جانم بدست توانای او است ، اگر تمام مردم از راهی بروند و انصار از راهی دیگر، من از راهی می روم که انصار رفته اند و اگر مساله هجرت نبود، من مردی از انصار می بودم . خداوندا! انصار و فرزندان انصار و نوادگان انصار را مورد رحمت و عنایت خود قرار بده .

از این صخنان همه به گریه افتادند و قطرات درشت اشک از دیدگان آنها جاری شد و همه یکصدا گفتند: به تقسیم خدا و پیغمبرش راضی و خشنودیم و پراکند شدند.

در میان اسیران حنین ، دختر حلیمه سعدیه ، خواهر رضاعی رسول خدا(ص ) دیده می شد. وی خود را معرفی کرد، رسول خدا(ص ) او را مورد مرحمت قرار داد و عبای خود را زیر پای او گسترد و مدتی با او صحبت کرد و آنگاه او را مخیر گردانید که به وطنش برگردد یا با آن حضرت بماند. او بازگشت به وطن را اختیار کرد و چون خواست خداحافظی کند، پیغمبر خدا(ص ) یک کنیز و چند گوسفند و دو شتر به او بخشید و روانه اش کرد. در آن موقع هیئتی از طایفه هوازن به حضور رسول خدا(ص ) رسیدند و اسلام اختیار کردند. نماینده آن هیئت آغاز سخن کرد و چنین گفت : ای پیغمبر خدا! در میان این اسیران خاله های تو و زنانی که تو را در دوران کودکی پرورش داده اند، اسیر شده اند. ما اگر کسانی از قبیل نعمان بن منذر را در طایفه خود پرورش داده و سپس بدست آنها اسیر می شدیم ، امید محبت و مهر از آنان می داشتیم . اینک که تو نیک سیرت ترین و بزرگوارترین افراد بشری . سپس بیانات خود را با خواندن اشعاری خاتمه داد.

رسول خدا(ص ) در پاسخ آن هیئت فرمود: کدام یک از این دو چیز نزد شما محبوب تر و ارزنده تر است ؟ اسیران یا اموال ؟ گفتند: یا رسول الله ! ما را میان ثروت و حسب مخیر ساختی . ما به حسب و شرافت خود بیشتر از هر چیز اهمیت می دهیم . درباره گوسفند و شتر سخن نمی گوئیم . فرمود:

اسیرانی که در سهم بنی هاشم قرار گرفته اند، همه به شما مسترد می شوند و درباره اسیران دیگر که تعلق به سایر مسلمین دارند، با آنها سخن می گویم و شفاعت می کنم که با شما برگردانند و خودتان هم با مسلمانان حرف بزنید و اسلام آوردن خود را به اطلاع آنان برسانید.

هیئت هوازن رفتند و چون رسول خدا(ص ) از نماز جماعت فارغ شد از جای برخاستند و مطلب را با صدای بلند در حضور تمام مسلمانان اظهار کردند. پیغمبر(ص ) فرمود: ای مسلمانان ! من سهم بنی هاشم را به این قوم بخشیدم و اسیرانشان را رد می کنم . شما هم هر کدام میل دارید. اسیران این هیئت را به آنها رد کنید و هر کدام میل ندارید بلاعوض رد کنید، قیمت آن را بگیرید و من شخصا قیمت را می پردازم . همه مسلمین به جز دو نفر اسیران را رد کردند و آن هیئت در نهایت مسرت بازگشتند.

در پایان کار، رسول خدا(ص ) پیامی برای مالک ابن عوف (رئیس قبیله هوازن ) فرستاد که : اگر به ما بپیوندی و مسلمان شوی ، نه تنها از لغزش های گذشته تو می گذرم ، بلکه اسیران و اموالت را به تو بر می گردانم و صد شتر هم اختیار کرد. رسول خدا(ص ) به تمام آنچه گفته بود، وفا کرد و علاوه بر آن ، او را رهبر سایر افراد قبیله اش قرار داد و با پایان یافتن این غائله سراسر شبه جزیره عرب در برابر اسلام تسلیم گردید

به نقل ار وبسایت پیامبر اعظم (ص)



همچنین مشاهده کنید